ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

زندگی در پیش رو

زندگی کماکان در جریانه و معمولی می گذره. 

دیشب یه لباسشویی و یه غذاساز خریدیم. لباسشویی خیلی واجب بود برامون. من تا اونجایی که می تونستم لباسامو می شستم اما بعضی هاشونو مجبور می شدم ببرم خونه مامانم و چون راهم دور بود خیلی سخت بود. از طرفی یه سری لباسای بزرگ مثل حوله ها یا رو تختی رو می دادم پاریس ببره خونه خودشون بشوره و بیاره که به نظرم اصلن حرکت جالبی نبود. اما الان دیگه کم و بیش راحت شدیم. البته هنوز نصبش نکردیم ولی دیگه گوشه آشپزخونه ست و خیالم راحته. 

دارم زبان می خونم. باید آیلتس بگیرم ولی دقیقا نمی دونم باید از کجا شروع کنم. گاهی بعضی آدما یه طوری می ترسوننم از آیلتش که وحشت زده می شم. البته بعدش با خودم فکر می کنم که خب نباید کار ساده ای باشه اما اونها حتمن به طور کلی نظرشونو می دن و احتمال می دم تو شرایط من که از 11 سالگیم با زبان انگلیسی بزرگ شدم اوضاع کمی بهتر باشه. ولی باز هم مطمئن نیستم و فعلن روی 504 تمرکز کردم. 

آدما که این طوری برخورد می کنن ناراحت می شم. با گفتن اینکه "تو نمی تونی" و فلان دلزده م می کنن. مثلن به جا اینکه بگن برو  فلان کتابو بخون یا فلان راه حلو ارائه بدن، بیشتر سعی می کنن روحیه آدمو تخریب کنن و این موضوع خیلی اذیتم می کنه. مثلن چند روز پیش محض مشاوره رفتم پیش مدیرم تا باهاش صحبت کنم... وقتی داشتم از اتاقش میومدم بیرون بی انگیزه، خسته و شکسته بودم. بس که اصرار داشت بگه من نمی تونم و راهی که دارم می رم اشتباه هست و فلان...

شاید این رفتار طبیعی ای باشه و شاید خود من هم تو موقعیت های مشابه، رفتار مشابهی داشته باشم اما می خوام از این به بعد انرژی بیشتری برای آدم ها بذارم و بیشتر تشویقشون کنم تا به کاری که دارن می کنن ایمان داشته باشن. 

به هر حال جامعه از خود ِ کوچک من شروع می شه!

به هر حال...

می خواستیم آخر این هفته بریم سفر اما بازم کنسل شد. من آخر هفته ی آینده هر شب تا ساعت 11-12 سرکار هستم و خوب بود اگه می تونستیم یه سفر داشته باشیم و اینکه مدتی هست می خوایم مثل قدیم ها  با پاریس تو جاده با هم باشیم اما هنوز امکانش فراهم نشده. اتفاقن داشتیم در موردش امروز با هم صحبت می کردیم. اینکه وقتی باهم کات بودیم، چندین بار سفر داشته و البته که اون دختره هم همراهشون بوده تو سفرا اما از وقتی دوباره باهمیم... هیچی. داشت برام توضیح می داد که نمی دونم چرا اینطوریه که وقتی تو میای تو زندگیم، زندگی هدف دار می شه و یه چیزایی پیدا می شه که دوست دارم در کنار تو بهشون برسم. این طوری می شه که زندگیمون محدود می شه و حتی سخت تر هم می گذره و داشت معذرت خواهی هم می کرد که نمی تونه خیلی کارها رو انجام بده...

من خیلی وقتا به این موضوع فکر می کنم. میتونم دختر سر به هوایی باشم و راحت خرج کنم و پولهاشو به باد بدم. کاملن این قابلیت رو دارم! اما وقتی می بینم چیزی وجود داره که دوست داره بهش برسه و اینکه وقتی منو پشت تصمیماتش ببینه بهش انگیزه بیشتری می ده، یه طوری می شم. اون وقت تمام تلاشمو می کنم تا کمکش کنم موفق شه. از طرفی... اما وقتی یادم میفته برای اون دخترا چی کارا می کرده... عصبی می شم! 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد