ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

girlish things

هیچ وقت نمیذاشتم ریشه ی موهام زیاد در بیاد. زودی می رفتم دوباره رنگ میذاشتم. اما بی پولی های اخیرم و اینکه پاریس اصرار داشت که کمی به موهام استراحت بدم باعث شد سه ماهی رنگ نکنم. مهمونی خداحافظی دوستم بلخره وقتش رسیده بود که رنگ کنم.

کلن همیشه دوست دارم کم و کم تر به بقیه نیازمند باشم. چه می دونم... منظورم آرایشگرها هستن. همیشه احساس می کنم آرایشگرها با قیچی هاشون وایستادن تا اونو تو هر س و ر ا خ ما فرو ببرن و پول به جیب بزنن! این شد که از وقتی یادم میاد خودم یاد گرفتم ابرو بردارم، بند بندازم. ناخن بکارم و دیزاین کنم و یکی دوباری وقتی ترسم از رنگ مو هم ریخت دیگه موهامو دست آرایشگر نمی دم. البته نه اینکه باورشون نداشته باشم. بیشتر به این خاطر که دوست دارم تا اونجایی که می شه خودکفا باشم تا کمتر پول بابت این چیزها بپردازم. 

خلاصه... یه رنگ جدید رو موهام امتحان کردم که خیلی خوب شد. برام عجیبه که دقیقا همونی شد که می خوام. رنگه ترکیب reddish blonde و light brown blond هست که باعث می شه جلوه ش خوب باشه. هنوز اونقدر جسارت ندارم که موهامو بلاند کنم. به خاطر همین دارم با این ته مایه رنگ ها ذهنم رو آماده می کنم. و البته اعتقاد دارم همه نباید یه رنگ مو داشته باشن. من همیشه دوست داشتم موهایی با رنگ متفاوت داشته باشم که احساس می کنم این دقیقا رنگ من هست. 

البته گاهی دلم برای موهای مشکیمم تنگ می شه. ولی فکر می کنم وارد مرحله ای از زندگیم شدم که باید متفاوت باشم. 

به هر حال... الان بسیار از رنگ موهام راضی ام. 

این اواخر ابروهامو هم خراب کرده بودم. یه چند روزی گذاشتم تا پر بشه برم پیش آرایشگر. منتها زمان مهمونی که رسید من هنوز حقوق نگرفته بودم و همچنانم نگرفتم... با پولی که داشتم باید تصمیم می گرفتم که یا برم آرایشگاه واسه ابروهام و یا برم رنگ بخرم موهامو رنگ کنم. که من دومین مورد رو انتخاب کردم. 

بلخره دلمو زدم به دریا و ابروهامو هم برداشتم. ابروهای من ذاتن مدل هشتی دارن. قصد داشتم کلن صافشون کنم. که البته موفق شدم! 



دارم فکر می کنم راستی که زن ها چه دلخوشی های کوچیکی تو زندگیشون دارن...

ایمان

من متوجه یه موضوع مهم تو زندگیم شدم. موضوعی که باعث میشه با دید بهتری به زندگی نگاه کنم... موضوع رو اینطور شروع میکنم:
چند وقت پیش تو محل کارم، یه اتاق جدید بهم دادن. تا قبل از اون با یکی از همکارام هم اتاق بودم. وقتی رفتم جای جدید.. دوستم ابی گلدونشو برام به عنوان هدیه اتاق جدید آورد. به زودی از ایران میرفت و کارشو ترک میکرد. این بود که گلدونشو به من هدیه داد. 
من؟ روزای سختی بود. دوستم داشت میرفت و خودمم از محل کارم و آدماش دل خوشی نداشتم و ندارم و آرزومه کار بهتر با حقوق بیشتری پیدا کنم. بعلاوه اینکه با رفتن دوستم... هم رفیقم رو از دست میدادم و هم تنها میشدم. تنها میون آدم هایی که مایل ها با من و نوع زندگیم فاصله دارن و همیشه به من به چشم یه آدم ابنرمال نگاه میکنن. آدمهایی که هیچ منو نمیفهمن و اگرچه به روم لبخند میزنن ولی وقتی روشون رو برمیگردونن درموردم قضاوت هایی دارن...
به هر حال... با اومدن اون گلدون سعی کردم براش جای خالی رفیقمو که مجبور به ترکش بود رو پر کردم. لازم به یادآوریه که من از گلدون ها و گیاه ها به شدت میترسم! آره میترسم. تو زندگیم 2 تا گلدون داشتم که تو برهه های بدی از زندگیم اومدن و حال و روز من باعث شد خشک بشن. آخرین گلدون، بنفشه آفریقایی بود که پارسال برای پاریس هدیه گرفته بودم و خوب یادمه روز آخری که رفته بودم تا لباس هامو از اون خونه جمع کنم.. گل هاش باز شده بودن و پر پر شده بودن و اطرافش پخش شده بودن. منظره ای که تا مدت ها توی ذهنم مونده بود و به کابوس تبدیل شده بود. 
از گلدون قبلی هم خاطره ای تقریبا مشابه دارم که دوست ندارم یادآوریش کنم.
خلاصه این گلدون جدید... چیزی بود که دوست نداشتم سرنوشتی مشابه داشته باشه. همیشه برگهاشو نوازش میکنم و بهش آب میدم و حواسم به برگ های جدیدش هست و عمیقا دوستش دارم. اما... اما یه روز که داشتم ساقه هاشو از هم جدا میکردم، دستم خورد و یه ساقه ش تقی شکست. ساقه کوچیک دو تا برگ بزرگ داشت و یه برگ جدید کوچولو. 
صداش تو گوشم هست هنوز... تق... احساس میکردم زندگی ای رو با دست های خودم از بین بردم.
تو محل کارم دو نفری رو میشناختم که رفتم ساقه ی کوچولو رو بهشون نشون دادم و اونها هم گفتن دیگه کاری نمی شه کرد و این گیاه طوری نیست که بشه تو آب ریشه بده.
اما من؟! احساس میکردم نباید اون ساقه کوچولو رو دور بندازم. با وجود حرف های ناامید کننده اطرافیان... فکر کردم حداقل میتونم تلاشی کنم تا شاید زندگی بهش برگرده... از گل و گیاه هم هیچی نمی دونم. فقط میدونستم ممکنه وقتی تو آب میذارمش ریشه بده. 
و گذاشتم و روزها بهش نگاه میکردم تا شاید اتفاقی بیفته. گیاه بعد از گذشت چند روز خشک نشده بود. اما همه میگفتن فایده ای هم نداره. تا اینکه احساس کردم کنار ساقه ش توی آب اتفاقایی افتاده. هر روز اون ذره ی سفید رو نگاه میکردم و امیدوار بودم اشتباه نکرده باشم. 
و باید بگم.. اشتباه نکرده بودم... ساقه کوچولو ریشه زده بود! ریشه ای که هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد..
امروز گیاه کوچولو رو کاشتم تو گلدون و امیدوارم بتونم بزرگش کنم. اما این اتفاق برای من یه درس بزرگ داشت. درسی که دارم هر روز تو زندگیم امتحانش میکنم:
ایمان راسخ داشتن به کاری که میکنیم و انرژی ای که براش صرف میکنیم باعث میشه بلخره دیر یا زود پیروز بشیم. من به این موضوع ایمان دارم و تصمیم دارم از این به بعد آرزوهام رو یا ایمان قلبی دنبال کنم. وقتی من به چیزی ایمان واقعی داشته باشم و هرگز لحظه ای تردید به دلم راه ندم... موفقیت روبه رومه. روبه رومه و انتظار منو میکشه...!






مرو ای دوست... مرو از دست من ای یار

چند تا پست نوشتم ولی هربار پابلیششون نکردم...

دوستم به زودی از ایران می ره و امروز احتمالا برای آخرین بار دیدمش. 

دارم سعی می کنم خودمو کنترل کنم و اشکی نریزم. 

این جور وقت ها همیشه سعی می کنم سرد باشم و خیلی خودم رو احساساتی نشون ندم. 

اما همین طوری آدم رفیقشو هم از دست می ده و می مونه بی دوست...

غرنامه

امروز حالم خیلی بد بود. گاهی وقتا به خاطر پریود اونقدر درد می کشم که تعجب آوره. ساعت 12:30 دیدم دیگه نمی تونم پشت میزم بشینم. این شد که رفتم چند دقیقه رو یه مبل دراز کشیدم ولی بازم دیدم از تحملم خارجه و دوست دارم هرچه سریع تر برم از اونجا. این شد که رفتم تو اتاق رئیسم و گفتم که حالم خوب نیست و می خوام برم. می دونین ری اکشنش چی بود؟ همین طوری بدون ذره ای احساس نگام کرد و حتی تصنعی هم نگفت که ایشالا به زودی بهتر می شی! هیچیه هیچی. 

