ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

کتلت

تو این همه کار باید یه پروپوزالم بنویسم که اصلا حوصله ندارم. 

حالا چون دیشب از آشپزی گفتم... یه پست سریع می خوام بذارم که دیر نشه!

من دیشب بلخره برای اولین بار کتلت پختم! که خیلی هم ذوق داشتم. بوش که خوب بود. پاریس هم گفت مزه شم شبیه کتلته! و خوشمزه هم هست! 

من ترازو ندارم. همه چیز رو چشمی می ریزم. در نتیجه تو اندازه ها کمکی نمی تونم بکنم بهتون. 

حالا دستور جادویی... البته منظورم از دستور جادویی اینه که همه ی ما بلخره می دونیم تو کتلت چیا می ریزن و همگی تو خونه مامانامون سالها کتلت مامان پز خوردیم! این چیزایی که قراره اینجا بنویسم بیشتر شبیه جزوه کنکور می مونه که نکاتی که برای من مبتدی مفید بود رو می نویسم. پس دستور جادویی: 

ترجیح من اینه که کتلتو با سیب زمینی خام بپزم. چون بهتر سرخ می شه و حالت خمیری به خودش نمی گیره. روغن کمتری هم می بره. 

دیشب 5 تا سیب زمینی کوچولو رو پوست کندم و رنده کردم. نکته ش اینه که باید رنده ی ریز بشه. چرا 5 تا؟ دلیلش اینه که 5 تا سیب زمینی مونده بود می خواستم کلن تموم شه! D:

بعد دیدین گاهی کتلت یه بوی بدی می گیره وسطش؟ من این ور و اون ور سرچ کردم و به این نتیجه رسیدم که آب سیب زمینی رو خوب باید بگیرید تو این مرحله. 

خب من تو این مرحله انگشتم رو بریده بودم و یکمی بال بال زدم... رفتم دستمو چسب زخم زدم اومدم سراغ پیاز. دو تا پیاز متوسط رو پوست کندم تا رنده کنم. پیازو هم باید با رنده درشت رنده کنید... بعد وسطاش همین طوری اشک ریختم و پیازم از چسب زخمم رد می شد می رسید به زخمم و اوه ه ه ه... دیدم دارم کبود می شم. رفتم دستکش دست کردم و دوباره باقی ماجرا...

آب پیاز رو هم بگیرین و بریزین تو مخلوط گوشت و سیب زمینی. من دو تا تخم مرغ هم اضافه کردم.

فکر کنم مامانم گاهی خمیر نون باگت آسیاب شده می ریخت تو مخلوط کتلت. منتها من که اونقدر خونه دار نیستم. فهمیدم می تونم از آرد نخودچی استفاده کنم. حالا چرا آرد نخودچی؟ چون آردای دیگه باعث خمیر شدن کتلت می شن. اما آرد نخودچی این طور نیست و باعث می شه کتلت کریسپی بشه. 

می رسیم سراغ ادویه: 

من چون از بوی گوشت خوشم نمیاد... هم گرانول سیر کمی ریختم و هم پودر سیر. و نمک ریختم و زردچوبه و چون ذائقه م تند هست سه تا پودر فلفل محبوبم یعنی فلفل سیاه، قرمز و پاپریکا ریختم. (کلن همه ی این ادویه ها رو تو همه غذاهام می ریزم! D:)

روغنو هم داغ می کنید و کتلتا رو توش می گذارید تا سرخ بشن. 

جدا گوجه حلقه شده هم سرخ کردم و چون نمی خواستم خیلی سنگین بشه، سیب زمینی سرخ نکردم و با خیار شور بسیار لذت بردیم. در ضمن برای یکی دو شب دیگه مونم موند که فریز کردم و یکی دو باری لازم نیست شام بپزم! 


http://s4.picofile.com/file/8167928400/kotlet.jpg

ورونیک سر آشپز

تو مترو ام و دارم میرم خونه. 

این مدت که میرم خونه... خودم غذا درست میکنم. حالا؟

حالا میخوام گاهی اینجا یه پستای آشپزی هم بگذارم! نه به خاطر اینکه بگم که من چقدر آشپز فوق العاده ایم که اصلن هم نیستم و در آینده هم میبینین که چقدر آماتورم. تنها قصدم اینه که اینجا غذاها رو share کنیم تا آدمایی که مثل من مبتدین پختن بعضی غذاها رو یاد بگیرن و هم اینکه شاید ایده ای بشه برای آدمایی مثل من که نمیدونن "این دفعه دیگه چی بپزن؟" 

حالا امشبم قراره کتلت بپزم. اگه اوکی شد میام دستور جادوییمو میذارم

ذهن عصبانی

اعصابم خورده. با یه سری آدما تو محل کارم مشکل دارم. 

کلن همیشه سعی می کنم با آدما مودبانه رفتار کنم و شاید درموردم بشه گفت که "من آدم مودبی هستم". منتها وقتی کسی بد صحبت می کنه و رعایت ادبو نمی کنه، منم روانی می شم. یعنی نهایت سعیم رو می کنم که مودب باشم اما وقتی کسی مودب نیست، چطور می شه بازم در مقابلش لبخند زد؟!

الان فوق العاده اعصابم خورده. طرف رفته نشسته تو اتاق مدیرم و داره در موردم بد می گه که من فلان جور برخورد کردم و بهمان کردم! چقدر آدما وقیحن!

من از بچگیم سعی کردم روحیه کار تیمی رو تو خودم تقویت کنم و از اینکه با دیگران کار می کنم خوشحال باشم. منتها اغلب یه طوری بوده که آدم ها سو استفاده کردن و قسمت زیادی از کار افتاده رو شونه ی من... و در نهایت با اینکه کار تیمی بوده اما خودشون رو بیشتر بولد کردن و پوئن گرفتن. 

کلن دارم مریض می شم انقدر که این طوری رفتار شده باهام. بعد با خودم فکر می کنم چه خوبه آدم یه کاری برای خودش راه بندازه و سعی کنه همه ی هم تیمی هاشو خودش اون جوری که می خواد انتخاب کنه. 

اما متاسفانه این جور کارا سرمایه می خواد و البته مقدار زیادی خلاقیت. اولی رو که ندارم دومی رو هم اغلب به خاطر اینکه اعتماد به نفسم خیلی بالا نیست، نادیده می گیرم. 

منتها احساس می کنم الان انقدر تحت فشارم، باید به زودی یه تصمیم بگیرم. همیشه این جور وقت ها یه اتفاقات خاصی تو زندگیم میفته (: 

girlish things

هیچ وقت نمیذاشتم ریشه ی موهام زیاد در بیاد. زودی می رفتم دوباره رنگ میذاشتم. اما بی پولی های اخیرم و اینکه پاریس اصرار داشت که کمی به موهام استراحت بدم باعث شد سه ماهی رنگ نکنم. مهمونی خداحافظی دوستم بلخره وقتش رسیده بود که رنگ کنم.

کلن همیشه دوست دارم کم و کم تر به بقیه نیازمند باشم. چه می دونم... منظورم آرایشگرها هستن. همیشه احساس می کنم آرایشگرها با قیچی هاشون وایستادن تا اونو تو هر س و ر ا خ ما فرو ببرن و پول به جیب بزنن! این شد که از وقتی یادم میاد خودم یاد گرفتم ابرو بردارم، بند بندازم. ناخن بکارم و دیزاین کنم و یکی دوباری وقتی ترسم از رنگ مو هم ریخت دیگه موهامو دست آرایشگر نمی دم. البته نه اینکه باورشون نداشته باشم. بیشتر به این خاطر که دوست دارم تا اونجایی که می شه خودکفا باشم تا کمتر پول بابت این چیزها بپردازم. 

خلاصه... یه رنگ جدید رو موهام امتحان کردم که خیلی خوب شد. برام عجیبه که دقیقا همونی شد که می خوام. رنگه ترکیب reddish blonde و light brown blond هست که باعث می شه جلوه ش خوب باشه. هنوز اونقدر جسارت ندارم که موهامو بلاند کنم. به خاطر همین دارم با این ته مایه رنگ ها ذهنم رو آماده می کنم. و البته اعتقاد دارم همه نباید یه رنگ مو داشته باشن. من همیشه دوست داشتم موهایی با رنگ متفاوت داشته باشم که احساس می کنم این دقیقا رنگ من هست. 

البته گاهی دلم برای موهای مشکیمم تنگ می شه. ولی فکر می کنم وارد مرحله ای از زندگیم شدم که باید متفاوت باشم. 

به هر حال... الان بسیار از رنگ موهام راضی ام. 

این اواخر ابروهامو هم خراب کرده بودم. یه چند روزی گذاشتم تا پر بشه برم پیش آرایشگر. منتها زمان مهمونی که رسید من هنوز حقوق نگرفته بودم و همچنانم نگرفتم... با پولی که داشتم باید تصمیم می گرفتم که یا برم آرایشگاه واسه ابروهام و یا برم رنگ بخرم موهامو رنگ کنم. که من دومین مورد رو انتخاب کردم. 

بلخره دلمو زدم به دریا و ابروهامو هم برداشتم. ابروهای من ذاتن مدل هشتی دارن. قصد داشتم کلن صافشون کنم. که البته موفق شدم! 



دارم فکر می کنم راستی که زن ها چه دلخوشی های کوچیکی تو زندگیشون دارن...

ایمان

من متوجه یه موضوع مهم تو زندگیم شدم. موضوعی که باعث میشه با دید بهتری به زندگی نگاه کنم... موضوع رو اینطور شروع میکنم:
چند وقت پیش تو محل کارم، یه اتاق جدید بهم دادن. تا قبل از اون با یکی از همکارام هم اتاق بودم. وقتی رفتم جای جدید.. دوستم ابی گلدونشو برام به عنوان هدیه اتاق جدید آورد. به زودی از ایران میرفت و کارشو ترک میکرد. این بود که گلدونشو به من هدیه داد. 
من؟ روزای سختی بود. دوستم داشت میرفت و خودمم از محل کارم و آدماش دل خوشی نداشتم و ندارم و آرزومه کار بهتر با حقوق بیشتری پیدا کنم. بعلاوه اینکه با رفتن دوستم... هم رفیقم رو از دست میدادم و هم تنها میشدم. تنها میون آدم هایی که مایل ها با من و نوع زندگیم فاصله دارن و همیشه به من به چشم یه آدم ابنرمال نگاه میکنن. آدمهایی که هیچ منو نمیفهمن و اگرچه به روم لبخند میزنن ولی وقتی روشون رو برمیگردونن درموردم قضاوت هایی دارن...
به هر حال... با اومدن اون گلدون سعی کردم براش جای خالی رفیقمو که مجبور به ترکش بود رو پر کردم. لازم به یادآوریه که من از گلدون ها و گیاه ها به شدت میترسم! آره میترسم. تو زندگیم 2 تا گلدون داشتم که تو برهه های بدی از زندگیم اومدن و حال و روز من باعث شد خشک بشن. آخرین گلدون، بنفشه آفریقایی بود که پارسال برای پاریس هدیه گرفته بودم و خوب یادمه روز آخری که رفته بودم تا لباس هامو از اون خونه جمع کنم.. گل هاش باز شده بودن و پر پر شده بودن و اطرافش پخش شده بودن. منظره ای که تا مدت ها توی ذهنم مونده بود و به کابوس تبدیل شده بود. 
از گلدون قبلی هم خاطره ای تقریبا مشابه دارم که دوست ندارم یادآوریش کنم.
خلاصه این گلدون جدید... چیزی بود که دوست نداشتم سرنوشتی مشابه داشته باشه. همیشه برگهاشو نوازش میکنم و بهش آب میدم و حواسم به برگ های جدیدش هست و عمیقا دوستش دارم. اما... اما یه روز که داشتم ساقه هاشو از هم جدا میکردم، دستم خورد و یه ساقه ش تقی شکست. ساقه کوچیک دو تا برگ بزرگ داشت و یه برگ جدید کوچولو. 
صداش تو گوشم هست هنوز... تق... احساس میکردم زندگی ای رو با دست های خودم از بین بردم.
تو محل کارم دو نفری رو میشناختم که رفتم ساقه ی کوچولو رو بهشون نشون دادم و اونها هم گفتن دیگه کاری نمی شه کرد و این گیاه طوری نیست که بشه تو آب ریشه بده.
اما من؟! احساس میکردم نباید اون ساقه کوچولو رو دور بندازم. با وجود حرف های ناامید کننده اطرافیان... فکر کردم حداقل میتونم تلاشی کنم تا شاید زندگی بهش برگرده... از گل و گیاه هم هیچی نمی دونم. فقط میدونستم ممکنه وقتی تو آب میذارمش ریشه بده. 
و گذاشتم و روزها بهش نگاه میکردم تا شاید اتفاقی بیفته. گیاه بعد از گذشت چند روز خشک نشده بود. اما همه میگفتن فایده ای هم نداره. تا اینکه احساس کردم کنار ساقه ش توی آب اتفاقایی افتاده. هر روز اون ذره ی سفید رو نگاه میکردم و امیدوار بودم اشتباه نکرده باشم. 
و باید بگم.. اشتباه نکرده بودم... ساقه کوچولو ریشه زده بود! ریشه ای که هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد..
امروز گیاه کوچولو رو کاشتم تو گلدون و امیدوارم بتونم بزرگش کنم. اما این اتفاق برای من یه درس بزرگ داشت. درسی که دارم هر روز تو زندگیم امتحانش میکنم:
ایمان راسخ داشتن به کاری که میکنیم و انرژی ای که براش صرف میکنیم باعث میشه بلخره دیر یا زود پیروز بشیم. من به این موضوع ایمان دارم و تصمیم دارم از این به بعد آرزوهام رو یا ایمان قلبی دنبال کنم. وقتی من به چیزی ایمان واقعی داشته باشم و هرگز لحظه ای تردید به دلم راه ندم... موفقیت روبه رومه. روبه رومه و انتظار منو میکشه...!






مرو ای دوست... مرو از دست من ای یار

چند تا پست نوشتم ولی هربار پابلیششون نکردم...

دوستم به زودی از ایران می ره و امروز احتمالا برای آخرین بار دیدمش. 

دارم سعی می کنم خودمو کنترل کنم و اشکی نریزم. 

این جور وقت ها همیشه سعی می کنم سرد باشم و خیلی خودم رو احساساتی نشون ندم. 

اما همین طوری آدم رفیقشو هم از دست می ده و می مونه بی دوست...