ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

I'm a mean girl and I see the whole world as well

این روزا خیلی شلوغیم. تقریبن یک ماهه که پشت سر هم ایونت برگزار می کنیم و کار کردن های طولانی تا 2-3 نصف شب خیلی خسته م کرده. البته به همون نسبت که کار می کنیم بهمون آف هم می دن... منتها من یه مقداری از این بی نظمی  تو کار کردن به ستوه اومدم. البته نمی شه نادیده گرفت که چون توی این کار یه عالمه تجربیات جدید و موارد غیر قابل تصور وجود داره  به این کار ادامه می دم ولی یه وقتا حس می کنم اگه ساعت کاریم مثلن به جای 8 ساعت، 5 ساعت بود خیلی بهتر می شد! شاید 5 ساعت مفید می بود و بقیه ش برای خودم می بود...

"خیال پردازی فوق العاده است!"

یه رشته ای وجود داره که دوست داشتم اگه از اینجا می رفتم می خوندمش و تو همون رشته کارمو ادامه می دادم. البته تقریبن کاری هست که الان دارم انجام می دم و توش تجربه دارم. اما دوست دارم تجربیات بزرگتری به دست بیارم. رشته ای که دوست دارم به صورت آکادمیک ادامه بدمش Event Management هست. من تا حالا تو تیم هایی بودم که حتی تجربه برگزاری ایونت های بین المللی رو هم داشتم. اما دوست دارم تو ایونت های بزرگ تری شرکت داشته باشم. مثلن جشن ها و فستیوال ها. برنامه ای که جنسش شادی باشه و برای شاد کردن، محدودیتی وجود نداشته باشه!

شاید هیچ وقت موفق نشم دامنه ی فعالیتم رو این طور گسترش بدم. الان 28 سالمه و به زودی پا تو چهارمین دهه ی زندگیم می گذارم و شاید فرصتی برای تجربیات جدید به وجود نیاد ولی حداقل داشتن این آرزو بهم انگیزه می ده! :)

من و پاریس برای زندگیمون چند تا برنامه داریم و داریم تلاشمون رو می کنیم که بهشون برسیم. خب زندگی ما با بقیه فرق داره و برای با هم بودنمون مشکلات کوچیک و بزرگ زیادی سر راهمون وجود داره. درست مثل یه سریال دنباله دار که باید نقشه بریزیم... روش کار کنیم و برای عکس العمل هایی که طبق خواسته مون پیش نمی ره پلن B داشته باشیم... و گاهی حتی C... و یا D...! البته به مرور زمان فهمیدیم که هیچ کس... حتی نزدیک ترین آدم هایی که تو زندگیمون وجود دارند، کمک خاصی نمی تونن بهمون بکنن. و یا اگه دقیق تر بخوام بگم، نمی خوان که کمکی بکنن! مثلن زمانی که ما یه تصمیم مهم برای زندگیمون گرفتیم و تصمیم داشتیم هنوز اونو به طور رسمی اعلام نکنیم... و اول با دختر پاریس درمیون گذاشتیمش، اون بچه هم رفته به مادربزرگش گفته و مادربزرگش هم به دخترشو... خلاصه الان همه می دونن! و فکر می کنین اولین ری اکشنی یه نفر مثل خواهرش چی بود؟! منو یه جا تنها گیر آورد و به جای یه آرزوی خوب کوچولو که کمترین کاری بود که از دستش برمیومد، بهم آلارم داد که کار سختیه بودنتون با هم و نیو دختر معمولی ای نیست و بسیار مشکل خواهید داشت! یعنی چیزهایی که خودم می دونم و هر روز باهاشون دارم دست و پنجه نرم می کنم رو اگزجره کرد و پاشید تو صورتم! من به عنوان یه زن نیاز داشتم تو این وضعیت سخت، به عنوان کسی که همیشه براش آرزوی خوشبختی کردم و همیشه هر کمکی از دستم برمیومده براش انجام دادم، یه حرف امیدوار کننده و یا حداقل آرزوی خوبی رو از زبونش بشنوم... که این طور نبود. 

نمی تونم طلاقی شدن این مکالمه رو با تصمیمی که برای ترتیب دادن یه جشن تولد برای دختر بچه گرفته رو نادیده بگیرم. به طور واضح اون جشن، جشنیه که از "من" توش دعوتی بعمل نمیاد. و شایدتصمیم مبنی بر اینکه بعد از تولد خودشون دور هم جمع بشن و برنامه ریزی  براش، یه تصمیم mean زنانه باشه! آدمی که سالمه و صدمه ندیده شاید بتونه از کنار این موارد به سادگی رد شه اما من نمی تونم! این موارد به من ریماند می کنن که بیشتر از همیشه مراقب باشم. می تونم به راحتی حس کنم هدفش در کنار خوشحال کردن دختربچه، تلاش برای اینه که به من تذکر بده اگر بخواد می تونه جمعی درست کنه که من توش جایی نداشته باشم! نهایت منفی پنداری هست ولی حسم می گه حقیقت داره!

من؟! تصمیمم اینه که بر خلاف عکس العمل همیشگیم تو این جور مواقع، خودمو گوشه گیر نکنم. البته کار سختیه برای منی که دختر قهروام. ولی زندگی آدما رو عوض می کنه. می خوام لبخند بزنم و نشون بدم برام مهم نبوده اصلن!

خسته م. ساعت های نامتعارف کاری عاصیم کرده... 


as I became a student once again

رفتم اسممو کلاس زبان نوشتم. بدیش اینه که جمعه ها صبح تا ظهر هست. 4 ساعت. خوبیش اینه که خودم نمی تونستم به تنهایی برای امتحان آماده بشم. احساس کردم باید توی جو کلاس باشم. صحبت کنم و یه نفر ازم بخواد که تکالیفمو انجام بدم. و البته اینکه با پاریس دو تایی تو کلاس شرکت می کنیم و تجربه جالبی باید باشه!