البته برام اونقدرا مهم نیست. چون تصمیم گرفتم به زودی از اونجا برم.  فقط امیدوارم به زودی بتونم یه کار مناسب پیدا کنم. هنوز خیلی جدی دنبال کار نیستم ولی هرلحظه خیلی جدی تر دارم تصمیم می گیرم که it's time to go!

فقط منتظر روزی ام که زمان رفتنم باشه و برم پیش مدیرعاملمون و همه چیزهایی که تو این همه مدت رو دلم سنگینی کرده بود رو بگم. قول داده بودم حداقل دو سال اونجا کار کنم و این کارو هم کردم و هیچ دین اخلاقی ای به گردنم نیست.

داشتم می گفتم... راه افتادم اومدم خونه. تموم طول راه مثل یه جسد سرمو تکیه داده بودم به شیشه و چشمامو بسته بودم و درد می کشیدم. ساعت 3:30 که رسیدم خونه زودی یه چیزی درست کردم خوردم و رفتم دراز کشیدم. الان احساس می کنم کمی بهترم ولی بازم درد دارم... ):

از آرزوها...

تازگی هایه ور ِ وجودم ظهور کرده که زیاد نمی شناسمش. یه ور ِ وجودم که دوست داره یه زن خونه دار باشه که یه خونه رو مدیریت می کنه و غذاهای جدید درست می کنه و مهمونی های شلوغ می ده و هرچی بیشتر این کارهارو انجام می ده بیشتر لذت می بره...

من دختر یکی یه دونه ی خونه ای بودم که همیشه خیلی جای مانور بهم داده نمی شد. خودمم بسیار تنبل بودم همیشه. هربارم که می خواستم کاری بکنم، خونواده م روشونو اون ور می کردن و می خندیدن که یعنی "دیگه داره دختر بالغی می شه!" و من همیشه از این جمله فراری بودم. دوست نداشتم دختر بالغی بشم که بهم پوزخند بزنن و ته دلشون بگن دیگه وقت شوهر کردنشه!

از یه سنی تو نوجوانیم، دیگه کلن گیو آپ کردم همه چیزو. جلو خونواده م هیچ حرکت خاصی نشون نمی دم. گاهی وقتا فقط در حد درست کردن یه چیز ساده که همیشه هم خوششون نمیاد. حالا این اونا هستن که دوست ندارن من دختر بالغی بشم!

اما تو اون خونه اوضاع فرق می کنه! در این حد که دیروز برای پاریس یه مهمونی تولد گرفتیم و من از صبح ساعت 10 تا 7 شب نان ستاپ داشتم می پختم و می شستم! نتیجه سه نوع غذای سخت بود و دسر که فکر کنم همه راضی بودن.   

اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم دوست داشتم یه آشپز بشم. فرقی نمی کنه کجا کار می کردم حتی. دوست داشتم غذا می پختم و لبخند رضایتو رو لب های مشتریام می دیدم. 

صبح که داشتم راه میفتادم برم سرکار، خونه مثل خونه جنگ زده ها بود. دوباره باید تمیز می شد. اما داشتم فکر می کردم دوست دارم بمونم خونه رو تمیز کنم و غذا درست کنم و فیلم ببینم و ورزش کنم به جا اینکه هر روز صبح پا شم بیام سرکار. دوست دارم یه زن معمولی خوشبخت باشم تا یه زن موفق تو اجتماع. دوست دارم آرامش داشته باشم به جا اینکه هر روز تو خیابونا دود بخورم و حرص بخورم که به قطار فلان ساعت نرسیدم و یا اینکه همکارایی دارم که دوستشون ندارم. 

بعد از 6 سال از این زندگی ماشینی که سال ها قبل آرزوم بود، خسته شدم. دلم آرامش می خواد... یه خونه امن و یه خونواده خوشحال...

از رخوت

تو محیط کارم انگیزم رو به طور کامل از دست دادم! دیگه هیچ چیز ا ر ض ا کننده ای برام وجود نداره. دیگه علاقه ای ندارم هیچ کار جدیدی انجام بدم. خلاقیتم خشک شده و بسیار بسیار کم بازده شدم. از همکارام بدم میاد و دوست ندارم صداشون رو هم بشنوم!

می دونم که باید فکر اساسی ای بایتش بکنم و بجنبم تا محیط رو تغییر بدم و خودمو از این رخوتی که دچارش شدم نجات بدم. اما این تنها مشکل من نیست...

حرفای اون خانم روانشناسه باز داره تو گوشم زنگ می زنه... اینجا بعد از این دو سالی که توش کار کردم... دیگه هیچ چیزی برای یادگیری وجود نداره. هیچ چیز جدید نیست. همه کارها معمولی و پیش پا افتاده و تکراری شدن. تعجب می کنم از آدم هایی که 30 سال یه جا کار می کنن! واقعا چطور می تونن؟! همه ی این آدم ها... در و دیوار اتاقم... همه چی انگار داره منو می خوره! هیچ مسئله ای وجود نداره که بهش فکر کنم تا راه حلی پیدا کنم. همه چی رنگ باخته و تکراری و رخوت انگیز و کسل کننده ست. 

می دونم که تا یه حدی این مشکل از خودمه که یک جا زیاد نمی تونم دوام بیارم. اما سیستمی که دارم توش کار می کنم رو هم مقصر می دونم که هیچ حرکتی برای پیشرفت پرسنلش انجام نمی ده. من اینجا بعد از دو سال میون آدمهایی که سالها اینجان کپک می بینم و حس می کنم که خودم هم دارم کپک می زنم! 

باید روش فکر کنم. یا باید بتونم خودمو تغییر بدم یا محیط کارم رو...  

یه شات از زندگی

امروز مهمون داریم. پاریس باید می رفت سر کار تا بتونه هفته ی دیگه یه پروژه رو تحویل بده. اینه که خودم باید خونه رو تمیز کنم. برای خودمون غذا بپزم. می خوام مرغ و برنج درست کنم. زرشک نداریم که زرشک پلو بپزم.

وقتی باهمیم... برنج درست میکنم. برعکس گذشته ها که همیشه فست فود می خوردیم، الان سعی می کنم اینجا شبیه یه خونه واقعی باشه. اون هفته کباب تابه ای درست کردم. گذاشتم فریزر. دیروز تا رسیدیم، برنج گذاشتم. گوجه حلقه ای درست کردم و بسیار خوشمزه شد.

شب هم می خوام پاستا با سس سفید درست کنم و پیراشکی گوشت و یه اپتایزر که نمی دونم موفق می شم درستش کنم یا نه... فعلا فقط از یوتویوب دیدمش. 

من عاشق این خونه م. روزا پرده رو می کشم کنار و با دیدن منظره ی بیرون احساس می کنم تو بهشتم. انگار اینجا آخر دنیاست و پر از آرامش. همسایه های طبقه ما آدم های عجیبین. من فقط زن و مرد جوون خونه سمت راستیو دیدم. ولی صدای همسایه سمت چپی رو همیشه می شنویم. پیانو می زنن. مهمونی های عجیبی می گیرن که تو تمام مدت فقط از یه خواننده آهنگ پلی می شه و یه وقتا هم دست جمعی همه ی آهنگا رو با هم می خونن. خلاصه که احساس خوبیه. هرچی همسایه های خونه قبلی اذیتمون کردن. اینجا پر از آرامشه.

هدیه تولدمو چند ماه زودتر گرفتم. یه گوشی و حالا گوشی هامونم شبیه همه. یکم حسش عجیبه. حسی که تا به حال تجربه ش نکردم. الان گوشی هامونو می خوایم برداریم اشتباه می شه!

توی این ماه یه عالمه چیز میز خریدیم. یه لب تاپ با هم گرفتیم که یه عالمه دوستش دارم. برای خونه یه مایکروفر خریدیم. قراره لوسترو هم عوض کنیم و یه آینه قدی هم بخریم. ولی این ماه حقوقمون دیگه کفاف نداد. کمتر از ده روز دیگه هم تولد پاریسه. به هدیه ش فکر کردم ولی هنوز تصمیم نهاییمو نگرفتم. 

فعلا برم خونه رو تمیز کنم و غذا بپزم...


از دنیایی که نمی شناسمش

نمی دونم از کجا بگم. منتظر بودم اینترنت خونه راه بیفته. اما هنوز خبری نیست.

توی مرحله ای از رابطه م که احتمال دیوونه شدنم زیاده! دخترها یه طور وحشتناکی شدن که اصلن نمی تونم بفهممشون. یادمه قبلنا اول وای میستادن طرف پا پیش بذاره بعد اونا! حالا اما یه طور دیگه ای شده. دیشب با پاریس نشسته بودیم با هم حرف می زدیم... یهو یه شماره افتاد رو گوشیش. ناشناس بود. من معمولی بودم و منتظر بودم صحبتاش تموم بشه تا بقیه حرفامونو ادامه بدیم. بعد اما یهو با چشمای گرد نگاش می کردم که هی می پرسید "شما؟ شما؟ من نمی شناسمتون. لطف کنید دیگه مزاحم نشید لطفا!"

فکر کنید دختره زنگ زده سلام و علیک می کنه و بعد از اینکه پاریس بهش می گه من نمی شناسمتون... می گه "خب حرف بزنیم، آشنا بشیم!"

یادمه قبلنا پسرا این طوری بودن! زنگ می زدن، پا پی می شدن بتونن یه ارتباطی برقرار کنن. چی شده که زمونه برعکس شده؟! 

خلاصه که فقط اینا نیستن. بعدن ها میام از روزهایی می گم که چه همه وحشی شدم و چه کارهایی کردم که قبلن هیچ وقت همچین تصوری از خودم نداشتم. 

حالم بد می شه از این دخترایی که به بهونه ی لاین و واتس اپ و وایبر و هزار تا کوفت دیگه، عکسشون میفته رو صفحه ی موبایل. اصلن این لعنتی ها چین؟ موبایل و شبکه های اجتماعی. چیزایی که باعث شدن آدما از دنیای واقعی فاصله بگیرن و وارد یه دنیای پوچ بشن. تا کی روزی هزار تا جک و پند و اندرز بخونیم تو این لعنتی ها... اما یه خنده به لبمون نیاد؟!

احساس می کنم این ها همگی چمبره زدن رو زندگی هامون و همه چیزمونو دارن به یغما می برن. صداقتمون... مهربونی مون... احساساتمون. همه و همه دارن از بین می رن و ما هم بیشتر و بیشتر دامن می زنیم به این مسئله. من که هیچ وقت فیص بوک و وایبرو این چرت و پرت ها رو نفهمیدم. اصلن نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. چرا ازشون استفاده می کنم. اما میونشون غریبه م. به نظرم آدم ها تو خالی و تقلبی هستن تو این شبکه ها. کاش به جا این وقت تلف کردن ها... کمی بیشتر همو می دیدیم. می شستیم یک چای با هم می نوشیدیم. یه فیلم می دیدیم. نه اینکه غرق بشیم تو این کلمات و فیلم ها و تصاویری که خسته کننده و بی انتها و پوچن.


I pick the wrong guys

زندگیم مدتیه تغییر کرده. دور شدن خونواده م باعث شده عملن هفته ای 3-4 شب یا کمتر برم خونه. فعلن هم کامپیوتر و اینترنت ندارم.

این روزا بیشتر با خودم درگیرم. هفته پیش رفتم پیش روانشناس. در مورد خودم، پاریس و رابطه هایی که تا به حال داشتیم صحبت کردیم و نتیجه ش سردرگمی بیشتر خودم بود. 

رابطه م با پاریس تو سطح قابل قبولیه اما کماکان دخترهایی تو زندگیش وجود دارن که یهو سر راهمون سبز می شن! 

من به طرز وحشتناکی دوباره بدگمان شدم و همه جا سرک می کشم. می دونم که کارم پسندیده نیست اما به خودم حق می دم و کماکان خودم هم بیش از همه صدمه می بینم. می ترسم که دوباره به جنون برسم. جنونی که سالها پیش دچارش شدم و چقدر طول کشید تا بتونم روی زخم هام مرهم بذارم و کمرنگشون کنم. مدام به خودم می گم که به محض اینکه احساس کردی داری صدمه های غیرقابل درمان می بینی باید تمومش کنی. مدام زمزمه می کنم که هیچ کس مهم تر از خودم نیست و نباید بترسم از از دست دادن ها. 

اما کماکان حس می کنم که دارم قوی تر هم می شم. 

خانم روانشناس گفت که من یه مشکل بزرگ دارم و اون هم این هست که آدم های معمولی با زندگی های معمولی ارضام نمی کنن و من تو ناخودآگاهم دنبال "آدم هایی با مشکلات خیلی زیاد" می گردم و یه طورایی از چلنج داشتن تو زندگیم لذت می برم! البته که تو راهی که یه عالمه باید بجنگم، زیاد هم صدمه می بینم و به خودم آسیب وارد می کنم. انگار که مازوخیسم دارم! 

