ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

از خاطرات قدیمی

من یه همکلاسی داشتم سالها پیش، شاید 9-10 سال پیش که تازه وارد دانشگاه شده بودم... این پسره خیلی تلاش کرد باهام دوست بشه. اما من نسبت بهش یه طور خاصی بودم. یه غرور خاصی داشتم. خیلی باهم کل کل داشتیم اما همیشه از قصد میومد تو ردیفی می شست که من نشسته بودم. منم اون موقع ها 18 ساله م بود. اونم بچه 18 ساله ده سال پیش که تازه کمی زیر ابروهامو خالی کرده بودم و پشت لبمو بند انداخته بودم! می خوام بگم اگرچه بچه های اونجا تو شهرستان فکر می کردن که آی من چه خفنم...! اما این طور نبود واقعا!

بعد تازه فکر نکنین بعد از ماه اول اومد پیشنهاد داد ها... نه. بعد از 6 ماه، اونم از طریق یه پسر دیگه ای اومد جلو. منم از دستش عصبانی شدم. یعنی نمیدونم یه حس خاصی داشتم. دوست داشتم باهاش کل کل کنم ولی اگه یه وقتی سر یه کلاسی نمی اومد، اون کلاس برام boring می شد. بعد هم چشمم دنبالش بود هم ازش فاصله می گرفتم! مثلن تو دانشگاه داشتیم با دوستام تو حیاط راه می رفتیم، اینم از اون مسیر میومد، من راهمو خیلی تابلو عوض می کردم. کم کم همه بچه ها تو دانشگاه فهمیده بودن که من از این خیلی بدم میاد!

این حس برای خودم خیلی عجیب بود. هم ازش خوشم می اومد و هم ازش متنفر بودم! نمی دونم چطور بگم. بعدها که بهش فکر کردم دلیل رفتار ناخودآگاهمو فهمیدم. من ازش خوشم می اومد اما چون اون پسره بومی همون شهری بود که توش دانشگاه قبول شده بودم و چون من از اونجا متنفر بودم، ناخودآگاه دوست نداشتم از هیچ چیزی که مربوط به اون شهر می شه، خوشم بیاد! 

عجیب نیست؟!

خلاصه من سال دوم دانشگاه رفتم با یکی از همکلاسی هام دوست شدم و همیشه می دیدم این پسره چطور منو از روی خشم نگاه می کنه و ناراحت شده بوده. البته این دوستی با اون پسره از معدود کارهایی هست که انجام دادم و الان ازش پشیمونم. شخصیت ما دو نفر هیچ جوره بهم نمی خورد. اون شکننده و ضعیف و بی انگیزه بود. من برعکس اون برای به دست آوردن هرچیزی می جنگیدم و تلاش می کردم. اون یه شخصیت لوده داشت. من جدی بودم.... اصلن یه وقت هایی فکر می کنم با اون پسره دوست شدم که از اون یکی همکلاسیم انتقام بگیرم! 

بعله یه سری مشکلات روحی روانی دارم که خودمم ازشون سر در نمیارم! :دی

خلاصه بعد از یک سال و نیم هم با اون پسره کات کردم و تمام خاطراتی که در شان خودم نمی دیدم در اونها حضور داشته باشم رو به دست فراموشی سپردم...

حالا برگردیم به اون پسر اولیه... اواخر سال دوم دانشگاه که دیگه داشتیم فارغ التحصیل می شدیم... یه باری منو کشید کنار و باهام حرف زد و بهم یه کتاب حافظ یادگاری داد و قرار شد بچه بازی هامون رو بذاریم کنار و مثل دو تا آدم عاقل رفتار کنیم و با هم دوستای خوب معمولی باشیم. 

تو این سالها که از اون روزا گذشته... کم و بیش هروقت تهران میومد، باهم قرار می ذاشتیم می رفتیم یکی دو ساعتی بیرون و حرف می زدیم. من خبر داشتم که دوست دختر پیدا کرده و اونم یه سری چیزایی رو از رابطه م می دونست. تا اینکه یه باری بهم گفت که به زودی می خوان برن خواستگاری دوستش و واقعیتش اینه که منم خیلی خوشحال شدم. احساساتم نسبت بهش با هیجان شروع شده بود و با خشم مهار شده بود و با انکار فراموش شده بود. چی بهتر از این که می تونست خوشبخت بشه؟!

اون روز تو پارک بهم گفت که خوشحالم هیچ وقت باهات رابطه ی نزدیکی برقرار نکردم. چون می دونم اگر بهت نزدیک می شدم نمیتونستم حفظت کنم و از دست می دادمت. اما این طوری که دوستای معمولی هستیم، می دونم همیشه در همین حد دوست معمولی می تونم داشته باشمت.

