ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

از رخوت

تو محیط کارم انگیزم رو به طور کامل از دست دادم! دیگه هیچ چیز ا ر ض ا کننده ای برام وجود نداره. دیگه علاقه ای ندارم هیچ کار جدیدی انجام بدم. خلاقیتم خشک شده و بسیار بسیار کم بازده شدم. از همکارام بدم میاد و دوست ندارم صداشون رو هم بشنوم!

می دونم که باید فکر اساسی ای بایتش بکنم و بجنبم تا محیط رو تغییر بدم و خودمو از این رخوتی که دچارش شدم نجات بدم. اما این تنها مشکل من نیست...

حرفای اون خانم روانشناسه باز داره تو گوشم زنگ می زنه... اینجا بعد از این دو سالی که توش کار کردم... دیگه هیچ چیزی برای یادگیری وجود نداره. هیچ چیز جدید نیست. همه کارها معمولی و پیش پا افتاده و تکراری شدن. تعجب می کنم از آدم هایی که 30 سال یه جا کار می کنن! واقعا چطور می تونن؟! همه ی این آدم ها... در و دیوار اتاقم... همه چی انگار داره منو می خوره! هیچ مسئله ای وجود نداره که بهش فکر کنم تا راه حلی پیدا کنم. همه چی رنگ باخته و تکراری و رخوت انگیز و کسل کننده ست. 

می دونم که تا یه حدی این مشکل از خودمه که یک جا زیاد نمی تونم دوام بیارم. اما سیستمی که دارم توش کار می کنم رو هم مقصر می دونم که هیچ حرکتی برای پیشرفت پرسنلش انجام نمی ده. من اینجا بعد از دو سال میون آدمهایی که سالها اینجان کپک می بینم و حس می کنم که خودم هم دارم کپک می زنم! 

باید روش فکر کنم. یا باید بتونم خودمو تغییر بدم یا محیط کارم رو...  

یه شات از زندگی

امروز مهمون داریم. پاریس باید می رفت سر کار تا بتونه هفته ی دیگه یه پروژه رو تحویل بده. اینه که خودم باید خونه رو تمیز کنم. برای خودمون غذا بپزم. می خوام مرغ و برنج درست کنم. زرشک نداریم که زرشک پلو بپزم.

وقتی باهمیم... برنج درست میکنم. برعکس گذشته ها که همیشه فست فود می خوردیم، الان سعی می کنم اینجا شبیه یه خونه واقعی باشه. اون هفته کباب تابه ای درست کردم. گذاشتم فریزر. دیروز تا رسیدیم، برنج گذاشتم. گوجه حلقه ای درست کردم و بسیار خوشمزه شد.

شب هم می خوام پاستا با سس سفید درست کنم و پیراشکی گوشت و یه اپتایزر که نمی دونم موفق می شم درستش کنم یا نه... فعلا فقط از یوتویوب دیدمش. 

من عاشق این خونه م. روزا پرده رو می کشم کنار و با دیدن منظره ی بیرون احساس می کنم تو بهشتم. انگار اینجا آخر دنیاست و پر از آرامش. همسایه های طبقه ما آدم های عجیبین. من فقط زن و مرد جوون خونه سمت راستیو دیدم. ولی صدای همسایه سمت چپی رو همیشه می شنویم. پیانو می زنن. مهمونی های عجیبی می گیرن که تو تمام مدت فقط از یه خواننده آهنگ پلی می شه و یه وقتا هم دست جمعی همه ی آهنگا رو با هم می خونن. خلاصه که احساس خوبیه. هرچی همسایه های خونه قبلی اذیتمون کردن. اینجا پر از آرامشه.

هدیه تولدمو چند ماه زودتر گرفتم. یه گوشی و حالا گوشی هامونم شبیه همه. یکم حسش عجیبه. حسی که تا به حال تجربه ش نکردم. الان گوشی هامونو می خوایم برداریم اشتباه می شه!

توی این ماه یه عالمه چیز میز خریدیم. یه لب تاپ با هم گرفتیم که یه عالمه دوستش دارم. برای خونه یه مایکروفر خریدیم. قراره لوسترو هم عوض کنیم و یه آینه قدی هم بخریم. ولی این ماه حقوقمون دیگه کفاف نداد. کمتر از ده روز دیگه هم تولد پاریسه. به هدیه ش فکر کردم ولی هنوز تصمیم نهاییمو نگرفتم. 

فعلا برم خونه رو تمیز کنم و غذا بپزم...


از دنیایی که نمی شناسمش

نمی دونم از کجا بگم. منتظر بودم اینترنت خونه راه بیفته. اما هنوز خبری نیست.

توی مرحله ای از رابطه م که احتمال دیوونه شدنم زیاده! دخترها یه طور وحشتناکی شدن که اصلن نمی تونم بفهممشون. یادمه قبلنا اول وای میستادن طرف پا پیش بذاره بعد اونا! حالا اما یه طور دیگه ای شده. دیشب با پاریس نشسته بودیم با هم حرف می زدیم... یهو یه شماره افتاد رو گوشیش. ناشناس بود. من معمولی بودم و منتظر بودم صحبتاش تموم بشه تا بقیه حرفامونو ادامه بدیم. بعد اما یهو با چشمای گرد نگاش می کردم که هی می پرسید "شما؟ شما؟ من نمی شناسمتون. لطف کنید دیگه مزاحم نشید لطفا!"

فکر کنید دختره زنگ زده سلام و علیک می کنه و بعد از اینکه پاریس بهش می گه من نمی شناسمتون... می گه "خب حرف بزنیم، آشنا بشیم!"

یادمه قبلنا پسرا این طوری بودن! زنگ می زدن، پا پی می شدن بتونن یه ارتباطی برقرار کنن. چی شده که زمونه برعکس شده؟! 

خلاصه که فقط اینا نیستن. بعدن ها میام از روزهایی می گم که چه همه وحشی شدم و چه کارهایی کردم که قبلن هیچ وقت همچین تصوری از خودم نداشتم. 

حالم بد می شه از این دخترایی که به بهونه ی لاین و واتس اپ و وایبر و هزار تا کوفت دیگه، عکسشون میفته رو صفحه ی موبایل. اصلن این لعنتی ها چین؟ موبایل و شبکه های اجتماعی. چیزایی که باعث شدن آدما از دنیای واقعی فاصله بگیرن و وارد یه دنیای پوچ بشن. تا کی روزی هزار تا جک و پند و اندرز بخونیم تو این لعنتی ها... اما یه خنده به لبمون نیاد؟!

احساس می کنم این ها همگی چمبره زدن رو زندگی هامون و همه چیزمونو دارن به یغما می برن. صداقتمون... مهربونی مون... احساساتمون. همه و همه دارن از بین می رن و ما هم بیشتر و بیشتر دامن می زنیم به این مسئله. من که هیچ وقت فیص بوک و وایبرو این چرت و پرت ها رو نفهمیدم. اصلن نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. چرا ازشون استفاده می کنم. اما میونشون غریبه م. به نظرم آدم ها تو خالی و تقلبی هستن تو این شبکه ها. کاش به جا این وقت تلف کردن ها... کمی بیشتر همو می دیدیم. می شستیم یک چای با هم می نوشیدیم. یه فیلم می دیدیم. نه اینکه غرق بشیم تو این کلمات و فیلم ها و تصاویری که خسته کننده و بی انتها و پوچن.