در حقیقت من آدم های مناسبی رو تو زندگیم انتخاب نمی کنم و برای درمان اون هم باید خودم را بیشتر و بهتر بشناسم. 

البته مشکل بزرگتر اینجاست که من تایپ آدم هایی که روانشناس دارن و حرف هاشون رو هم باور دارن نیستم! 

شاید مشکل بزرگ من گذشته از این ها این باشه که اعتقاد دارم آدم ها یک پکیج نیستن و نباید اون ها رو این طور زیرسوال برد! معتقدم روانشناسا باید پیشنهاد داشته باشن و نه اینکه آدم ها رو قضاوت کنن!

به هرحال دارم تلاش می کنم. دارم تلاش می کنم که چیزی رو بسازم. و دارم تلاش می کنم به اندازه خودم بسازم! نه بیشتر! باید صبر کنم که نیمی از سازه رو طرف مقابلم بسازه. دارم تلاش می کنم صبورتر باشم. دارم تلاش می کنم عجول بودن ذاتیم رو کنترل کنم. دارم تلاش می کنم لبخند بزنم. 

کمی احساس تنها بودن دارم. زمان هایی بوده که من به آدم ها گوش دادم و هیچ زیر سوال نبردمشون. بهشون حق دادم و سعی کردم در کنارشون باشم تا در مقابلشون. این روزا اما ترجیح می دم سکوت کنم و فقط لبخند بزنم به آدم هایی که فکر می کنن چون جواب سوال ها رو می دونن، راه حل کردنشون رو هم بلدن!

پایان مهرماه

می دونم که خیلی وقته اینجا نبودم و ننوشتم. گاهی اومدم و نوشتم اما تو لحظه آخر پابلیشش نکردم. 

مهر ماه من پر از حادثه گذشت. حادثه های عجیب و غریب. دوست داشتنی و به یاد موندنی. پر از لحظات بد و تصمیمات سخت حتی. اما با شروع پاییز... فصل دیگه ای از زندگیم رقم خورد. فصلی که می دونم چه همه سخت خواهد بود. 

خانواده م دارن ازم دور می شن و من باید خودم رو آماده کنم که با مشکلات خیلی بزرگی دست و پنجه نرم کنم. اما این دور شدنه با ورود یه عزیز از دست رفته م همراه بود. "پاریس"! 

اینکه چطور دوباره ماها سر راه هم قرار گرفتیم تو حوصله این ساعت و الان نمی گنجه. اما این که وجود داره و تو این روزهای سخت دوباره لبخند رو به لب هام میاره باعث دلگرمیم می شه! هه! خنده داره! با وجود همه ی لحظات سخت و همه ی اشک ها و همه ی باورنکردنی هایی که در کمال ناباوری اتفاق افتادن... من هنوز تو قلبم نسبت به اون مرد احساس دارم. احساسی که توصیف شدنی نیست و برای هیچ کسی هم نمی تونم توضیحش بدم. 

چند روز وحشتناک شلوغ رو می گذرونیم. این آخر هفته ایونت داریم و من نمی دونم این یک ربع رو از کجا گیر آوردم برای نوشتن. اما باید می نوشتم تا مهر ماهم به پایان نرسیده...


نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت... بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

امروز اول مهرماه هست. سالگرد دیدارم با کسی که چهار سال پیش پا گذاشت تو زندگیم و هنوزم که هنوزه حضورشو حس می کنم. 

امروز یا همه چیزو دوباره شروع می کنم یا برای همیشه تمومش می کنم! :|

I wish You Go Away

با نیمو دعوای سختی کردیم و تقریبا رابطه مون کات شد. 

دعواهامون تقریبا زیاد بود اما یه سری چیزای خیلی بُلدی هم تو رابطه مون بود که خیلی اذیتم می کرد. 

مثلا اون شبی که داشتیم دعوا می کردیم و من تمام یک هفته ی قبلش نخواسته بودم ببینمش و یه جورایی هیچ تلاش خاصی نکرده بودم و داشتم ازش فرار می کردم... داشتیم سر یه موضوعی که سرش عصبانی بودم حرف می زدیم که با حرفای بعدیش دقیقا بدترشون هم کرد. 

هفته ی قبلش قرار بود بریم یه مهمونی تولد که از 20 روز قبلش بهم گفته بود و من یه جورایی براش آماده بودم. نیمو با یه زن و شوهری دوست بود که من هرباری که بهش گفته بودم منو باهاشون آشنا کن، یه توجیهی آورده بود و منم خیلی کنکاش نکرده بودم. با خودم فکر کرده بودم شاید هنوز آماده نیست منو برداره ببره میون دوستاش و اصلن هم برام مسئله ی خاصی نبود. 

اون روز که قرار بود بریم مهمونی... قرار بود منو ببره خونه و من آماده شم و بعد بیاد دنبالم با هم بریم مهمونی. همین طوری نشسته بودیم که برگشت گفت "می خوای نریم اصلن؟" منم خیلی معمولی... مثل همه ی وقتایی که ممکنه آدمو خیلی جاها دعوت کنن و آدم حوصله ش نشه گفتم که خب اینا دوستای توئن و برای من فرقی نمیکنه که! من که هیچ وقت ندیدمشون که برام مهم باشه حتمن برم. خب نریم اگه حوصله نداری... 

بلافاصله وقتی این جمله ی من تموم شد، برگشت بهم گفت آره... بریم برسونمت خونه، خودم یکی دو ساعت برم بشینم که زشت نباشه!!!

من؟! یهو خون دویید تو صورتم و حالم بد شد. حرفش خیلی زشت بود و جالبه خودش هم متوجه نبود. من خودمو کنترل کردم و خیلی معمولی هم گفتم اوکی هر جور دوست داری. بعد برگشت گفت نه! تو بگو چی دوست داری؟! منم گفتم که من هیچ وقت تو این مهمونی شرکت نمی کنم وقتی تو این طوری می گی! 

خلااصه اون روز خیلی معمولی رفتار کرد و اصلن انگار نه انگار که من ناراحت شدم. شبشم بهونه آورد که خودمم اصلن نمی رم و اینا...

اون شبی که داشتم راجع به این حرفا صحبت می کردم... یهو برگشته می گه اصلن می دونی من برای چی تو رو نبردم؟! چون دوستم خواهرشو برای من در نظر داره و من نخواستم کسی به تو تیکه ای چیزی بندازه؟!

نمی تونم بگم چقدر زیاد از شنیدن این جمله حالم بد شد. اینکه این حرفش یعنی خواسته طرفو برای خودش تو آب نمک نگه داره... اینکه به نظرش به اندازه کافی مناسب نبودم... اینکه حاضر نیست به دوستش بگه دوست دختر داره و سکوت کرده... 

اینا همه معنای حرف اونه... ولی من به چیزهای دیگه ای هم فکر می کردم. من هم به اندازه کافی زیبام... هم به اندازه کافی سلامتم... هم به اندازه کافی برای خودم جایگاه اجتماعی دارم... اگه اون براش افت داره که من لیسانس دارم و خودش و دوستاشو لابد خواهر دوستش فوق... باعث نمی شه از من برتر باشن... من با همین لیسانسم از اون بیشتر درآمد دارم. کارهای مهم تری رو انجام می دم. تا الانم از هیچ کسی هیچ کمکی نگرفتم و سال هاست رو پای خودم ایستادم. 

تا الان بارها راجع به ادامه تحصیل با هم حرف زدیم. من از ادامه تحصیل هیچ بدم نمیاد. اتفاقن پارسال ارشد هم قبول شدم که به خاطر شرایط کاریم نتونستم برم. ولی اون جوری که اون همیشه صحبت می کرد انگار که خودشو برتر می بینه و منو هم برای اینکه به اندازه کافی مناسب خودش ببینه، نیازمند این می دونه که ادامه تحصیل بدم! از این نگاه آدما متنفرم. اگر اون بدون تحمل کمترین فشاری، راحت نشسته درس خونده و از طرف خانواده ش تامین شده، من برای کوچیک ترین چیزها تو زندگیم فقط و فقط خودم تلاش کردم. چطور می شه که شایسته بودن آدما، این طوری ارزیابی می شه؟!

دعوامون به همین جا ختم نشد و پای خیلی چیزهای دیگه هم کشیده شد وسط. اما در نهایت گفت که باید منت بذارم سرت که وقتی حالت خوب نبود من اومدم تو زندگیت و باعث شدم حالت خوب شه! 

پروردگارا! همه ی آدمایی که اطراف من هستن می دونن من سه ماه بعد از اولین پیشنهادش قبول کردم. بارها و بارها هم گفتم که دوست ندارم مدیون باشم به کسی و این بار خودم خودمو repair کردم. چطور روش می شه همچین حرفی رو بزنه؟! 