حرفش یه طوری بود که همیشه یادم می مونه و باعث شد اون هم تو ذهنم موندگار بشه. 

خلاصه رفت خواستگاری و نامزد کرد و عروسی کرد و یه باری هم عکس عروسیشون رو برام فرستاد. دیگه بعد از ازدواجش هم همو ندیدیم. فقط تولدم بهم زنگ زده بود تبریک بگه که چون شماره ی ناشناسی افتاده بود رو گوشیم من جواب ندادم و شماره ی جدیدش رو هم سیو نکردم. 

چند شب پیش دوست صمیمیش بهم تو وایبر تکست داد که آره خبر داری فلانی چند روز پیش دخترش به دنیا اومده؟! من که خبر نداشتم و کلی هم سورپرایز شده بودم. بعدم گفت که آره چند روز پیش تهران بوده به خاطر ماموریتش و می خواسته تو وایبر بهت خبر بده اما چون آنلاین نبودی چیزی نگفته. این طوری شد که شماره ش رو گرفتم تا بهش تبریک بگم. 

و اون روز بعد از مراسم سه روزه مون که روزی 15 ساعت سرکار بودم و شنبه رو بهم آف داده بودن نشسته بودم داشتم سریال می دیدم که یادم افتاد بهش تبریک بگم. مسج زدم بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد. یه طور رسمی واری. جوری که می خواست نشون بده دیگه الان یه پدر شده! و منم همون طور سربه هوا و مغرور... مثل همیشه براش آروزی خوشبختی کردم...

الان؟! اون تو ذهنم ماندگاره ولی هیچ احساسی بهش ندارم. و بی نهایت هم دوست دارم که خوشبخت بشه. من گله ای ندارم که سرنوشت من همین طور به عجیب ترین شکل ممکن ادامه داره ولی کسانی که می شناسم سرو سامون می گیرن. ازدواج می کنن و بچه دار می شن. اتفاقا هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی علاقمند می شم و دوست دارم بدونم اون گوشه کنارها دیگه چی برام پنهون کرده. من بهای انتخاب هام رو تو زندگیم پرداختم و اگرچه می دونم آدم با هر انتخابش، فرصت های دیگه ای رو از دست می ده اما خوشحالم. من زنده م و به "منم" افتخار می کنم (: البته بحث خودشیفتگی نیست. هیچ کس جز خود آدم نمی دونه که تو زندگیش چه مشکلاتی داره و چه چیزهایی رو باید تحمل کنه. منم فکر می کنم چیزهایی رو تجربه کردم و می کنم که فراتر از توانم بوده. اما مهم ترین درس اینه که یاد گرفتم چطور در کنارشون "خوشحال" زندگی کنم. 


پی اس 1: امیدوارم بفهمی نمی تونی منو عصبی کنی! :)))

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:54 ق.ظ http://mehrrrrr.blogfa.com

ورون چرا من تمام این سالایی ک میخوندمت خیال میکدذم دانشگاهت کرج بوده¿¿¿این توهم از کجای من درومده واقن¿:/

نه دانشگاهم قزوین بود. منتها زیاد تو کرج رفت و آمد داشتم و دارم همیشه

شین پنج‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:07 ب.ظ http://rouzegarino.blogfa.com/

ey val be hesse khodam ke migoftam ghazvin boodi

چه خوبه این همه از خودت حمایت میکنی عزیزم

بغیر خودم کسیو ندارم!

مارچ جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:15 ب.ظ http://azgil-11.blogsky.com

چقد آشنا بود این پست برام ، انگار خودم دارم یه چیزو تعریف میکنم ... منم این روزا به زندگی مشترک خیلی علاقه پیدا کردم ورون :) آدمای متاهل اطرافمو که میبینم هیجان زده میشم ...

زندگی مشترک در کنار هیجان انگیز بودنش سخت هم هست. امیدوارم همه مون راه خوشبخت بودن رو پیدا کنیم :)

امید چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام ورونیک خیلی نوشته هات قشنگ و دلنشینه من سالهاست میخونمشون.
اینکه در سخت ترین شرایط هم برنامه ریزی میکنی خیلی بهم روحیه میده که منم تلاش کنم و بجنگم.
این چند سال با غمهات ناراحت شدم با خوشحالیات هم شاد شدم.اولین بار هست پیام میدم.امیدوارم همیشه شاد باشی

ممنئون :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد