ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

آرشیو 10 دی

موهامو کوتاه و رنگ کردم. کوتاه تر از همیشه و رنگ همیشگی. اون روز که از آرایشگاه اومدم... فقط رفته بودم اپیلاسیون کنم. بعد وقتی دختر دید که چقدر موهامو کوتاه کردم... ناراحت شده بود و می گفت باید موهاتو می فروختی نه اینکه بریزیشون کف آرایشگاه و برگردی خونه! خنده م گرفته بود از حرفش. خودش هنوز به خاطر اینکه موهاشو کوتاه کردن، عصبانی و ناراحته و امیدواره زودتر موهاش بلند بشه. البته من باهاش همدردی می کنم اما به پاریس هم حق می دم که خواسته و اصرار کرده که موهاش کوتاه شه. اون مشکلی که برای موهاش به وجود آمده بود، چاره ای جز کوتاهی نداشت.

برای تولد هم کادوهامونو دادیم. دختر هم براش یه فندک گرفته بود که خیال منو راحت کرد. همه ی هدایا رو گذاشتیم تو یه جعبه و بهش دادیم و بسیار سورپرایز شد. شب خوبی بود. یه شب یلدای تولدی. شام ماهی درست کردم و شبیه شب عید شده بود :)

احساس می کنم تو رابطه هامون خیلی پیشرفت کردیم. البته هنوز تا یکی دو روز وقتی دختر از خونه مادرش بر می گرده، تو خودشه. گاهی حتی از نگاه کردن به منم فرار می کنه. من حالشو تا حدودی درک می کنم اما کاری از دستم براش بر نمیاد. معمولا این جور وقتا منم کاری به کارش ندارم. میذارم تو حال خودش باشه تا خودش حالش خوب شه. شاید اگه کسان دیگه ای جای من بودن، باهاش ور می رفتن تا دلشو به دست بیارن. اما من مدلم این طوری نیست. اونقدری میام جلو که طرفم میاد جلو. حالا گیریم یه دختر بچه باشه. بعد معمولا چهارشنبه ها بهترین روز هفته می شه. همه با هم مهربونیم و صحبت می کنیم. بدون غرور ازم کمک می  خواد تا با هم story book ش رو بخونیم و خلاصه کنیم. دوست دارم به من وابسته می شه!

هفته گذشته هم رفتیم سه نفری کنسرت. پاریس بدون اینکه بهمون بگه سورپرایزمون کرد و بلیط کنسرت بنیامین رو گرفته بود. حالا من دو سه تا آهنگ بنیامین رو بیشتر بلد نبودم اما خیلی بهم خوش گذشت. تمام مدت این شب رنگا رو گرفته بودم دستم و تکون می دادم. بدون خستگی. دختر هم نقش یک نوجوون تنبل رو این وسط بازی می کرد. آخرش می گفت تو دستت ورم نکرد انقدر اینا رو تکون دادی و خوشحالی کردی؟! من؟! من حالم خوب بود. سرحال و سرخوش.

مسیریابی یک غریبه خنگ

شب یلدا تولد پاریسه. من همیشه تولد کسانی که دوستشون دارم بیشتر از خودشون هیجان زده م! عاشق اینم که دنبال کادو تولد بگردم براشون تا سورپرایزشون کنم. چند وقته پیش ما یه فروشگاهی پیدا کردیم که همه مدلای همه برندای عطرو داشت. خیلی هیجان انگیز بود. خوبیشم به این بود که تستر داشت و می تونستی بری هر کدومو که خواستی برداری تست کنی. حتی مثلن عطرای تام فورد که 900 اینان و یا حتی شنلم می تونستی چک کنی. تو این میون پاریس از یه چند تا عطر خوشش اومد و نشون گذاشت که بعدا بیایم بخریم.

یکی دو روز بعدش، یه شب که دیرتر میومد خونه و باید شرکت وای میستاد، به من زنگ زد و ازم پرسید که آیا می تونم دخترو ببرم فروشگاه براش گواش و قلمو و چیزایی که لازم داره رو بخرم؟ البته که می تونستم. با  دختر رفتیم خرید. بعد از اینکه کارمون تموم شد... بهش گفتم که اگه بذارمش خونه و خودم برم کادو تولد بگیرم اشکالی نداره؟ بعد خودش اصرار کرد که دوست داره اونم بیاد.

تو همه این سالها من فقط راه به خونه رسیدن رو یاد گرفتم. یه طوریه که هر جا می خوایم بریم هم همیشه پاریس بردتم. نمی دونم چرا یاد نمی گیرم اون شهرو! مثل خنگا می مونم. احساس می کنم یه بیسی باید وجود داشته باشه که من ندارم. مثلن از بچگی می دونستم که از باغ سپه سالار کیف و کفش می گیریم... از انقلاب کتاب می خریم... تو بچگی دایره رستوران رفتنمون همیشه هفت حوض بود. یا مثلن می دونستم تجریش شماله... آزادی غربه و شهرری جنوبه. اما کرج؟! اصلن ازش سر در نمیارم! به راحتی توش گم می شم چون اصلن جغرافیاشو نمی دونم. فقط می دونم خونه مون که مهرشهره، تقریبا جز غربی ترین نقاطه اون شهره! همین! :دی

خلاصه اون شب gps روشن کردم، سایجیکو راه انداختم، گوشیمو دادم دست دختر... نقشه خونی کنه. باید می رفتیم گوهردشت. مثل توریستا شده بودیم. برو راست... حالا برو چپ! بسیار خنده دارو با کلی اشتباه رفتن، رسیدیم فروشگاهه. عطره رو گرفتیم دوباره راه افتادیم برگردیم که گم شدیم! سایجیک خیلی احمقه. یعنی برای کسی خوبه که خودش راهو بلد باشه بتونه تشخیص بده از کجا باید بره. نه ما! ساعت بیست دقیقه به ده شب رسیدیم خونه! پاریس اومده بود خونه و هزار بارم بهمون زنگ می زد. همه ش می گفت لوازم التحریری همین پشت خونه س! شماها کجایین؟! با دختر دست به یکی کردیم لو ندادیم. همه ش جوابای سربالا دادیم. خوبیش این بود که یه مقدار لوازم ماکت سازی از فروشگاه کنار عطر فروشیه گرفته بودیم که کمی دیر اومدنمون رو توجیه می کرد. ولی هرچی می پرسید کجا رفتین؟! من جواب می دادم والا من که شهرتونو نمی شناسم. تو خیابون بودیم دیگه!!! نمی خواستم اشاره کنم به گوهردشت! احساس می کردم شصتش خبر دار می شه این طوری. چون شب قبلشم گوهردشتو تو نقشه پیدا نمی کردم، از رو نقشه ازش پرسیده بودم که بهم بگه گوهردشت کجا می شه؟ پیدا کرده بودش که می شه خیابون آزادی. خلاصه اون شبه گذشت و کادو اولش خریداری شد.

دیشبم رفتیم براش زنجیر گرفتم. یه زنجیر نقره. به نظرم بهش میاد خیلی.

یه کادو دیگه هم مونده. البته خیلی مسخره ست. می خوام یه چن تا چپ استیک براش بگیرم. چپ استیکاش داره تموم می شه و چون همیشه همکارش که یه خانومه به هوا ارزون بودن، اون براش چپ استیک می گیره، غیرتی شدم! می خوام برم یه ده تا اینایی بگیرم که دیگه اون براش نخره! :دی

فکر می کنم که سورپرایز می شه.چون می دونه من پول ندارم، نمی تونه حدس بزنه کار خاصی برا تولدش بکنم. و این خیلی خوبه!

نمی دونم دخترو چی کار کنم فقط؟! احتمال می دم که نمی خواد برای تولد باباش کاری کنه. بعد می ترسم من کادو بدم به باباش... حساس شه!

باید یه نقشه ای بریزم!

my half family

دیشب رفتم خونه مامان. دوباره رفتیم خرید کردیم. اینجوریه که یه هفته می ریم تره بار، یه هفته می ریم سوپر مارکت. من قبلن ها از خرید هیچی نمی دونستم. چه مارکایی وجود داره؟ چی بخرم؟ چقدر بخرم؟ منظورم خریدای خونه ست. اما به واسطه این دو سه سالی که خونه دارم و اینکه من و پاریس عاشق خرید کردن هستیم، از خیلی چیزا سر در آوردم. و واقعیتش اینه که من همه ی این چیزا رو از پاریس یاد گرفتم... به جای پدر و مادرم...

خلاصه الان این طوریه که مثلن می گم این مارکو باید بخریم... اینو بخریم لازمت می شه و... و خوبه. حتی اگه بری تره بار! سیب زمینی و گوجه بخری! بازم خوبه.

با اینکه مامان دور شده و خانواده ی 5 نفریه ما، تو سه گروه تقسیم شدن... و با اینکه اونا دو نفر دو نفر هستن و فقط من تنها موندم... اما حس می کنم حال مامانم این طوری بهتره. دارم سعی می کنم تجربیات بیشتری به دست بیاره و دنیا رو از دید دیگه ای به غیر از اون دیدی که سال ها داشته نگاه کنه. به نظرم می رسه که خودشم از این بابت خوشحال تره و داره سبک جدیدی از زندگی رو تجربه می کنه. کسی بهش تحمیل نمی کنه که چطور فکر کنه و علایقی داشته باشه یا نداشته باشه. نجات دادن مامان، به عنوان یه زن دیگه از اون خانواده، یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم بود و من برای اینکه هر روز شکوفاتر شه تمام تلاشم رو می کنم و هرچقدر که باید ازش حمایت می کنم.

از یه طرف برادر کوچیکمه که از اونم هرچقدر بتونم حمایت می کنم. شرلی یه پسر گوشه گیر، با مشکلات درونی، بی انگیزه و بدون هدف بود. هیچ چیز نمی تونست خوشحالش کنه. به شدت ناامید بود و من فکر می کنم از مشکل افسردگی رنج می برد همیشه. البته من مسبب همه ی اینها رو پدر و مادرم می دونم که با زندگی ما و روح و روانمون اونقدر بازی کردن که این پسر بچه ی لاغر این طور مشکلاتی رو تحمل کنه. هر وقت حرف می زنم، مامان می گه پس تو چرا اینطور نشدی؟! طول می کشه بهش بفهمونم همه ی آدما با هم یکسان نیستن و هر کسی روحیه ی خاصی داره. البته که منم بسیار شکننده بودم. اما نسبت به اون دو تای دیگه اراده ی نسبتا قوی تری دارم. بسیار خیال پرداز بودم و می تونم بگم زندگی الانم بسیار شبیه تصویراییه که از نوجوونیم تو ذهنم می پروروندم... البته که منظورم از گفتن این چیزا، تعریف از خود نیست و فقط می خوام تفاوت هامون رو نشون بدم.

شرلی هنوزم از افسردگی رنج می بره و این توش مشهوده. اما خوشحالم که چیزی وجود داشت که بتونم ازش استفاده کنم و به یه سمتی سوقش بدم! شاید خنده دار باشه اما شرلی به شدت طرف داره تیم رئال مادریده. به واسطه ی علاقه ش به این تیم، به شدت مطالعه ورزشی داشته و داره و جالبه که حتی می تونه در حد یه کارشناس فوتبال باشه بعضا! اصلا اغراق نمی کنم! دیدم که داره یه بازی رو نگاه می کنه و بعد نظراتش رو راجع به ترکیب، دید مربی و بقیه چیزا می گه... بعد کارشناس برنامه وسط بازی دقیقا به همون چیزا اشاره می کنه...

دیده بودم به واسطه علاقه ش به اون تیم، به اسپانیا هم علاقمنده و تو اتاقش، لای کتاباش، کتابای آشنایی با زبان اسپانیایی رو نگهداری می کنه. دیده بودم حتی در تلاشه با فرهنگ و نویسنده هاشون هم آشنا بشه. دن کیشوت می خونه و از نویسنده ها و شخصیت هایی حرف می زنه که من هیچی راجع بهشون نمی دونم. این طور بود که تشویقش کردم این فرهنگ و زبان رو به صورت آکادمیک دنبال کنه و وقتی ناامیدیشو از کمبود مسائل مالی می شنیدم، بیشتر مصمم می شدم که تا توان دارم ازش حمایت کنم. الان که داره تو دانشگاه این زبانو می خونه، هربار که می بینمش، هربار که راجع به کلاساش و درساش صحبت می کنه، به شدت ذوق زده می شم. اختلاف سنی 10 ساله بینمون و موقعیتمون، باعث می شه حس کنم که انگار پسرمه! عجیب نیست؟!

می دونم تازه این آغاز راهه و روزی که داشت می رفت دانشگاه، به خودم گفتم حتی اگه اصلا موفق نشه، حتی اگه نیمه کاره ولش کنه و یا هر اتفاق دیگه ای بیفته، دانشگاه رفتن باعث می شه بزرگ تر بشه. با آدمای بیشتری آشنا بشه و تا حدودی اعتماد به نفس از دست رفته ش رو بازیابی کنه.

حالا وقتی در مورد ارائه بی نظیرش صحبت می کنه، ذوق زده می شم. خوشحالی و شوق رو تو صورت و چشم هاش می بینم و از صمیم قلبم، خوشحال می شم. شاید اون ارائه اصلا بی نظیر نبوده باشه، اما خوب می دونم برای این بچه، اتفاق بزرگی بوده. متوجه می شم همکلاسی هاش و استاداش دوستش دارن و بهش توجه می کنن و سطح دانستنی هاش رو به خاطر مطالعاتی که داشته باور دارن.

هنوزم فکر می کنم حتی اگه بیاد بگه از ترم دیگه، دیگه نمی خواد ادامه بده، بهش می گم که تصمیم با خودشه و هرکاری که دوست داشته باشه می تونه بکنه. اما مطمئنم تا اینجا هم بهترین تجربیات زندگیشو به دست آورده و این فوق العاده ست.

همیشه از خدا می خوام بهم توان بده از این دو نفر که برام بسیار مهمن بتونم حمایت کنم تا خودشون، خودشون رو باور کنن و قوی و توانمند بشن. آرزومه بتونن به آرزوهاشن برسن و دنیای زیباتری رو برای خودشون ترسیم کنن...   

غرنامه

دلم می خواد کارمو عوض کنم. دو ماه دیگه سه سالی می شه که اینجام. کارمو دوست دارم ولی به یه جایی رسیدم که حس می کنم دارن ازم بیگاری می کشن. البته من ذاتن کار کردن رو دوست دارم و اینکه بدونم از دستم کاری برمیاد خوشحالم می کنه. ولی وقتی می بینم زمانی که می رم تو اتاق بقیه بچه ها یا همه ش دارن با تلفن صحبت می کنن... رو پروژه های دانشگاهشون کار می کنن... یا وقتشونو با حرف زدنای بیخودی تلف می کنن و یا همگی اغلب مرخصی ان و تو تمام این مدت من دارم جای چند نفر کار کنم اذیتم می کنه. البته نه اینکه بقیه کارشونو انداخته باشن رو سر من... چون هیچکی کارش به من ربطی نداره. اما کار کردن منم خیلی به چشم نمیاد و بدتر توقع ایجاد کرده!

از طرفی مسافت زیاد محل کار تا خونه و بالعکس داره نفسمو بند میاره! هر روز ساعت 5 از خواب بیدار می شم و اگه هیچ کاری نکنم و هیچ جایی نرم ساعت 7 شب می رسم خونه. تایم باقی مونده تا وقت خوابم، به یه چشم بهم زدن تموم می شه. تایمی که اغلب صرف یه دوش گرفتن و مو خشک کردن و یه غذای ساده درست کردن می شه. و اصلن من مگه چقدر توان دارم؟

یه مشکل دیگه م هم این هست که با اینکه امسال بخاطر مسئولیت شغلیم، افزایش حقوق چشمگیری داشتم و بابتشم خدا رو شکر می کنم... اما الان چون یه عالمه قسط و قرض دارم و همه ش می ره... حس می کنم به پول بیشتری احتیاج دارم. که حداقل بتونم با خیال راحت ماهی یه چیز هرچند کوچیک برای خودم بخرم. الان اینطوریه که من برای کار کردن حداقل 14 ساعت خارج از خونه م و هیچ زمانی که برای خودم ندارم هیچ... آخرشم هیچ پولی برای خودم نمی مونه که خوشحالم کنه!

اینا دارن هر روز تو سرم می چرخن و هر روز ناراضی تر از روز قبلم.

چقدر غر زدم!

یه کار... با مسئولیت شغلی هایی که دوستشون دارم... تو غرب تهران... و با حقوقی که نیاز دارم... و جای پیشرفت...

یعنی می شه؟!

من که خسته م

پریشب رفتم دنبال برادرم، از دانشگاه برداشتمش بردمش خونه، پیش مامان. برای توی کمد دیواری، میله آویز گرفته بودم و برای اتاق خوابا، لوستر فانتزی. یه چسب آکواریومم گرفتم دور سینک ظرفشویی زدم که آب پایین نریزه. هنوز نور اتاق نشیمن خونه درست و حسابی نیست. فضای بزرگیه و حداقل دو تا لوستر دیواری لازمه و برای روی آرک آشپزخونه هم یه آویز می خوایم. اما فعلن که پول ندارم. خیلی بی پول شدم. چند روز پیش تولد برادرم بود و براش یه گوشی اسمارت هدیه گرفتیم. البته مامان هم یه مقداری پول گذاشت ولی با این حال روز 3 آذر، وقتی قسط واما رو دادم و این گوشیو گرفتم، حسابم تقریبا صفر شد! فقط شاید پول دو تا باک بنزین داشته باشم و برای باقی روزایی که ماشین نمیارم کمی پول تاکسی دارم. فقط همین!

اما یه جمله ای هست که تازگیا می گم؛ مثل پیرزنا! و اونم اینکه "خدا بزرگه!" ماه پیش وقتی حسابم صفر شده بود  یهو OUT OF NOWHERE یه پول کوچولو بابت اضافه کاری فصل پیش دریافت کردم که خیلی به کارم اومد. شاید این ماهم یه پولی از یه جایی برسه!

خیلی خسته م. ساعت 5 بیدار شدنای صبحا و در روز 5-6 ساعت در مجموع زمان رفت و آمد به محل کارم و خونه، 8 ساعت یا بیشتر کار تو محل کارم ومسئولیت هام باعث شده بدنم کم بیاره. البته مریض نیستم خدا رو شکر اما همه بدنم درد می کنه. تو هر ساعتی از روز اگه سرمو یه جا بذارم می تونم بخوابم. دلم می خواد برم توی یه وان آب داغ بشینم و یکی ماساژم بده! شاید این طوری خستگی فیزیکیم رفع شه. 

می گن همه که بهش نمی رسی... من گوش نمی دم به حرف هیچ کسی... عاقل نمی شه یه دیوونه

یه عکسی هست از آخرین سفرمون که رفته بودیم شمال. سام ازمون گرفته. آماده شدیم که بریم رستوران و منتظر آماده شدن بقیه هستیم. نشستیم رو مبل. سام عکسو سیاه و سفید انداخته. پاریس وسط نوشته. من سمت چپ نشستم و دختر سمت راستش. پاریس دستشو انداخته دور شونه دختر. دختر میخنده. دندوناش و براکتای روش معلومه ن. پاریس یه لبخند به لب داره. من کیفم رو پامه. سرم کمی متمایل به پایینه و دارم از پایین دوربینو نگاه می کنم. صورتم از اون روزاست که شیطونه. بعد در کنار هم شاید بی ربط باشیم اما یه طور خوبی هستیم... هر سه تامون شاد به نظر می رسیم. می گم بی ربط چون مثلن دست پاریس رو شونه ی منم نیست. اون دو تا با همن. من نزدیکشون نشستم. اما قیافه م انقدر شیطنت توشه که ناراحت نیستم انگار تو عکس دو نفره  اینا، کنارشونم. که شدیم سه نفر. گاهی می رم خیره می شم به عکسه و مدت طولانی ای نگاهش می کنم...

دل تنها


I will try

دوباره ورزشمو شروع کردم. البته فقط یه روز شده که ورزش کردم ولی احساس خوبی دارم. خیلی خوب. آخه دوست ندارم که همه هی می گن عه! چقدر چاق شدی؟! بعد هیچکی نمی گه با این همه مسئولیت خب حق داری وقت نداشته باشی به خودت برسی! هیچکی توجه نمی کنه چه همه برای دختر وقت گذاشتم که الان اینقدر با هم دوست شدیم. ساعت ها با هم صحبت می کنیم و چقدر تو پیشرفت رابطه ش با پاریس موثر بودم. هیچکی توجه نمی کنه خونه تمیزه و منی که بلد نبودم غذا بپزم الان مهمونی می دم برای 20 نفر برنج و خورشت درست می کنم که همه از غذا تعریف می کنن. هیچکی دقت نمی کنه که مامان رفت بلخره خونه ش و من چه همه این وسط درگیر بودم. خریدای خونه و دردسرهای خونه جدید. اونم با اون همه فاصله مکانی. هیچکی توجه نمی کنه که آیلتس لعنتی مونده و من حتی جمعه ها هم نمی تونم حتی تا ساعت 8 بخوابم و اون یه روزو هم باید زود از خواب پا شم و به کلاس برسم. هیچکی نگاه نمی کنه ببینه من چه همه راه رفتم و چه همه انرژی صرف کردم و می کنم. همه می گن عه چه چاق شدی!

این شد که پریشب تصمیم گرفتم از فردا شبش ورزش کنم. و حتی نذاشتم تا شنبه برسه!  الان پاهام و شکمم درد می کنن ولی درد خیلی خوبیه. تصمیم گرفتم هفته ای 5 روز ورزش کنم. روزی تقریبن 40 دقیقه. فکر می کنم برای شروع خوبه. می تونم در کنارش زومبا هم کار کنم و تمرینمو به 1 ساعت برسونم. ولی هنوز بدنم آماده نیست و وسطش کم میارم.

ببینم چطور می شه و چقدر پیشرفت دارم.

دیشب پاریس برام دو تا عطر گرفت که می خواستمشون. خودمم هفته ی قبلش عطر مورد علاقم رو گرفتم که عاشقش بودم. البته خیلی پول بالاش دادم ولی احساس خیلی خوبیه که وقتی در کمدت رو باز می کنی، شیشه عطرهای مورد علاقه ت رو ببینی. یه عطر دیگه م هست که دوست دارم تارگت بعدیم باشه. البته خیلی باس برای خریدنش پول جمع کنم. اما تصمیم گرفتم قبل از خریدنش برای خودم، از همون برند، مردونه ش رو برای تولد  پاریس بگیرم. که خب مشخصا تا این زمان باقی مونده خیلی باید پول جمع کنم. و اصلن نمی دونم از عهده ش برمیام یا نه چون همه حقوقم می ره بالا وام!

تا آخر این هفته ده روز باقی مونده و اگه بتونم 1 تا 1.5 کیلو لاغر شم خیلی خوب می شه. یه ترسی دارم که فکر می کنم بدنم ممکنه دیگه جواب نده و کندی وزن از دست دادن، باعث بشه خسته و دلزده بشم. اما می خوام تمام تلاشم رو بکنم تا موفق شم دوباره به وزن ایده آلم برگردم :)

خستگی و ناامیدی

سعی می کنم ایمانم رو از دست ندم ولی نمی تونم نادیده بگیرم که چه همه سخت می گذره. اینکه همه ش باید نگران خونواده م باشم درصورتی که خودم زندگی آروم و آسونی ندارم خیلی سخته. اینکه هرکاری از دستم برمیاد برای خانواده م انجام بدم، چیزیه که خوشحالم می کنه ولی گاهی کاری از دستم برنمیاد. و برای منی که دوست ندارم اونا ازم ناامید بشن اوضاع خیلی پیچیده می شه. یه وام گرفتم و خونه مامان رو تا حدودی اوکی کردم. سرامیک و کابینت و رنگ و ساخت کمد و پکیج و شوفاژ و کولرو هزار تا چیز دیگه... خودم تصور نمی کردم که خونه ی نو ساز این همه خرج داشته باشه. اما داره و هنوزم تموم نشده. پرده ها رو سفارش دادم و قراره به زودی بریم برای اتاقا موکت بگیریم چون این استایلی هست که من برای اتاق خواب می پسندم. و هنوز چند تا خرج بزرگ دیگه هم مونده ولی من نمی تونم بگم پولی برام باقی نمونده دیگه. هی به این فکر می کنم که یعنی می شه معجزه ای اتفاق بیفته؟! و مدام ناامید می شم. چون همین الانم یه عالمه مقروضم و تا سالها باید قسط بدم. قسطی که حتی ازش احساس خوبی هم ندارم. چون این چیزی نبوده که برای خونواده م می خواستم. چون فکر می کنم حقشون نیست همیشه اینقدر سختی بکشن. دلم راضی نمی شه برن تو اون خونه که این همه براش خرج کردم بشینن حتی. چون می دونم چه همه زندگیشون سخت تر می شه.

گاهی حس کسی رو دارم که داره تلاش میکنه تک تک افراد خونواده ش رو که دارن تو دریا غرق می شن رو نجات بده. اما نمی تونه. جونی تو دستاش نمونده دیگه. و این احساس ناتوانی چیزیه که ازش متنفرم. من نمی خوام و نمی تونم هرگز ناامید بشم.

کاش اتفاقی می افتاد. یه معجزه. کاش توان بیشتری داشتم. خیلی بیشتر....

دختر کوچیکه!

خواب دیدم یه دختر بچه ی دیگه هم غیر نیو هست! یه دختر بچه 3-4 ساله. توی خواب مطمعنم که اینم دختر پاریس هست. ولی نمی دونم مادرش کیه؟! برعکس نیو که پوست و موهای تیره و چشمای مشکی داره... دختر کوچیکه بور بود. پوست تنش روشن بود و چشمای عسلی داشت...

خواب یه صبحی رو دیدم که نیو آماده شده داره میره مدرسه. منو پاریس باید بریم سرکار. نمی دونم با دختر کوچیکه باید چه کنم. انگار باید بذارمش پیش خانوم همسایه. دلم نمیاد ولی. دارم آماده ش میکنم با خودم ببرمش سرکار. برای تغذیه ش چن تا دونه خیار برداشتم...

پی اس 1: قیافه دختربچه لحظه ای از جلو چشمم دور نمی شه!

ما دو کله شق

دیروز من وقت لیزر داشتم باید بعد از کارم می رفتم. بعد قصد داشتم از تو صدر برم مدرس و برسم هفت تیر. اولین بار بود که این مسیرو خودم می رفتم و می دونین چی شد؟! اشتباهی رفتم تو صدر شرق و کلن اونقدر رفتم تا رسیدم به دانشگاه امام حسین! هی تو مسیر میگفتم با خودم که وا؟! اینجا که نباید این طوری باشه؟! و بعد هم که فهمیدم اشتباه اومدم هیچ خروجی ای با مشخصات درست وجود نداشت که از اون راه برم و برگردم. خلاصه آخر سر رفتم تو یه خروجی و دوباره برگشتم نوبنیاد و دوباره انداختم تو صدر. ترافیک؟! وحشتناک بود. بعد حالا همه ی اینارو گفتم تا برسم به اینجا که تو همون موقع که تازه فهمیده بودم گم شدم... پاریس زنگ زد...

قبلش یه بار ساعت 9 صبح باهم تلفنی حرف زده بودیم. می خواست بدونه چرا ناراحتم. صبحم که می خواستیم از خونه بریم بیرون، من زودتر رفته بودم. یعنی نمی خواستم با هم بیایم پایین. رفته بودم نشسته بودم تو ماشین استارت داشتم می زدم که اونم رسید تا سوار ماشینش بشه. بعد من بدون اینکه نگاش کنم در پارکینگو زده بودم و خارج شده بودم و خیلی هم تند رفته بودم که بهم نرسه. احتمالا 2 دقیقه زمان خروجمون متفاوت بود. تو اتوبان یهو دیده بودم که پشتمه. می رفتم سمت راست میومد راست. می رفتم چپ میومد چپ. البته نه یه طوری که بوق یا چراغ بزنه که پشتمه. همین طوری اومده بود منو پیدا کرده بود و منم خیلی ناخودآگاه تو آینه دیدمش.  پشتم میومد تا اینکه مسیرامون از هم جدا شد. صبح که با هم حرف زدیم مکالمه خوبی نداشتیم. من که نمی تونستم بگم دوست ندارم به زن دیگه ای مهربونی کنه و حسودیم می شه. هی می گفتم  این موضوع اذیتم می کنه و اونم هی حدس می زد که فکر می کنی رانندگیش خوب نیست؟! یعنی کلن مخش اینقدر قد می داد! 

خلاصه بحثمون نیمه کاره رها شد  و بعد اون موقع بعد از ظهر موقعی که گم شده بودم تماس گرفته بود. منم هر دو تماسش رو بدون پاسخ گذاشتم. در نتیجه وقتی رسیده هیچ خبری بهم نداده و وقتی می خواسته بخوابه هم.... و از منم خبری نگرفته و امروز صبحم به همین منوال....هر دو آدمای لجباز و مغروری هستیم در این موارد. خیلی پیش نمیاد که دعوا کنیم اما به هر حال یه وقتا پیش میاد. الان دلم داره می ره که صداشو بشنوم ولی لجبازم و این کارو نمی کنم و اونم زنگ نمی زنه. 

ظهر راه میفتم می رم خونه. می خوام برای خودم ساندویچ مرغ درست کنم. و بعدم حتمن می خوابم. یه سری کارای عقب افتاده کامپیوتری دارم که باید انجام بده. اینترنتو شارژ می کنم. ابروهامو رنگ می کنم. شام برای خودم سوپ می پزم. فردا صبح اول وقتم کلاس زبان دارم تا ظهر. حدس می زنم تا اون موقع از سفر اومده باشه. اما اگه نیومده باشه یه چیزی می خورم و می خوابم. بعد از ظهرم می رم به نیلا سر می زنم. اینم برنامه این دو رروز... 

من ِ لجباز

امروز یه مقدار دلم گرفته. هم دلیلش رو می دونم و هم نمی دونم. یه طوری که خودمم نمی دونم دقیقا چمه. 

این مدت زندگیمون بازم تغییر کرد. بعدن میام مفصل تر راجع بهش می نویسم. 

اما ماجرای حال الانم اینه که... این آخر هفته پاریس می خواد با دوستاش بره سفر. ما تو تابستون 2 تا سفر داشتیم که هر دو خوب بودن. البته از روز اولی که با پاریس آشنا شدم می دونم که آدمیه که دوست داره هر چند وقت یه بار یه سفر مجردی با دوستاش داشته باشه. و من دوستاش رو هم می شناسم و می دونم هم که هیچ اتفاق غیر معمولی نمیفته. ولی وقتی بهم می گه می خواد بره سفر... لوس می شم. ناراحت می شم. بهش نمی گم که نره ولی نمی تونم بگم که خوشحال می شم از اینکه داره می ره تا مخش یه هوایی بخوره! یعنی نمی تونم مثل یه آدم منطقی و سالم به این قضیه نگاه کنم. برعکس تلخ می شم. غصه دار می شم. لجباز می شم.

دیشب بهم گفت که فردا باید دو ماشینه بریم. آخه روزایی که ماشین میارم، اونو تا شرکتشون می رسونم. یعنی لزومی نداره اونم ماشین بیاره. بعد حدس زدم که لابد با ماشینش می رن سفر... که برگشت گفت نه! دوستش گفته با ماشین اون برن و چون زنش کار فوری ای پنج شنبه داره، ماشین پاریسو بذارن برای اون تا بره و به کارش برسه. و می دونین چی شد؟! من ناراحت شدم! البته هیچی نگفتم ولی ذهنم مشغول شد و یه طوری حالم گرفته شد. 

البته لابد این رفتار سالمی نیست و من ذهنم بیماره که ناراحت می شم. اما به هر حال یه طور عمیقی حسودیم می شه و اینو هیچ جوره نمی تونم توضیح بدم! چی بگم آخه؟! خودم می دونم که دلیلی برای حسادت وجود نداره. چون دوستش اینو ازش خواسته. و این یعنی رفاقت از نوع مردونه. هیچ وقت هیچ دوستی از من تقاضا نمی کنه ماشینمو بذارم پیش شوهرش تا به کارش برسه! اصلا برام عجیب میاد. ولی تو دنیای مردا، این چیزا معمولین مطمئنا. 

می دونم که اصلن بد نیست اینکه اخر هفته کلن برای خودم باشه. می دونم که به کارای عقب مونده م می رسم و این خیلی خوبه. بعلاوه اینکه تنها بودن خیلی آرامشبخشه. ولی یه حس دیگه هم دارم. یه حسی که مملو از حسادت و لجبازیه... 

مهرماه من

امروز اول مهره. سالگرد دوستیمون. درست 5 سال از روزی که همو دیدیم گذشته. 5 سال مدت زمان خیلی طولانی ایه. مثل یه درخت می مونه که 5 سال از عمرش گذشته. درختی که دستخوش اتفاقات بد و سهمگین زیادی شده. زمانی به کل خشک شده و بعد دوباره جوونه زده. درختی که هر دو تامون کم یا زیاد ازش مراقبت کردیم. و گاهی وقت ها هم زدیم شاخ و برگشو شکوندیم و سعی کردیم خشکش کنیم. 

اما الان یه درخت 5 ساله ست. 

دیشب یه همکلاسی قدیمیم رو دیدم. کاری برام انجام داده بود و بعد از مدت ها همو دیدیدیم. قبلن راجع بهش نوشتم که می خواست با هم دوست شیم و من ازش دوری کردم. قسمتش این بود که ازدواج کنه و الان یه دختر 4 ماهه داره. رفته بودیم نشسته بودیم تو یه کافه و درمورد همه چیز صحبت می کردیم. اون یه جایی مشغول به کار هست و شغل نسبتا خوبی هم داره. الان یکی دو سالی هست که ازدواج کرده و یه دختر داره.... بعد وقتی نوبت به من رسید... دلم نخواست راجع به زندگیم زیاد حرف بزنم. اینکه زندگی من با همه ی آدما متفاوته باعث می شه گوشه گیر بشم. از اینکه مجبور بشم راجع به زندگیم توضیحی بدم و یا از انتخابام دفاع کنم، بیزارم. اینه که ترجیح می دم با کسانی که حدس می زنم متوجه نمی شن، اصلن راجع به جزئیات صحبت نمی کنم.  

بعد وقتی ازش خواستم درمورد "ازدواج کردن" صحبت کنه، با این که مدت زیادی نیست که از ازدواج کردنش می گذشت، اما درموردش چیزای خیلی معمولی گفت. بیشتر می گفت که چه همه زندگیش دچار "توقف" شده و خیلی دیگه نمی تونه و نمی خواد که ریسک کنه. و فقط همین! چیز خاص دیگه ای نداشت بگه. توقع داشتم بهم بگه که چقدر همسرشو دوست داره و کنارش آرومه. که دخترش ثمره ی زندگیشه و حاضره همه چیز رو براش فدا کنه. که دلش می خواد بهترین زندگی رو براشون فراهم کنه...

ولی اینا رو نگفت. به نظرم یه مرد سرد اومد. مرد سردی که باعث می شه زنی مثل من هیچ وقت نتونه در کنارش چندان خوشحال باشه.

من اما یه رابطه ی پنج ساله ی عجیب و بسیار سخت دارم. رابطه ای که به خاطر شرایط ویژه ش بسیار باید براش وقت صرف کنی و به پاش امید تزریق کنی. رابطه ای که پر زحمته. پیچیده و گسترده ست و باید برای هندل کردنش بسیار هوشمند باشی. مثل یه بازی سخت که هیچ کجاش روتین نیست  و همیشه باید باهاش چلنج داشته باشی. گاهی فکر می کنم به اینکه از کجا زندگیم متفاوت شد؟ و آیا من فرصتی پیدا می کنم که بتونم زندگی آروم تری داشته باشم؟ بعد به این فکر می کنم که هر چیزی بهایی داره. برای مرد و زندگی ای که انتخاب کردم، هزینه ی پیچیده ای رو پرداخت می کنم. 

هنوز تا همیشه "اول مهر" برام خاص ترین، پر شورترین، گرم ترین، شیرین ترین و بهترین روز هر سال هست. هنوز با نفس کشیدنش، مست می شم. 

خواستم امروز یه هدیه برای پاریس داشته باشم. حدس می زنم خودش حواسش به هدیه ای نخواهد بود. به خصوص که اخیرا زندگیمون پیچیده تر شده و اومدن دختر باعث شده مجبور شیم به home، اسباب و اثاثیه ای اضافه کنیم که بسیار پر هزینه بوده. اما من دوست داشتم اول مهر با اون عطر شروع بشه. همون عطر پاییز 5 سال پیش! اینترنتی خریداریش کردم و الانم منتظرم تا دریافتش کنم. 

استنشاق هوای امروز... اول مهر... باعث می شه احساس کنم یکی از خوشبخت ترین و شادترین دختر روی زمینم! 

fast & furious

امروز با جیمبو اومدم سرکار. اسم ماشینمو گذاشتم جیمبو! چون کوچولو و خنگه... پنج شنبه ای هم اومدم البته. منتها اون روز خلوت تر بود. من یه ترس بزرگ از اتوبان دارم.  احساس می کنم تو آزادراه تهران کرج همه ماشینا و راننده هاشون خشن، پرسرعت  و درنده میان. منم فکر کنم کلن 5-6 بار پشت فرمون نشستم. اینه که هنوز احساس می کنم خیلی بی تجربه م. اشتباهاتم از 100 تا شده 70 تا. ولی هنوز آماده نیستم. لااقل خودم این طور فکر می کنم. مدام به خودم می گم همه ی این راننده هایی که پشت فرمون نشستن و خیلی راننده ن... یه روزی مثل من آماتور بودن. ولی امروز یه اشتباهی کردم که خیلی دلزده شدم. 

ماجرا این بود که من از ساعت 6:30 صبح رانندگی کرده بودم و از غربی ترین نقطه کرج خودمو رسونده بودم به شمال شرقی ترین نقطه ی تهران که برم سر کار. وسط راهم پاریسو رسونده بودم شرکت. نزدیک شرکت تو یه بزرگراه، بی موقع لاینمو عوض کردم. نفهمیدم راننده پشتی می خواست تو اون لاین سبقت بگیره یا چی... ولی من اصلن ندیدمش. یهو پشتم یه ترمز وحشتناک کرد و بعدم مثل دیوونه ها افتاد دنبالم. راننده یه زن بود. من چندین بار با حرکت سر ازش معذرت خواهی کردم و گفتم که ندیدمش. ولی زنه به یک باره وحشی شده بود. مدام اشاره می کرد شیشه ماشینتو بده پایین! من این کارو نکردم و به راهم ادامه دادم. تا اینکه پشت یه چراغ قرمز اومد کنارم و مثل دیوونه ها در ماشینمو در حالی که پشت فرمون بود باز کرد! من کلن شوک شده بودم فقط بهش گفتم که گفتم ندیدمت و معذرت می خوام... الان مشکلت چیه؟! که دیدم زنه هرچی از دهنش دراومد بهم گفت! من؟! فقط به ذهنم می رسید بهش بگم در ماشینمو ببند احمق!

خلاصه لحظه ی تنفر انگیزی رو گذروندم. تا به حال تو موقعیتی نبودم که یه فرد ناشناس به خودش اجازه بده بدترین حرفایی رو که میشه به کسی زد در موردم بگه. من اشتباه کرده بودم و معذرت خواهی کرده بودم ولی مهم نبود که این کارو می کردم یا نه... چون اون آدم به خودش حق میداد این طور منو تنبیه کنه! 

وقتی رسیدم سر کار شوکه بودم و اینو همه متوجه می شدن و ازم جریانو می پرسیدن. ولی من چیزی برای گفتن نداشتم. فکر کنم اینجا تنها جاییه که می تونم این جریانو تعریف کنم و الانم که دارم این کارو می کنم صورتم به شدت گر گرفته و دستام لرزش دارن. 

هنوز خیلی شوکه م. یه چیزی روی سینه م سنگینی می کنه. گاهی دوست دارم گریه کنم حتی. تو این که اشتباه کردم هیچ حرفی نیست. ولی من از بچگیم یه طوری گره خورده م تو این موضوع. وقتی کسی حرف بدی بهم می زنه به هم می ریزم و روانی می شم. بعد این موضوع خیلی داغونم می کنه. انگار از درون می خورتم. 

نمی خوام لوس جلوه کنم. نمی خوام با تعریف کردن این موضوع کسی تو روم یا تو دلش در موردم بگه که حقم این بوده. نمی خوام  کسی بهم یادآوری کنه که راننده خوبی نیستم. نمی خوام...

فقط نمی دونم این جریانو چطور برای خودم حل کنم. حس می کنم زنی که این طور وحشیانه، ساعت 8:20 صبح به آدم حمله ور می شه و این اجازه رو به خودش می ده که خودش برای تنبیه من دست به کار بشه و با باز کردن در ماشینم به حریم شخصی من تعرض می کنه... روزی همین بلا سر خودش اومده! روزی خودش به خاطر اشتباهش قربانی این رفتار شده و الان به این باور رسیده که "حرفه ای ها قدرتمندترن!" البته نمی خوام فلسفه ببافم ولی می ترسم از روزی که منم  خودم برای تنبیه دیگران حکم اجرا کنم. 

ما 3 نفر (قسمت دوم)

هفته بسیار شلوغی رو گذروندیم. یه سفر دیگه با دوستامون رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت. البته دختر هم بود. اوایلش باز تو قیافه بود. شبای آخر بهتر شده بود. شبا با هم می رفتیم می دوییدیم و دوچرخه سواری می کردیم و با چند تا سگ دوست شدیم. بعدشم مستقیمن آوردیمش خونه خودمون. تقریبا یه هفته ای با هم زندگی کردیم. می تونم بگم که شبای آخر دیگه واقعا اوکی شدیم. اونقدری که یه شب بهش گفتم که اون غذا بپزه و یه غذای خوشمزه پخت و خوردیم. با هم فیلم می دیدیم و تو زبان بهش کمک می کردم. اما... آخر هفته که رفت خونه مادرش... وقتی رفتیم بیاریمش... حس کردم اونی که رو صندلی عقب ماشین نشسته، اونی نبود که پنج شنبه ای رفت! وقتی می ره ریست می شه! همه احاساساتش، خاطراتمون و همه با هم بودنامون فراموش می شه. تبدیل به یه غریبه سرد می شه که گاهی حتی تنفر رو هم تو چهره ش می شه دید. 

دیشب چون می خواستم تمرین رانندگی کنم، من پشت رل نشستم و رفتیم دنبالش. آخه یه ماشین کوچولو خریدم! ولی هنوز اونقدری راه نیفتادم. پاریس می شینه کنارم و همه ش حرص می خوره... دنده... کلاج... گاز... پارک تو پارکینگ... همه چی رو هی بهم گوشزد می کنه. گاهی هل می شم و تمرکزمو از دست می دم. دیشب پشت یه چراغ قرمز گیر کردم که شیب خیابونش 30 درجه ای بود... تصور می کنم. نتونستم ماشینو کنترل کنم، از پشت لیز خوردم زدم به یه سمند! البته چیزی نشد. اما خیلی ترسیدم. گاهی حس می کنم من نمی تونم هیچ وقت راننده خوبی بشم. سه بار پشت رل نشستم از وقتی ماشینو تحویل گرفتم. یه چیزایی رو یاد گرفتم ولی بازم زیاد اشتباه می کنم. ماشینای پشتی رو نمیبینم که بهشون راه بدم. وقتی می خوام لاین عوض کنم احساس می کنم نمی تونم و الانه که تصادف کنم. یه راننده خوب بودن یکی از آرزوهای بزرگم شده. نمی دونم چند بار دیگه پشت رل بشینم اوکی می شم مثلن... و تردید بزرگم اینه که اصلن من می تونم یه راننده بشم یا نه!

وقتی از رانندگی بر می گردیم، انقد که پاریس دعوام کرده، ساکت می شینم و ناراحتم. اما همیشه بهم می گه که از دفعه ی قبل بهتر بودم و اینکه استعدادم خوبه و اون فکر می کنه به زودی راه میفتم... اما خودم حس می کنم فقط داره بهم الکی قوت قلب می ده که ناامید نشم. 

کم خوابی دارم مثل همیشه. دوست دارم بتونم یه روز تا ساعت 11-12 ظهر بخوابم مثلن. اما صبح های جمعه هم کلاس دارم و وقتم خیلی محدوده. دختر که باشه، براش شام درست می کنم. یکمی بیشتر درست می کنم که ناهارم بخوره. از دستپختم خوشش میاد و این دلگرمم می کنه. البته منم خیلی تو آشپزی پیشرفت کردم. قرمه سبزی و قیمه هایی که می پزم یکی از بهترینایی هستن که خوردم. البته بحث تعریف نیست! من همیشه از پختن خورشت می ترسیدم ولی از عهده ش براومدم. البته خیلی هم ساده ست. فقط باید جسارت اولیه رو داشته باشیم.

به دختر خیلی توجه می کنم. یه حس قوی ای بهم می گه که نقطه ضعفش، محبت دیدن هست. البته من سرد به نظر میام و مدلم قربون صدقه ای نیست. ولی بهش توجه می کنم. مثلن براش لاک می زنم و دلگرمش می کنم که به زودی وضعیت ناخناش که از بچگی مشکل داشته، درست می شه.یا از دست پختش تعریف می کنم. تشویقش می کنم که ویولن تمرین کنه. بهش تو زبان کمک می کنم و کمکش می کنم لباساش رو اتو کنه. خودش شاهد هست که چقدر براش وقت می گذارم. اما تو یه شب... تغییر می کنه. حافظه ش پاک می شه، و چیزای دیگه ای جایگزینش می شن... تنفر... بغض و...یه عالمه گله لابد...  


ما 3 نفر

تو این چند وقته اصلن وقت نداشتم بنویسم. یعنی شبا که می رم home که کلی کار باید انجام بدم و خیلی زود هم وقت خواب می شه. خونه مامانمم که می رم ترجیح می دم بخوابم همه ش. اونجا که می رم چون تقریبا هیچ مسئولیتی ندارم، خواب رو انتخاب می کنم! دیگه وقت برای نوشتن نمی رسه. 

چند هفته پیش رفتیم سفر. یه ویلا گرفتیم تو شمال رفتیم اونجا. نظر من این بود که لازم نیست یه ویلا بگیریم شبی 1 تومن. به جاش یکم روش بذاریم بریم ترکیه ای، جایی. ولی بچه ها گفتن که نه و ویلاعه استخر داره و مجهزه و خوبه. و البته هم خوب بود. و بهترین چیزی هم که می شد توش پیدا کرد، اتفاقن همین استخرش بود. تپ تپ می پریدیم تو آب...

روز قبلش وقتی اومدن 3 تا از بچه ها کنسل شد، به پاریس پیشنهاد دادم که نیو رو هم بیاره. جا که زیاد داشتیم... البته می دونستم برای خودم خیلی سخت می شه ولی چاره ای نیست. بلخره که باید از یه جایی شروع کنیم. اول بهش گفته بود و اونم گفته بود نمیاد. چون من هستم! پاریس می خواست بذارتش پیش مامانش که فهمید اونم داره می ره سفر. در نتیجه این بچه می موند و مادربزرگش. منم بهش گفتم زنگ بزنه به مامانش تا به نیو بگه باید همراه ما بیاد! به نظرم رسید یه مقدار از بدقلقی و مقامت نیو به خاطر اینه که می خواد از مادرش حمایت کنه. منم بودم همین کارو می کردم. احساس می کنم یه حس غریزی باید باشه. منتها درجه "مادر بودن" متفاوته انگار. البته این چیزا به من مربوط نیست. فقط دارم یاد می گیرم تیز باشم و از آدما تو موقعیت های مختلف استفاده کنم! وقتی مادرش اعلام کنه که بهتره بچه بره سفر و خودشم داره می ره پی تفریح فرق داره. خلاصه نقشه م گرفت. شب قبل حرکت نیو گفت که میاد. 

خیلی حوصله نوشتن جزئیات رو ندارم. فقط اینو بگم که 2 روز اول مسافرت خیلی خوب بود. اونقدری که یادمه یه شب کنار باربکیو نشسته بودیم. سه نفری. بقیه تو بودن. داشتیم باهم صحبت می کردیم. من یه مقدار از علایق دهترو میدونم. مثلن اینکه عاشق حیووناست. داشتم براش تعریف میکردم داشتم یه سگ میگرفتم که بزرگ کنم و تنها دلیلش برای پشیمون شدنم این بود که صبح میریم شب میایم. و حیوون تنها میموند اونطوری. اونم داشت از حیووناش میگفت. یا مثلن درمورد فیلمای مورد علاقه مون حرف زدیم. 

روز اولم فهمیدم مایوش براش کوچیک شده، یکی اضافه داشتم دادم بهش. و پوشید. شب اولم که همگی حالمون بد شده بود، اومده بود پتوشو انداخته بود روم. 

بعد ولی روزای بعدی خیلی خوب نبود. رفت تو خودش و به موازاتش به عمه ش نزدیک تر شد. فقط اون وسطا یه باری صداش زدم موهاشو سشوار کشیدم. خب من که از مو درست کردن چیزی نمیدونمم. وسطاش به گ ه خوردن افتاده بودم. از بس موهاش کوتاهه و نرم و نازکه هیچ مدلی وای نمیستاد. به زور سرهمش کردم. ولی خودش هیچی نمی گه. اصلن حرف نمی زنه. منم خیلی آدم پر حرفی نیستم. بعدشم به دختر چی دارم بگم مثلن؟!

آها داشتم میگفتم روزای بعدش خوب نبود دیگه. من فکر میکنم عمه ش میتونست کمک کنه دختر بهم نزدیک بشه. اما اینکارو نکرد. بدتر انگار یه جوری بود دورتر شد ازم. 

یه تصمیم گرفتم. و اون هم اینکه تا اطلاع ثانوی ارتباطمونو باهاش قطع کنیم. البته منظورم این نیست که دعوا کردیم و حس بدی وجود داره. اما ارتباط ما با دختر مثل یه چیز شل و ول و وا رفته ست. حضور هرکسی میتونه به راحتی نابودش کنه. باید بتونیم یه تیم شیم....

این بود که هفته پیش رفتیم سه نفری دوچرخه سواری. بعدم رفتیم بازی کردیم و بعدم رستوران. به نظرم وقتی سه نفری هستیم فقط، همه چی بهتره. البته بازم سخته. برای منی که سخت بودن خیلی معنا نداده... این پروژه عظیم و هولناک میاد. 

حالا برای این تعطیلی خونه دعوتش کردم. نمیدونم میاد یا نه. یه جوریه که بهش حق میدم. حق میدم ازم متنفر باشه حتی. ولی باید بتونم رامش کنم. اما خیلی سخته...