ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

از آرزوهای رفته بر باد...

رفتیم سفر. ماه عسل. کیش...

خیلی گرم بود. اما یه طور خوبی بود. من سفرو دسته جمعی دوست دارم. دوست دارم یه اکیپ باشیم که حوصله مون سر نره و فان داشته باشیم. اما این سفر با اینکه دو نفری بودیم خیلی خوش گذشت. مهم ترین علتشم این بود که برنامه ش با خودمون بود. هر وقت دوست داشتیم می رفتیم بیرون. هر کاری دوست داشتیم می کردیم. هر وقت خسته می شدیم می خوابیدیم. غر زدن و یا رفتارای بد کسی رو تحمل نمی کردیم. به خاطر کسی غذا نمی خوردیم و تصمیم گیرنده نهایی توی همه چیز کاملن خودمون بودیم که باعث شد سفر به شدت دلچسب بشه.

البته بافت کیش یه طوریه که می شه هزار تا تفریح داشت. مثلن اینکه رفتیم غواصی و بسیار لذت بخش بود. آرامش بخش و رویایی. یا مثلن جت اسکی سوار شدیم و یا اینکه بر فراز دریا با چتر پرواز کردیم. رفتیم پاساژ گردی و خرید کردیم. رستورانای مختلف رو تست کردیم و اینکه تا می تونستیم و هروقت که می خواستیم می خوابیدیم. که همانا خواب یکی از بهتریناست!

...

چند روز پیش پاریس بهم می گفت که حس می کنه یه مقداری حالم بهتر از چند ماه پیشه... که یه مقداری حس می کرده افسرده م و الان بهتر شدم!

در صورتی که من حس افسردگی ای نداشتم. بعد منم مونده بودم که "آیا من افسرده بودم؟!" که یهو اشاره کرد به یه روزایی... اون روزا من خیلی عصبی بودم. یادمه یه باری بحث کردیم و بعدشم من خیلی غیر منتظره زدم زیر گریه. یعنی یه درجه تا انفجار فاصله داشتم که فکر کنم اگر اشکم درنمی اومد سکته می کردم!

بعد که اینو بهم گفت فهمیدم یه مقداری قوی تر از اون روزا شدم. تصور می کنم تنها خودم می دونم چقدر قوی شدم. که وسعتش چقدره...

از اونجایی که اینجا فضای خصوصی ذهنمه... دوست دارم در موردش اینجا صحبت کنم.

زمانی که پاریس اومد خونه ی ما... تا منو از پدر و مادرم خواستگاری کنه... بعد از چند جلسه... گفت که در مورد مراسم هرجوری که خانواده ی من ترجیح بدن عمل می کنه. پدر من قاعدتا دوست داشت مراسم داشته باشم. مامانم دوست داشت منو تو لباس عروس ببینه. خودم؟! من خودم از جشنای عروسی روتین خوشم نمی اومد و نمیاد. دوست نداشتم فامیلایی که مدتهاست ندیدم، تو عروسیم بیان و بعدم درمورد کم و کیف ماجرا بشینن صحبت کنن. از طرفی دوست ندارم عروسی تو تالار داشته باشم. از اینکه زن و مرد رو از هم جدا می کنن تا تو مراسم عروسی شرکت کنن حس بدی بهم دست می ده. از طرفی از عروسی های پرخرج خوشم نمیاد. نمی فهمم چرا دو تا جوون باید این همه خرج کنن و خودشون رو تو زحمت بندازن اول زندگی. من دلم یه مراسم کوچیک می خواست که تو باغ باشه و فقط کسانی که دوستشون دارم رو توش دعوت کنم. یه جایی که تجملاتی نباشه و همه راحت باشن و در کنار هم چند ساعت فوق العاده داشته باشیم. چیزی که تو عرف خانواده ی من خیلی روتین نیست و جایگاهی تو ذهن حداقل پدرم نداره!

این بود که به پدرم گفتم که من دوست ندارم جشن عروسی داشته باشم. بهش توضیح دادم که این یه تصمیم شخصیه و هیچ کسی هم توش دخیل نبوده. خلاصه با کلی اصرار... پدرم رو راضی کردم که جشن عروسی نداشته باشم.قرار شد بزرگای فامیل رو ببریم برای مراسم عقد و بعد هم رستوران... و بعد هم با جوونا و دوستامون جمع شدیم که یه جشن کوچیک گرفتیم.

منتها از همون موقع قرار گذاشتیم دو سه ماه بعد یه مهمونی، اونجوری که من دوست دارم تو باغ داشته باشیم و دوستامون و کسانی رو که دوست داریم دعوت کنیم که در کنار هم باشیم...

کمی که گذشت به اصرار من... خونه خریدیم. این یعنی چیزی که براش تصمیمی نگرفته بودیم. دو ماه بعد هم به تشویق مامانم، تصمیم گرفتیم که خونه رو اجاره ندیم و پول رهنش رو جور کنیم و خودمون بریم بشینیم. این تصمیمات فشار مالی وحشتناکی رو رومون وارد کرد که فکر نمی کنم هیچ کس بفهمه دقیقا این فشار چقدر زیاده!

من هیچ وقت راجع به عروسی فکر نکرده بودم. روزی که داشتم ازدواج می کردم، هیچ تصویری از عروسیم تو ذهنم نبود! شاید برای دخترا این عجیب باشه. ولی واقعا این طوری بود! من از 15 سالگیم تو ذهنم تصویر داشتم که یه روزی مستقل می شم. با دوست پسرم زندگی می کنم. به خونه م فکر کرده بودم و سفرهایی که با پارتنرم می رم. به اینکه مهمونی می دم و مهمونی می رم. من از همه ی اینا تو ذهنم تصویر داشتم جز عروسی. دلیلشو نمی دونم. اما هیچی نبود.

بعدن تر ها نشستم فکر کردم و دوست داشتم که یه لباس عروسی غیر روتین داشته باشم حتی. دوست نداشتم اصلا هیچ فیلمی از عروسیم باشه. اما دوست داشتم عکس داشته باشم. اونم نه زیاد. فقط یه تعداد محدودی عکس که یه عکاس خلاق گرفته باشدشون.

روزا گذشتن و با گذشت زمان، داشتن جشن عروسی حتی همینقدر کوچیک هم غیر ممکن و غیر ممکن تر شد. اوایل فکر می کردیم تو خرداد باشه... خرداد که تموم شد فکر کردم تو تیره... و تیر تصمیم گرفتیم که تو شهریور باشه... و حتی من به این فکر کرده بودم که تو روز ششمین سالگرد دوستیمون، یعنی روز اول مهر باشه. اما هیچ فرصتی براش نیست. و اینکه به نظرم اونقدری دیر شده که به نظر لوس و مسخره ست.

یکی دو ماه پیش سر این جریانات فشار زیادی روم بود. هنوز براش آمادگی نداشتم که بگم مراسم عروسی من به همون کوچولویی مراسمی بوده که تو روز 20 اسفند برگزار شده. الان اما...! دیگه حرفی نمی زنم. حتی وقتی پاریس بغلم می کنه و معذرت می خواد از اینکه اونجوری که من می خواستم نشده و اعتراف می کنه که نتونسته آرزوی من رو برآورده کنه و بابتش ابراز ناراحتی می کنه... یه طور غمگین دردآلودی سکوت می کنم و بدون هیچ اشکی... چشمامو می بندم و هیچ حرفی نمی زنم. خودم خودمو می شناسم. به اینجای کار که می رسم دیگه نه چیزی می گم و نه گریه می کنم و نه داد می زنم... سکوت می کنم و فقط سکوت می کنم.

من لجباز و مغرورم. هیچ کس از اطرافیانم نمی دونه که آرزویی از عروسی تو دلم مونده. یه طوری ام که همیشه کم و کاستی های زندگی باعث شده، سعی کنم قوی تر بایستم و کمتر خم به ابرو بیارم. دوست ندارم کسی ببینه ضعیفم یا چیزی وجود داره که اذیتم می کنه. اما می دونم این چیزیه که تا ابد گوشه ی ذهنم باقی می مونه... گرچه می دونم من به همون اندازه سعی می کنم خوشبختی های کوچیکی پیدا کنم و پرورششون بدم تا خوشبخت ترین باشم! گرچه می دونم ما تونستیم یه خونه بخریم و اونجوری که خودمون می خوایم درستش کنیم. تونستیم ماشین منو سیو کنیم و نفروشیمش. گرچه می دونم در صورتی که همه از خودشون می پرسن، چطور ممکنه این تیکه های ناجور پازل در کنار هم قرار بگیرن؟! ما تونستیم در کنار هم خوشبختی درست کنیم. من... در کنار مردی که 10 سال ازم بزرگتره و یه دختر بچه... جایی که من باید مثل همیشه بزرگ باشم و مواظب رفتارم باشم. جایی که فرصتی برای بچگی نیست. جایی که سعی می کنم ازش یه "خونه" بسازم.