دوباره هیجان زدم که بعد از سال ها می خوام برم کلاس زبان. بعد از 5 سال به طور مستدام کلاس زبان رفتن... 10 سالی می شه که خیلی دور بودم از اون محیط. وقت مصاحبه یکی از تستایی که ازم گرفتن، یه آزمون شبه آیلتس speaking بود. و بعد از مدت ها حرف زدم. فکر می کردم که دیگه زبونم نچرخه اما بدم نبود! 

یکی از مشکلاتی که من توی حرف زدن دارم اینه که همیشه هول می شم و تو ایده پردازی کم میارم. یعنی اون چیزی که تو ذهنم هست رو تو 2-3 جمله سرهم می کنم و همشیه می خوام روک و پوست کنده جواب بدم. باید توی این مدت رو خودم کار کنم تا بتونم ایده های ذهنم رو بیشتر elaborate کنم. 

البته این چیزیه که ربطی به زبان نداره و من کلن مدلم briefcaseی هست. مثلن تو واحد ما، من کارم از همه ی آدما بیشتر و با جزئیات بیشتری هست. وقتی قراره یه عالمه موضوع رو با رئیسم چک کنم، خیلی سریع این کارو انجام می دم. شاید تو ماکزیمم 15 دقیقه. بعد یه همکاری دارم که اصولن کار خاصی هم نداره ولی وقتی می ره پیش رئیسمون، مثلن چیزی حدود 4 ساعت اونجاست و همچنانم داره حرف می زنه! بعد میاد بیرون یه کاری انجام می ده بعد دوباره دو ساعت اونجاست! 

من آدم پر حرفی هم می تونم باشم. اما کمن آدمایی که می تونم باهاشون پرحرفی کنم! 

قرار شد برای رایتینگم هم کتاب بخونم و تکست بنویسم و بدم رئیس آموزشگاه صحیحش کنه. و اینکه البته روی ریدینگم هم همچنان کار کنم. واقعیت اینه که وقت کم میارم موقع تست زدن و این موضوع غمگینم می کنه. 

پشت سر هم سرمون بسیار شلوغه و تو کار وحشتناک خسته می شم. بخاطر همین اون جوری که می خوام نمی شه رو زبان تمرکز کنم و این تاسف باره. 

اما احساس می کنم اگه بتونم از عهده ریدینگ و لیسنینگ بربیام، اون دو تا skill دیگه برام راحت تر خواهند بود. 

باید تلاش کنم. تلاش کنم و تلاش کنم. بدون اینکه خودمو درگیر موضوع دیگه ای بکنم و امیدوار باشم. 


 

I beleive in goodness

زندگی همه ی آدما دقیقن مثل یه سریال پرپیچ و خم می مونه که توش پر از اتفاقاتیه که براشون برنامه ریزی نکردی و یهو آدم رو سورپرایز می کنن.

تو این برحه از زندگیم دو تا هدف خیلی بزرگ دارم که تمام فکر و ذکرم مشغولشه. اول از همه سرو سامون گرفتن مامانمه. بی صبرانه منتظر روزی هستم که بتونیم خونه ش رو تکمیل کنیم تا بره اونجا. برای تکمیل کردن خونه نیاز به پول داریم. پول کمی هم نیست. یادمه دو شب پیش که اونجا بودم قبل خواب انقدر حرف زده بودیم و هر گزینه ای که داشتیم رو بررسی کرده بودم و همه چی به بن بست خورده بود. خوب یادمه گفتم که ول کنه. بس کنه انقدر که خسته م. خسته م که این همه هیچ کسی رو نداریم. وقتی چشامو بسته بودم تو ذهنم داشتم می گفتم خدایا یعنی نمی شه یکی از اون معجزاتتو برام رو کنی؟ من که غیر از تو کسیو ندارم...

بعد امروز یه چیزی بهم پیشنهاد شد که دارم خیلی جدی بهش فکر می کنم. یه راهی هست که بتونم پولی که لازم داریم رو جور کنم. البته زیر بار قرض خیلی سنگینی می رم ولی به نظرم می ارزه اگه خیالم از جانب مامانم راحت بشه. امیدوارم خدا کمکم کنه تا موفق شم.

دومین هدفم زندگی خودمه. چیزهای بزرگ و سختی در انتظارمه. چیزهایی که آدم های عاقل ممکنه از همون اول ردش کنن و زیر بارش نرن. ولی لااقل اینجا همه می دونن که من اصلن آدم عاقلی نیستم! ذهنم پیچیده است و زندگیمم مثل ذهنم پیچیده می گذره. منم مثل هر دختر دیگه ای توی این دنیا این حقو داشتم و قادر بودم که زندگی نرمال و ساده ای داشته باشم. اما هیچ وقت زندگی برام ساده نگذشته. همیشه سخت ترین اتفاقات افتاده. اتفاقاتی که هضمشون برام سخت بوده. ولی چه می شه کرد؟! عجیب و سخت بوده که من اسم پدری رو تو شناسنامه م یدک بکشم ولی هیچ وقت وجودش رو حس نکرده باشم. عجیبه که با مردی آشنا شدم که قبل از دوست شدن با من یه پدر باشه. عجیبه سرنوشت جلوی من یه دختر بچه قرار بده. دختر بچه ای مثل خودم...!

اما تنها چیزی که باعث می شه کماکان احساس کنم توان سرپا موندن رو دارم داشتن ایمان هست. من به زندگی بهتر ایمان دارم.

امشب یه اتفاق بزرگ در حال وقوع هست. امیدوارم خدا مثل همیشه کمکمون کنه...


سس سالاد فرانسوی

خب خیلی وقته اینجا سرآشپز بازی درنیاوردم! 

می خوام دستور یه چیز منحصر به فرد رو براتون بذارم که خودم رفتم دنبالش و خیلی خاص هست. 

من سالاد خیلی دوست دارم. بیشتر دوست دارم با سس بخورم و انگار هیچی جایگزین اون طعم سس نمی شه برام! 

تا اینکه... تا اینکه طعم سالادهای رستوران شرکتمون رو تجربه کردم. یه سس مخصوصی وجود داره به اسم سس فرانسوی که تو تهران فقط تو چند تا رستوران سرو می شه. طعمش یه طور فوق العاده ای هست که شبیه هیچ طعم سسی نیست. منحصر به فرد و دوست داشتنی و به یاد موندنی. 

روش درست کردنش این طور هست که  یک سوم لیوان سرکه رو با بیشتر از دو سوم لیوان آب مخلوط می کنید. نسبت ها این شکلی هست. شما می تونین از هر ظرفی به عنوان پیمانه استفاده کنید. ولی من با تجربه فهمیدم اگر نسبت سرکه و آب یکسان نباشه، باعث می شه طعم تند سرکه اذیت نکنه. 

به این مخلوط یک قاشق پر سس خردل هم اضافه کنید. من شخصا از سس تند خردل استفاده می کنم. 

خیلی کم می تونین نمک و فلفل هم بزنین. دقت کنین خیلی کم.

به این مخلوط یه قاشق پودر آرومات اضافه کنید. 

نمی دونم قبلن از این پودر استفاده کردین یا نه اما پودر آرومات مثل گالیلابلانکا می مونه ولی به صورت پودره. من هیچ وقت از گالیلابلانکا استفاده نکردم و چون تو دستورش پودر آرومات ذکر شده بود گشتم دنبال این پودر. من اولین بار به صورت اینترنتی از اینجا خریداری کردمش. قیمتش 15 هست و با هزینه پیکش می شه تقریبا 19 تومن. اما مثلن بعدن ها وقتی تو مغازه مورد علاقه م، لوسیک که نزدیک home هست داشتم خرید می کردم چشمم بهش خورد و دیدم که اونجام داره مثلن. 

خب حالا این ترکیب رو با مخلوط کن مخلوط می کنید. حالا نوبت اضافه کردن روغن زیتون هست. به صورت عادی روغن با آب مخلوط نمی شه. اما اون سس خردلی که اضافه کردیم، رل کاتالیزور رو این وسط بازی می کنه تا روغن و آب با هم ترکیب بشن. باید یواش یواش روغن به ترکیب اضافه بشه و با مخلوط کن ترکیب بشن. 

و دقت داشته باشین که غلظتشم بستگی به مقدار پودر آرومات و روغن زیتونش داره. و روغن زیتونش هم باید زیاد باشه. مثلن نصف لیوان روغن باید بریزید. 

من دستورشو خودم از اینجا یاد گرفتم. 

و پیشنهادم این هست که امتحان کنید که ازش لذت خواهید برد.

این سس رو اغلب  روی کاهو پیچی که از وسط به چند قسمت تقسیم شده می ریزن. اصطلاحن بهش می گن هشت پر. تو رستوران ما روش زیتون سیاه، گوجه گیلاسی و قطعات نازک سیب و پرتغال می ریزن. اما من چون از طعم شیرین سیب تو سالاد خوشم نمیاد و انتظار ندارم تو سالادم پرتغال هم باشه، از این دو تا فاکتور می گیرم. 

علاوه بر گوجه و زیتون خودم بهش خیار، هویج رنده شده، ذرت شیرین و کاپاریس هم اضافه می کنم.


از خاطرات قدیمی

من یه همکلاسی داشتم سالها پیش، شاید 9-10 سال پیش که تازه وارد دانشگاه شده بودم... این پسره خیلی تلاش کرد باهام دوست بشه. اما من نسبت بهش یه طور خاصی بودم. یه غرور خاصی داشتم. خیلی باهم کل کل داشتیم اما همیشه از قصد میومد تو ردیفی می شست که من نشسته بودم. منم اون موقع ها 18 ساله م بود. اونم بچه 18 ساله ده سال پیش که تازه کمی زیر ابروهامو خالی کرده بودم و پشت لبمو بند انداخته بودم! می خوام بگم اگرچه بچه های اونجا تو شهرستان فکر می کردن که آی من چه خفنم...! اما این طور نبود واقعا!

بعد تازه فکر نکنین بعد از ماه اول اومد پیشنهاد داد ها... نه. بعد از 6 ماه، اونم از طریق یه پسر دیگه ای اومد جلو. منم از دستش عصبانی شدم. یعنی نمیدونم یه حس خاصی داشتم. دوست داشتم باهاش کل کل کنم ولی اگه یه وقتی سر یه کلاسی نمی اومد، اون کلاس برام boring می شد. بعد هم چشمم دنبالش بود هم ازش فاصله می گرفتم! مثلن تو دانشگاه داشتیم با دوستام تو حیاط راه می رفتیم، اینم از اون مسیر میومد، من راهمو خیلی تابلو عوض می کردم. کم کم همه بچه ها تو دانشگاه فهمیده بودن که من از این خیلی بدم میاد!

این حس برای خودم خیلی عجیب بود. هم ازش خوشم می اومد و هم ازش متنفر بودم! نمی دونم چطور بگم. بعدها که بهش فکر کردم دلیل رفتار ناخودآگاهمو فهمیدم. من ازش خوشم می اومد اما چون اون پسره بومی همون شهری بود که توش دانشگاه قبول شده بودم و چون من از اونجا متنفر بودم، ناخودآگاه دوست نداشتم از هیچ چیزی که مربوط به اون شهر می شه، خوشم بیاد! 

عجیب نیست؟!

خلاصه من سال دوم دانشگاه رفتم با یکی از همکلاسی هام دوست شدم و همیشه می دیدم این پسره چطور منو از روی خشم نگاه می کنه و ناراحت شده بوده. البته این دوستی با اون پسره از معدود کارهایی هست که انجام دادم و الان ازش پشیمونم. شخصیت ما دو نفر هیچ جوره بهم نمی خورد. اون شکننده و ضعیف و بی انگیزه بود. من برعکس اون برای به دست آوردن هرچیزی می جنگیدم و تلاش می کردم. اون یه شخصیت لوده داشت. من جدی بودم.... اصلن یه وقت هایی فکر می کنم با اون پسره دوست شدم که از اون یکی همکلاسیم انتقام بگیرم! 

بعله یه سری مشکلات روحی روانی دارم که خودمم ازشون سر در نمیارم! :دی

خلاصه بعد از یک سال و نیم هم با اون پسره کات کردم و تمام خاطراتی که در شان خودم نمی دیدم در اونها حضور داشته باشم رو به دست فراموشی سپردم...

حالا برگردیم به اون پسر اولیه... اواخر سال دوم دانشگاه که دیگه داشتیم فارغ التحصیل می شدیم... یه باری منو کشید کنار و باهام حرف زد و بهم یه کتاب حافظ یادگاری داد و قرار شد بچه بازی هامون رو بذاریم کنار و مثل دو تا آدم عاقل رفتار کنیم و با هم دوستای خوب معمولی باشیم. 

تو این سالها که از اون روزا گذشته... کم و بیش هروقت تهران میومد، باهم قرار می ذاشتیم می رفتیم یکی دو ساعتی بیرون و حرف می زدیم. من خبر داشتم که دوست دختر پیدا کرده و اونم یه سری چیزایی رو از رابطه م می دونست. تا اینکه یه باری بهم گفت که به زودی می خوان برن خواستگاری دوستش و واقعیتش اینه که منم خیلی خوشحال شدم. احساساتم نسبت بهش با هیجان شروع شده بود و با خشم مهار شده بود و با انکار فراموش شده بود. چی بهتر از این که می تونست خوشبخت بشه؟!

اون روز تو پارک بهم گفت که خوشحالم هیچ وقت باهات رابطه ی نزدیکی برقرار نکردم. چون می دونم اگر بهت نزدیک می شدم نمیتونستم حفظت کنم و از دست می دادمت. اما این طوری که دوستای معمولی هستیم، می دونم همیشه در همین حد دوست معمولی می تونم داشته باشمت.

حرفش یه طوری بود که همیشه یادم می مونه و باعث شد اون هم تو ذهنم موندگار بشه. 

خلاصه رفت خواستگاری و نامزد کرد و عروسی کرد و یه باری هم عکس عروسیشون رو برام فرستاد. دیگه بعد از ازدواجش هم همو ندیدیم. فقط تولدم بهم زنگ زده بود تبریک بگه که چون شماره ی ناشناسی افتاده بود رو گوشیم من جواب ندادم و شماره ی جدیدش رو هم سیو نکردم. 

چند شب پیش دوست صمیمیش بهم تو وایبر تکست داد که آره خبر داری فلانی چند روز پیش دخترش به دنیا اومده؟! من که خبر نداشتم و کلی هم سورپرایز شده بودم. بعدم گفت که آره چند روز پیش تهران بوده به خاطر ماموریتش و می خواسته تو وایبر بهت خبر بده اما چون آنلاین نبودی چیزی نگفته. این طوری شد که شماره ش رو گرفتم تا بهش تبریک بگم. 

و اون روز بعد از مراسم سه روزه مون که روزی 15 ساعت سرکار بودم و شنبه رو بهم آف داده بودن نشسته بودم داشتم سریال می دیدم که یادم افتاد بهش تبریک بگم. مسج زدم بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد. یه طور رسمی واری. جوری که می خواست نشون بده دیگه الان یه پدر شده! و منم همون طور سربه هوا و مغرور... مثل همیشه براش آروزی خوشبختی کردم...

الان؟! اون تو ذهنم ماندگاره ولی هیچ احساسی بهش ندارم. و بی نهایت هم دوست دارم که خوشبخت بشه. من گله ای ندارم که سرنوشت من همین طور به عجیب ترین شکل ممکن ادامه داره ولی کسانی که می شناسم سرو سامون می گیرن. ازدواج می کنن و بچه دار می شن. اتفاقا هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی علاقمند می شم و دوست دارم بدونم اون گوشه کنارها دیگه چی برام پنهون کرده. من بهای انتخاب هام رو تو زندگیم پرداختم و اگرچه می دونم آدم با هر انتخابش، فرصت های دیگه ای رو از دست می ده اما خوشحالم. من زنده م و به "منم" افتخار می کنم (: البته بحث خودشیفتگی نیست. هیچ کس جز خود آدم نمی دونه که تو زندگیش چه مشکلاتی داره و چه چیزهایی رو باید تحمل کنه. منم فکر می کنم چیزهایی رو تجربه کردم و می کنم که فراتر از توانم بوده. اما مهم ترین درس اینه که یاد گرفتم چطور در کنارشون "خوشحال" زندگی کنم. 


پی اس 1: امیدوارم بفهمی نمی تونی منو عصبی کنی! :)))

زندگی در پیش رو

زندگی کماکان در جریانه و معمولی می گذره. 

دیشب یه لباسشویی و یه غذاساز خریدیم. لباسشویی خیلی واجب بود برامون. من تا اونجایی که می تونستم لباسامو می شستم اما بعضی هاشونو مجبور می شدم ببرم خونه مامانم و چون راهم دور بود خیلی سخت بود. از طرفی یه سری لباسای بزرگ مثل حوله ها یا رو تختی رو می دادم پاریس ببره خونه خودشون بشوره و بیاره که به نظرم اصلن حرکت جالبی نبود. اما الان دیگه کم و بیش راحت شدیم. البته هنوز نصبش نکردیم ولی دیگه گوشه آشپزخونه ست و خیالم راحته. 

دارم زبان می خونم. باید آیلتس بگیرم ولی دقیقا نمی دونم باید از کجا شروع کنم. گاهی بعضی آدما یه طوری می ترسوننم از آیلتش که وحشت زده می شم. البته بعدش با خودم فکر می کنم که خب نباید کار ساده ای باشه اما اونها حتمن به طور کلی نظرشونو می دن و احتمال می دم تو شرایط من که از 11 سالگیم با زبان انگلیسی بزرگ شدم اوضاع کمی بهتر باشه. ولی باز هم مطمئن نیستم و فعلن روی 504 تمرکز کردم. 

آدما که این طوری برخورد می کنن ناراحت می شم. با گفتن اینکه "تو نمی تونی" و فلان دلزده م می کنن. مثلن به جا اینکه بگن برو  فلان کتابو بخون یا فلان راه حلو ارائه بدن، بیشتر سعی می کنن روحیه آدمو تخریب کنن و این موضوع خیلی اذیتم می کنه. مثلن چند روز پیش محض مشاوره رفتم پیش مدیرم تا باهاش صحبت کنم... وقتی داشتم از اتاقش میومدم بیرون بی انگیزه، خسته و شکسته بودم. بس که اصرار داشت بگه من نمی تونم و راهی که دارم می رم اشتباه هست و فلان...

شاید این رفتار طبیعی ای باشه و شاید خود من هم تو موقعیت های مشابه، رفتار مشابهی داشته باشم اما می خوام از این به بعد انرژی بیشتری برای آدم ها بذارم و بیشتر تشویقشون کنم تا به کاری که دارن می کنن ایمان داشته باشن. 

به هر حال جامعه از خود ِ کوچک من شروع می شه!

به هر حال...

می خواستیم آخر این هفته بریم سفر اما بازم کنسل شد. من آخر هفته ی آینده هر شب تا ساعت 11-12 سرکار هستم و خوب بود اگه می تونستیم یه سفر داشته باشیم و اینکه مدتی هست می خوایم مثل قدیم ها  با پاریس تو جاده با هم باشیم اما هنوز امکانش فراهم نشده. اتفاقن داشتیم در موردش امروز با هم صحبت می کردیم. اینکه وقتی باهم کات بودیم، چندین بار سفر داشته و البته که اون دختره هم همراهشون بوده تو سفرا اما از وقتی دوباره باهمیم... هیچی. داشت برام توضیح می داد که نمی دونم چرا اینطوریه که وقتی تو میای تو زندگیم، زندگی هدف دار می شه و یه چیزایی پیدا می شه که دوست دارم در کنار تو بهشون برسم. این طوری می شه که زندگیمون محدود می شه و حتی سخت تر هم می گذره و داشت معذرت خواهی هم می کرد که نمی تونه خیلی کارها رو انجام بده...

من خیلی وقتا به این موضوع فکر می کنم. میتونم دختر سر به هوایی باشم و راحت خرج کنم و پولهاشو به باد بدم. کاملن این قابلیت رو دارم! اما وقتی می بینم چیزی وجود داره که دوست داره بهش برسه و اینکه وقتی منو پشت تصمیماتش ببینه بهش انگیزه بیشتری می ده، یه طوری می شم. اون وقت تمام تلاشمو می کنم تا کمکش کنم موفق شه. از طرفی... اما وقتی یادم میفته برای اون دخترا چی کارا می کرده... عصبی می شم! 

  

شب خوش

همچنان دارم تلاش می کنم بتونم لاغر کنم. فعلن یه چیزی رو از ال یاد گرفتم و اونم اینکه به خودم سختی ندم و فقط سعی کنم کم بخورم. اینطوری دیگه وقتی با همکارام می ریم غذا بخوریم احساس ترد شدگی ندارم و از همون غذایی می خورم که اونا می خورن و مجبور نیستم همه ش حرفاشونو تحمل کنم که مدام می گن "عه رژیمی؟!" بعدم یه طوری بم نگا بکنن که انگار یه دختر 100 کیلویی جلوشون نشسته!!!

یکشنبه ای ولی خیلی گرسنه بودم. یه ولع خاصی داشتم. یادم نیست ظهرش چی خورده بودم. ولی وقتی رسیدم، پاریس رو مجبور کردم بریم بستنی نعمت و 4 تا اسکوپ بستنی با خامه خوردم! :دی

به هرحال سعی می کنم عذاب وجدان رو فراموش کنم و سعی کنم از زندگیم لذت ببرم مثل همیشه. فقط یادم باشه و بهش آگاه باشم که باید مواظب باشم.

شبا وقتی میام home... مجبورم که تنها بمونم. چون پاریس باید بره پیش دخترش. تنهایی هیچ خوب نیست ولی بدم نیست. یک کتاب دارم که گاهی می خونمش. به علاوه اینکه همیشه یکی دو قسمت سریال می بینیم، بعد اون می ره. و در واقع آدم باید بتونه از هر شرایط زندگیش حتی اگر که سخته، تجربه های خوب کسب کنه. من تجربه زندگی تنهایی رو نداشتم و حالا دارم. یاد می گیرم که نترسم و قوی باشم. یاد گرفتم برای اینکه تنها نباشم چندین تا گلدون و چند تا بامبو داشته باشم و بهشون برسم تا "سبز" باقی بمونن.

و اینکه گایز.... سعی کنین تو هر موقعیتی که هستین برای خودتون آرزو داشته باشین و رویا پردازی کنین. من همین دیروز به یکی از آرزوهام تو محل کارم رسیدم و باورنکردنیه! گرچه همین امروز فهمیدم که باید یکی از عزیزترینام رو بیشتر حمایت کنم اما همیشه دعا می کنم که پولی که درمیارم برکت داشته باشه تا بتونم آدم هایی که دوست دارم رو خوشحال کنم. 