اصلن نمی دونم چرا رابطه ای رو شروع کردم که حتی خودمم مطمئن بودم طرفم برام مناسب نیست و اونقدر ادامه دادم که طرفم هوا برش داره که کیه و چیه! 

دلم نمی خواد تا آخر عمرم دوباره ببینمش یا صداشو بشنوم و واقعیتش اینه که پشیمونم از اینکه به کسی ارزش دادم که لیاقتش رو نداشت...!

crazy autumn

شما هم دم پاییز انقدر بی قرارین؟! 


در آستانه ی پاییزم

این آخر هفته می خوام برم پیش نیلا. شاید ند هم بیاد، سه نفری با هم باشیم. وقتی می رم اون سمت ها... همه ش استرس می گیرم که یه وقت پاریس رو تو خیابون ببینم. احساس می کنم اونجا... تو پاییز... قراره همیشه یادآور بهترین روزهای زندگیم باشه که دیگه گذشتن...

یادمه یه باری یه جایی خوندم که همیشه به خودتون بگید که بهترین روزهای زندگیتون هنوز فرانرسیده و فکر نکنین که اومده و رفته و تموم شده!

من همیشه انقدر برای خوشبختی حریصم که دوست دارم این طوری فکر کنم اما تا الان که اینجوری نبوده. تو هفت ماه گذشته... خیلی جاها بودم و با خیلی آدم ها آشنا شدم. تونستم تنهایی مسافرت برم و تو مهمونی ها شرکت کنم و مرکز توجه خیلی از مردها باشم... تونستم یه رابطه جدید شکل بدم... اما آخر آخرش حس می کنم که نمی تونم از ته قلبم شاد باشم. همیشه تو بهترین لحظه ها... یاد پاریس و روزهایی که با هم داشتیم و جمع دوستامون میفتم. همیشه انگار تو ذهنمه که براش هر اتفاقی که میفته رو تعریف کنم. یه احساس خاصیه... قبلن این احساسو نسبت به مامانم داشتم. که هر چیو که تجربه می کردم... هر جای جدیدی که می رفتم رو براش تعریف می کردم... اما الان این احساسو نسبت به پاریس دارم. یه چیزیه که تو ناخودآگاهم جریان داره. هیچ کاری نمی تونم برای متوقف کردنش انجام بدم. 

یه احساس خاصی داشتم که فکر می کردم "پاییزم" رو با "وجود" پاریس تجربه می کنم. اما انقدر حرف ها و نشونه های ناامید کننده شنیدم و دیدم که الان می دونم اون احساس، از یه خیال خام و کودکانه نشات گرفته بوده... البته منظورم این نیست که بهم برگردیم. دلم می خواست ولی بیشتر با هم بودیم. یه جوری که دوباره وجودش رو تو زندگیم احساس می کردم...

احساس می کنم باید به زودی با نیمو کات کنم. تو رابطه مون هیچ چیز جذابی وجود نداره. وقتی پیششم... اونقدر برام همه چیز خسته کننده ست که همه ش خوابم... همه ش خوابم یا فقط داریم سریال می بینیم. تو باقی لحظات هم داریم باهم بحث می کنیم. هیچ وقت برای دیدنش هیجان زده نیستم. و یه وقت هایی انقدر از بحث کردن باهاش خسته می شم که دوست دارم سرمو به دیوار بکوبم. آستانه ی تحمل من اصلا پایین نیست اما دیگه احساس می کنم نمی تونم ادامه بدم. به نظرم به اندازه کافی به این رابطه فرصت دادم اما متاسفانه توش ا ر ض ا نمی شم. 

نیمو پسر خیلی خوبیه و من عمیقا این رو اعتراف می کنم. ولی انگار کمیستریمون با هم جور نیست. چرا باید فقط به دلیل فرار از تنهایی یه رابطه رو ادامه داد؟!

منتظرم تولدش برسه. دوست دارم بهش هدیه برم و بعد برم. البته می دونم که فرقی نمی کنه... اما هر چی بیشتر ادامه بدم، مسئولیتم نسبت بهش بیشتر می شه. 

داشتم می گفتم... برم این آخر هفته پیش نیلا... باز بشینیم مثل زن های افسرده از همه ناکامی هامون حرف بزنیم و آخرشم به همه چی بخندیم. دلم یه شب دخترونه  می خواد... 


همون رمز قبلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.