داره ساعت 11 میشه و باید آماده شم بخوابم. فردا صبح، روز من از ساعت 5 آغاز می شه... :)

اندر مکافات لاغر شدن

تو این ده روز فقط 1 کیلو و 300 گرم کم کردم. به نظرم خیلی کنده. یعنی یه طوری کنده که نمی دونم می تونم 700 گرم هم تا آخر این ماه، یعنی تو 5 روز آینده کم کنم؟

تو یه هفته توانایی اینو دارم که 6 کیلو چاق بشم ولی لاغر شدن؟ خیلی سخته ):

با این سرعت لاغر شدن، احساس می کنم حالا حالا ها درگیر خواهم بود و همه ش باید خودمو کنترل کنم. البته احتمالن چون من به خوردن خیلی علاقه دارم و ازش لذت می برم این طوریه. 

دیشب پاریس گولم زد و سیب زمینی گذاشتیم توی فر با پوست و تنوری شد. بعد پوست کندیمش و لهش کردیم با کره و یه مقدار روغن زیتون. و با نمک و گل پر مخلوطش کردیم. و روش هم پنیر پیتزا ریختیم با فلفل قرمز. و فوق العاده بود!!!

مخلوط سیب زمینی با کره و گل پر، یه مزه رویایی داره که من عاشقشم. و حالا تصور کنین منی که از یه چیز ساده مثل این انقد لذت می برم، چقدر برام سخته غذا نخوردن :((


ورون ورزشکار

گفتم چاق شدم؟! به شدت! به چاق ترین حالتم تو 28 سال زندگیم رسیدم! خجالت می کشم بگم چند کیلو شدم! منی که هیچی شکم نداشتم الان به یه موجود با شکم قلمبه تبدیل شدم. همه ی این اتفاق ها هم تو 7 ماه گذشته اتفاق افتاده. از بس که خوردیم! با لذت فراوان و حجم زیاد! 

چند روز پیش یه پیرهن سفید و بلند خریده بودم که می شه تو خونه پوشید. پیرهنه از بالا تا روی کمرم تنگه و بعد چین می خوره. وقتی پوشیدمش حالم بد شد! شکمم مثل زنای باردار زده بود بیرون! اصلن به طرزی که وحشت زده می شم! منی که هیچ وقت شکم نداشتم دارم به یه گردالی تبدیل می شم! البته تمام عید رو خوردم و خوابیدم. روزی 7-8 ساعتم فیلم دیدیم که کنار دستمون همیشه یه ظرف آجیل بوده و نان استاپ هم می جویدیم! بلخره از یه جایی می زنه بیرون دیگه!

پاریس هم مثل من چاق شده. البته نه به اندازه من! 

حالا اومدم بگم که من بعد از چهار سال دوباره ورزش می کنم! فصل که فصل خوبیه. فصلیه که می تونی عرق کنی و وزن کم کنی. می تونی بسیار زیاد آب بنوشی. می تونی نوشیدنی های غلیظ و داغ و خوشمزه ی زمستونی رو نخوری و یا حداقل کم تر بنوشی. 

فکر می کنم لاغر شدنم تا آخر بهار طول بکشه. البته اگر بدون وقفه پیش برم. اگر خسته نشم و کم نیارم و اگر وقتشو داشته باشم. 

من یه برنامه 30 روزه پیدا کردم که فعلا اونو دنبال می کنم. فعلا تو مرحله اول هستم. به علاوه اینکه روزی 15 دقیقه هم حلقه می زنم و از اونجایی دارم سعی می کنم ب ا س ن مبارکم رو حفظ کنم، روزی 15 دقیقه هم ورزش هایی رو انجام می دم که مربوط به اون ناحیه ست تا لاغر نشه!

رژیم؟! من خیلی آدم رژیمی ای نیستم. چون خیلی غذا دوست دارم و واقعا یکی از لذت های زندگیم خوردن هست! ولی موفق شدم شام رو حذف کنم و به جاش یه سالاد خوشمزه درست می کنم که کاملن سیرم می کنه. توشم هر چی به دستم میاد می ریزم! :دی

ناهارم سعی می کنم برنج نخورم تا جایی که می شه و اگر می خورمم به اندازه چند قاشق می خورم. البته چون برنج برای بدن مفید هست، برای اینکه دچار ریزش مو نشم از آرد سبوس هم استفاده می کنم تا جایگزن بشه.

فعلا وضعیت صبحونه م نا بسامانه که خودم می دونم ولی به زودی صبحونه مو هم مفصل و مفید و متنوع می کنم. 

باید سعی کنم گرسنگیمو بیشتر با میوه جبران کنم و هله هوله نخورم ولی موفق شدم آب زیاد بخورم. 

خلاصه علاوه بر آشپز بودن، دوباره ورزشکار هم شدم :)


پی اس1: رفقا رمز پست قبلی، تو عنوانش نوشته شده بود دیگه!  



رمز: 1234

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اولین روز سال جدید

امسال  شب سال نو اصلن وقت نکردم بنویسم. راستش اصلن به فکرمم نرسید که بنویسم.

گاهی وقتا حس میکنم خدا آزمایشای خیلی سختی رو جلوی پام میگذاره. گاهی دوست دارم فریاد بکشم و بگم بسمه و دیگه کافیه! اما تو لحظه بعد به این فکر میکنم که هیچ کس توی دنیا عمق رنج ها و شادی هایی که تو زندگیم دارم رو درک نمیکنه. من به همون اندازه ای که رنج میکشم... به همون اندازه هم احساس شادی و خوشبختی میکنم و این معجزه ی زندگی منه!

امسال برای اولین بار سفره ی هفت سین انداختم. تو home. همه چیز رو به دقت انتخاب و رو میز کوچیکمون چیده م و قیافه ش پر از حس زندگی و سرسبزی و بهاره... اما رنج من از اون جایی شروع میشه که نمی تونستم پیش سفره هفت سینم باشم و باید میومدم خونه مامانم و اون هم اعلام کرده بود که قصد نداره امسال سفره هفت سینی داشته باشه حتی! 

درست تو همین نقطه آهی از دلم بلند میشه و اشک تو چشمام جمع میشه ولی مجبورم قورتش بدم. 

دیشب موقع تحویل سال بابام ترجیح داد مثل همیشه ازمون دور باشه و حتی زنگی هم نزد و این طور سال عجیبمون شروع شد. 

پاریس تو اولین لحظات تحویل سال بهم زنگ زد و عیدو تبریک گفت.

شب قبلشم خواهرش دعوتمون کرد تا آخرین شب 93 رو در کنار هم باشیم و شب خوبی هم بود.

دوست دارم به زودی برگردم home. اونجا از همه جا راحت ترم. حتی اگه تنها هم باشم میتونم فیلم ببینم.. کتاب بخونم و یا زبان بخونم و ورزش کنم. البته یکی دو روزه دیگه هم باید بمونم اینجا. قول دادم فردا لوبیا پلو درست کنم براشون.

سه شنبه آخر سال رفتیم پیش مردمانی که تو کوره های آجر پزی اطراف تهران کار و زندگی میکنن و براشون کمی لباس و برنج و شیرینی بردیم. حس عجیبیه وقتی میون زنها و مردهایی ایستادی که برای خرده چیزهای بی ارزشی که تو دستت داری تا میونشون تقسیم کنی، التماست میکنن دوست داری همون جا زانو بزنی و دختر بچه ی کوچیکی که گوشه لباست رو گرفته و صورتش زیر آفتاب سوزان سوخته و محل بازیش، کوه زباله ی جلو جایی که زندگی میکنه ست رو تو آغوش بگیری و ساعت ها که نه... روزها و ماهها براشون اشک بریزی. اون وقت دلت به درد میاد از دیدن این همه بی عدالتی ای که هر روز و هر روز تو این شهر میبینی. 

تجربه ی سخت و عجیبی بود. گاهی که چشامو میبندم صدای التماسشون تو گوشم موج میزنه. دلم میخواست دستان پرتوانی داشتم تا برای همه شون سایه بون میشدم. اما حیف...

آرزو دارم آدم ها تو هر نقطه این کره خاکی... با وجود کوه های بزرگ سختی و رنج های زندگیشون... خوشبختی های کوچیکی برای خودشون بسازن و هر روز اون قدر بهش پر و بال بدن تا روزی با همونا به پرواز دربیان.


دوست دارم زندگی رو

همیشه تو روز تولدم می نوشتم. اما امسال نشد. 

دیروز 28 ساله شدم. 

اما وقت نشد جایی ثبتش کنم. چون زندگیم شبیه مارکو پلوئه. امروز اینجام و فردا جای دیگه! 

البته خودمم خسته می شم گاهی. اما پوست کلفت شدم. به علاوه اینکه یکی دو شب تو هفته پیش خواهر پاریس می رم و کمی بهش کمک می کنم. بچه ش به زودی به دنیا میاد و کاملن دست تنهاست. رفتن پیشش و کمک بهش باعث می شه حس کنم تا حدی مفیدم. 

تو این سن جدید می خوام کار نیمه تموم دهه ی پیشم رو تکمیل کنم! البته کار و انرژی می بره و برای منی که زندگی متفاوتی دارم و تو همه ی ده سال گذشته که نه... حداقل 5 سال اخیر پشت گوش انداختمش سخت به نظر می رسه. اما می دونم که کار نشد نداره و هیچ چیزی نبوده که من بخوام ولی بهش نرسم. 

راستی برای خودم تولد هم گرفتم! می دونستم که توی خرج میفتم اما دوست داشتم این کارو انجام بدم. درمجموع شب خوب و خاطره انگیزی شد. آدم نمی دونه سال بعد کجاست و چی کار می کنه و تو چه وضعیتیه. مثلن خودم پارسال، شب تولدم با اینکه تا ساعت 12 شب سر کار بودم و دوستام برام تو همون وضعیت کیک گرفتن و تولد بازی کردن... اما اون شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود. جای خالی یکی عمیقن تو قلبم خالی شده بود و من دیوانه وار منتظر یه نشونی بودم ازش که نبود... تا مدت ها... اما امسال با اینکه تو شرایط سختی هستم (مثل همیشه...) اما خدا رو شکر می کنم که توان دارم و می تونم زندگیم رو با دست های خودم بسازم. 

امسال یه خبر خوب دیگه هم داشت و اون قبول شدن برادرم شرلی تو دانشگاه بود. دلم می خواست حالا که رشته ای وجود داره که دوست داره بخونش ( با اینکه رشته ی عجیبیه) اما می خواستم که انگیزه ای تو زندگیش باشه. هزینه ی تحصیلش رو به طور کامل به عهده گرفتم و از این بابت بی نهایت خوشحالم و سپاسگزار... چرا که این یعنی بی فایده و بی مصرف نیستم و می تونم عزیزترینام رو خوشحال کنم. 

یکی از آرزوهام اینه که  بتونم تا آخرش از عهده ش بربیام و خدا کمکم کنه و مثل همیشه پشتم باشه. 

با پاریس برای عید هیچ برنامه ی خاصی نداریم. احتمالن فقط خونه ایم. فیلم می بینیم و شاید ورزش کنم. آشپزی می کنم و اینکه سعی می کنیم دو نفری با هم لحظات خوبی رو داشته باشیم و منتظر به دنیا اومدن بچه کوچولوی خواهرش می مونیم :)

کتلت

تو این همه کار باید یه پروپوزالم بنویسم که اصلا حوصله ندارم. 

حالا چون دیشب از آشپزی گفتم... یه پست سریع می خوام بذارم که دیر نشه!

من دیشب بلخره برای اولین بار کتلت پختم! که خیلی هم ذوق داشتم. بوش که خوب بود. پاریس هم گفت مزه شم شبیه کتلته! و خوشمزه هم هست! 

من ترازو ندارم. همه چیز رو چشمی می ریزم. در نتیجه تو اندازه ها کمکی نمی تونم بکنم بهتون. 

حالا دستور جادویی... البته منظورم از دستور جادویی اینه که همه ی ما بلخره می دونیم تو کتلت چیا می ریزن و همگی تو خونه مامانامون سالها کتلت مامان پز خوردیم! این چیزایی که قراره اینجا بنویسم بیشتر شبیه جزوه کنکور می مونه که نکاتی که برای من مبتدی مفید بود رو می نویسم. پس دستور جادویی: 

ترجیح من اینه که کتلتو با سیب زمینی خام بپزم. چون بهتر سرخ می شه و حالت خمیری به خودش نمی گیره. روغن کمتری هم می بره. 

دیشب 5 تا سیب زمینی کوچولو رو پوست کندم و رنده کردم. نکته ش اینه که باید رنده ی ریز بشه. چرا 5 تا؟ دلیلش اینه که 5 تا سیب زمینی مونده بود می خواستم کلن تموم شه! D:

بعد دیدین گاهی کتلت یه بوی بدی می گیره وسطش؟ من این ور و اون ور سرچ کردم و به این نتیجه رسیدم که آب سیب زمینی رو خوب باید بگیرید تو این مرحله. 

خب من تو این مرحله انگشتم رو بریده بودم و یکمی بال بال زدم... رفتم دستمو چسب زخم زدم اومدم سراغ پیاز. دو تا پیاز متوسط رو پوست کندم تا رنده کنم. پیازو هم باید با رنده درشت رنده کنید... بعد وسطاش همین طوری اشک ریختم و پیازم از چسب زخمم رد می شد می رسید به زخمم و اوه ه ه ه... دیدم دارم کبود می شم. رفتم دستکش دست کردم و دوباره باقی ماجرا...

آب پیاز رو هم بگیرین و بریزین تو مخلوط گوشت و سیب زمینی. من دو تا تخم مرغ هم اضافه کردم.

فکر کنم مامانم گاهی خمیر نون باگت آسیاب شده می ریخت تو مخلوط کتلت. منتها من که اونقدر خونه دار نیستم. فهمیدم می تونم از آرد نخودچی استفاده کنم. حالا چرا آرد نخودچی؟ چون آردای دیگه باعث خمیر شدن کتلت می شن. اما آرد نخودچی این طور نیست و باعث می شه کتلت کریسپی بشه. 

می رسیم سراغ ادویه: 

من چون از بوی گوشت خوشم نمیاد... هم گرانول سیر کمی ریختم و هم پودر سیر. و نمک ریختم و زردچوبه و چون ذائقه م تند هست سه تا پودر فلفل محبوبم یعنی فلفل سیاه، قرمز و پاپریکا ریختم. (کلن همه ی این ادویه ها رو تو همه غذاهام می ریزم! D:)

روغنو هم داغ می کنید و کتلتا رو توش می گذارید تا سرخ بشن. 

جدا گوجه حلقه شده هم سرخ کردم و چون نمی خواستم خیلی سنگین بشه، سیب زمینی سرخ نکردم و با خیار شور بسیار لذت بردیم. در ضمن برای یکی دو شب دیگه مونم موند که فریز کردم و یکی دو باری لازم نیست شام بپزم! 


http://s4.picofile.com/file/8167928400/kotlet.jpg

ورونیک سر آشپز

تو مترو ام و دارم میرم خونه. 

این مدت که میرم خونه... خودم غذا درست میکنم. حالا؟

حالا میخوام گاهی اینجا یه پستای آشپزی هم بگذارم! نه به خاطر اینکه بگم که من چقدر آشپز فوق العاده ایم که اصلن هم نیستم و در آینده هم میبینین که چقدر آماتورم. تنها قصدم اینه که اینجا غذاها رو share کنیم تا آدمایی که مثل من مبتدین پختن بعضی غذاها رو یاد بگیرن و هم اینکه شاید ایده ای بشه برای آدمایی مثل من که نمیدونن "این دفعه دیگه چی بپزن؟" 

حالا امشبم قراره کتلت بپزم. اگه اوکی شد میام دستور جادوییمو میذارم

ذهن عصبانی

اعصابم خورده. با یه سری آدما تو محل کارم مشکل دارم. 

کلن همیشه سعی می کنم با آدما مودبانه رفتار کنم و شاید درموردم بشه گفت که "من آدم مودبی هستم". منتها وقتی کسی بد صحبت می کنه و رعایت ادبو نمی کنه، منم روانی می شم. یعنی نهایت سعیم رو می کنم که مودب باشم اما وقتی کسی مودب نیست، چطور می شه بازم در مقابلش لبخند زد؟!

الان فوق العاده اعصابم خورده. طرف رفته نشسته تو اتاق مدیرم و داره در موردم بد می گه که من فلان جور برخورد کردم و بهمان کردم! چقدر آدما وقیحن!

من از بچگیم سعی کردم روحیه کار تیمی رو تو خودم تقویت کنم و از اینکه با دیگران کار می کنم خوشحال باشم. منتها اغلب یه طوری بوده که آدم ها سو استفاده کردن و قسمت زیادی از کار افتاده رو شونه ی من... و در نهایت با اینکه کار تیمی بوده اما خودشون رو بیشتر بولد کردن و پوئن گرفتن. 

کلن دارم مریض می شم انقدر که این طوری رفتار شده باهام. بعد با خودم فکر می کنم چه خوبه آدم یه کاری برای خودش راه بندازه و سعی کنه همه ی هم تیمی هاشو خودش اون جوری که می خواد انتخاب کنه. 

اما متاسفانه این جور کارا سرمایه می خواد و البته مقدار زیادی خلاقیت. اولی رو که ندارم دومی رو هم اغلب به خاطر اینکه اعتماد به نفسم خیلی بالا نیست، نادیده می گیرم. 

منتها احساس می کنم الان انقدر تحت فشارم، باید به زودی یه تصمیم بگیرم. همیشه این جور وقت ها یه اتفاقات خاصی تو زندگیم میفته (: