ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

از درس های زندگی

یه هفته قبل از عقد ما، پسرخاله م عقد کرد. اونها هم مثل ما تصمیم گرفتن که یه عقد محضری داشته باشن و بعدم مهموناشون رو ببرن رستوران و بعد از چند ماه هم، بعد از گرفتن خونه و تهیه اسباب و اثاثیه عروسی بگیرن. حالا هرباری که زنگ می زنم تا با مامانم صحبت کنم... از خاله م و درگیریش با عروسش می گه. درگیری تو هر خانواده ای ممکنه اتفاق بیفته اما خانواده ی خاله ی من این طور نیستن. خاله و شوهر خاله م آدمای تحصیل کرده و دنیا دیده ای ان که بیشتر کشورهای دنیا رو دیدن و توش زندگی کردن. این جور خاله زنک بازی هایی رو که می شنوم... تعجب می کنم. ماجرا اینجاست که دختر نمی تونه جهیزیه تهیه کنه. اما توقع داره که تو بهترین نقطه تهران خونه بگیره و یه عروسی مجلل هم داشته باشه. لیست اسباب و اثاثیه خونه رو هم که شامل چیزهای اساسی و گرون منزل می شن رو با مارک ها و مدل های مد نظرش داده به خاله تا براش تهیه کنن. حالا خاله مم افتاده سر لج که من براتون خونه می گیرم ولی عروسی دیگه نمی تونین داشته باشین و نمی تونم هم که کالاهای مورد درخواستتون رو  اونجور که می خواین براتون تهیه کنم. مثلا دلیلی نمی بینم یخچال 12 تومنی براتون بگیرم. یخچال 2 تومنی از سرتونم زیاده! این وسط پسر خاله هم هرچی می گه بابا من تنها پسرتم و تو برای پسر خودتم نمی خوای کاری بکنی با جواب منفی روبه رو می شه...

و متاسفانه این قصه ها بیشتر از هر چیز دیگه ای، یه عالمه خاله زنک بازی و امواج منفی با خودش به همراه داره. رابطه هایی که قراره خوب و قشنگ شکل بگیرن... با دشمنی و کینه شکل می گیرن. اینجاست که من فکر می کنم اگر دختر و پسر به اندازه ای بلوغ فکری داشته باشن که خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن و دیگه نیازی نباشه چشمشون دنبال کمک پدر و مادرها باشه... چقدر می تونن از این درگیری ها جلوگیری کنن. شاید اگه پسر خاله م به اندازه کافی و بدون احتساب مال و اموال خانواده ش، تمکن مالی داشت، حتی اگه دلش می خواست هر کاری برای همسرش بکنه به دیگران اجازه دخالت نمی داد.

همزمان بودن ازدواج من با ازدواج پسرخاله م باعث می شه راجع به خیلی چیزها فکر کنم. بخصوص اینکه برای دیگران از جمله خاله م نوع زندگی من دارای جذابیت هاییه که باعث میشه با زندگی پسرش مقایسه بشم. مثلن خاله م بسیار کنجکاوه در مورد نوع رابطه م با مادر پاریس بدونه در صورتی که من با وجود قدمت حضورم تو این خونواده هنوز نمی دونم مادر پاریس رو باید چی صدا بزنم حتی! هنوز فکر می کنم من یه مادر دارم و نمی دونم چطوری می شه "مامان" صداش کرد. بخاطر همینه که هنوز درگیرم و فعلن از صداش کردن تفره می رم. می خوام بگم من خودم اجازه نمی دم رابطه ها خیلی زود رشد کنن. خودم دیر ارتباط برقرار می کنم و درهای ارتباطی به سوی خودم رو هم می بندم... واضحه رابطه ای که هنوز تو گیرو دار تعارفات اولیه ست کنجکاوی کسی رو ا ر ض ا نمی کنه! 

منم گاهی اسیر چیزهای منفی می شم. مثلن اینکه من سخت ترین ازدواج رو داشتم. با اینکه به خاطر شرایطمون ترجیح دادم مدتی از خانواده پاریس دور باشیم تا دختر تحت تاثیر اونا قرار نگیره... گاهی دلخور می شم از اینکه اون ها هم خیلی علاقه ای به کمک کردن نشون ندادن. پیشنهادی هم برای کمک کردن به وضعیتی که توش بودیم و هستیم ندادن. البته منصفانه تر بخوام فکر کنم می تونم حدس بزنم شاید این موضوع به خاطر رفتار خود پاریس بوده باشه که اصولا به خونواده ش اجازه دخالت تو زندگی شخصیش رو نمی ده. اما بازم گاهی برام این جور رفتارها عجیب میان.

اما با وجود همه ی اینها... یه شبی که می خواستم پیش پاریس از این بی تفاوتی خونواده ش گله کنم... به خودم نهیب زدم که هی! نباید این کارو بکنی! این جوری تو هم می شی مثل بقیه که اسیر رفتار خونواده ی شوهراشون هستن. تو می خواستی رابطه ت بعد از ازدواج تغییر نکنه. این حرفا خاله زنک بازین...! این جوری شد که یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می گفت "آدم اگه یه حرفی رو نزنه نمی میره" و سکوت کردم. بعدن متوجه شدم وقتی حرفی رو تو دلت نگه داری... بال و پر نمی گیره... بزرگ نمی شه... نمی چرخه... و بعد هم زشت تر و مهیب تر تو زندگیت آوار نمی شه! بلکه ریزه ریزه می مونه تو دلت و اگه سعی کنی بخشینده تر باشی... ریزه ریزه گم می شه...

جایی به نام خانه

یه باری کلی نوشته بودم... از شانسم یهو پرید :(

پنج شنبه ای با مامان و بابام رفتیم یه مقداری خرید کردیم. من یکی دو دست ظروف آشپزخونه لازم داشتم. چیزایی که تو خونه داشتیم، ست های 4 نفره نهایتن 6 نفره بودن. فکر کردم خوبه که یه چیزایی بخرم که کامل باشن، تعدادشون بیشتر باشه و مدل هم باشن. یه ست کتری و قوری هم می خواستم. قبلا کتری داشتیم اما چون هیچ وقت چای نمی خوریم، ازش فقط برای جوش آوردن آب و خوردن کاپوچینو یا نسکافه استفاده می کردیم. دلم می خواست یه قوری هم داشته باشم تا یه وقتی اگه خواستم، توش چای دم کنم. در نتیجه یه کتری و قوری ست خریدم. خریدامون به اینجاها ختم نشد... ست قاشق و چنگال و لیوان و پارچ هم گرفتم و یکی دو تا چیز دیگه. البته اینها حکم جهیزیه رو نداشتن. چون من به جهیزیه و تو خرج افتادن خانواده عروس اعتقادی ندارم. مامان و بابامو هم بردم چون ذوق داشتن و دوست داشتن تو انتخاب مدلها کمکم کنن. وگرنه من خودمونو مسئول خریدن هرچیزی می دونم. منظورم از خودمون هم خودم و پاریس هست. اما این چیزا رو دوست داشتم خودم بخرم. البته نه اینکه بگم جهیزیه خریدن بده...نه. اتفاقن گاهی فکر می کنم چقدر هم راحت می تونه باشه! دختر و پسر یه شبه و بدون هیچ تلاشی صاحب یه خونه پر از وسایل نو می شن! چی میتونه دلچسب تر از این باشه؟! اما خودم یه طور دیگه م... چون ما تصمیم گرفتیم آینده مون رو با هم ادامه بدیم... در نتیجه این ما هم هستیم که مسئول زندگیمون هستیم. کما اینکه من بهتر از هر کس دیگه ای از وضع خونواده م خبر دارم و می دونم اصلن در شرایطی نیستن که بخوان برای من کار خاصی کنن. و ازشونم خواستم اگر بخوان کاری بکنن در حد هدیه باشه. همین!

دیگه خونه مون داره تکمیل می شه. منظورم از اسباب و وسایل هست. بابام می خواست یه تلویزیون بهمون هدیه بده... اما احتمال می دم بتونیم راضیش کنیم بهمون پولشو بده. چون خودمون یه تلویزیون داریم بعلاوه اینکه این روزا خیلی دستمون خالیه. آخه ما یه کار دیگه هم کردیم...

رفتیم اون خونه هه که تو مجتمعمون بود رو خریدیم. البته حتی اندازه نصف پول خونه رو هم نداشتیم. باید رهن بدیم و کلی هم وام بگیریم. اما ریسک کردیم. اینه که دستمون به شدت خالی شده. اونم تو اولین روزای زندگیمون! یه عالمه قسط و وام و اجاره داریم که باید پرداخت کنیم. اما به هر حال... دوست داشتم تجربه ش کنیم.

من مدلم یه طوریه که دوست ندارم منتظر بمونم آدما کاری برام انجام بدن... همه کارارو خودم باید بکنم. یه طوریه که خیلی به کسی متکی نیستم. مثلن دیشب بابام داشت بهم می گفت که اگه انجام یه کاری براش موفقیت آمیز باشه... حتمن بهم کمک می کنه. حین گفتن این جمله به بازوم هم یه ضربه زد... یعنی اینکه حواست باشه من هستم! منم لبخند زدم و اسقبال کردم. اما راستش چون همیشه ی همیشه ناامید شدم... دوست ندارم بیش از این به احساساتم ظلم کنم! اما ناگفته نماند که شنیدن همین چیزها هم حتی خوشحالم می کنه.

فکر می کنم اوایل ماه آینده بتونیم خانواده م رو به طور رسمی دعوت کنیم خونه مون. نه اینکه وسیله ای تو خونه کم داشته باشیم... که نه... فقط دلم می خواد تو این چند روز باقی مونده یه مقداری خونه رو بخصوص آشپزخونه رو تمیز کاری کنم. چون نرسیدم برای عید کاری کنم. خونه تو این مدت... تغییراتی داشته... آدم هایی بهش اضافه و کم شدن و ظاهرش خیلی تغییر کرده. الان شبیه یه خونه واقعیه که هیچی کم نداره. گاهی فکر می کنم به اون روزایی که فقط یه میز کوچیک چهار نفره با 4 تا صندلی و 2 تا قاشق داشتیم که باهاش دنت می خوردیم! اینجور وقتا لبخند می زنم و به نیروی سازندگی آدم ها می بالم...!

ازدواج

رفتیم سفر. از این سفرهای دسته جمعی. 30-33 نفر بودیم و تو دو تا ویلای نسبتا بزرگ که مال اقوام بود مستقر شدیم. اکیپ ما 13 نفر بودن و اون یکی ویلا 20 نفرو تو خودش جای داد. اینطوری هم نبود که همه ی 30 نفر تمام مدت با هم باشن. فقط دیشب بعد از 4-5 شب همه رسیدن.

ما امروز برگشتیم. ما یعنی من و پاریس و دختر. من دیگه بیش از این تحمل زندگی دسته جمعی رو نداشتم. تمام لباس هام رو پوشیده و کثیف کرده بودم و آخرین لباسی هم که به تن داشتم آستین کشیش عصبیم میکرد و روی دستم رد مینداخت. تحمل صدای آدمها رو هم نداشتم حتی. پسر الی صبح ساعت 8 بیدار می شد و خواب ما تو پس زمینه صدای بچه و قربون صدقه رفتن پدر و مادرش می گذشت. اون هم با صدای بلند... و باید بگم در شرف دیوانگی بودم دیگه. البته خیلی هم خوش گذشت و لحظات خوب زیاد داشتیم. برای خودمون کلی مهمونی گرفتیم و کنار هم شادی کردیم. یه سری اقوام دور پاریس هم منو برای اولین بار دیدن... دیدنشون استرس زا بود. چون یه "گذشته"این وسط وجود داشت. اون مدتی که من و پاریس جدا شدیم... یه دختری از این خانواده پاش به زندگیش باز شده بود. بعد این دختره می شه دختر خاله ی اینا. و البته به پاریس هم به همین نسبت نزدیکه! در هر حال اصلن دوست ندارم راجع به این چیزها توضیح بدم... اما اون خانواده هم آدمای گرم و صمیمی ای نبودن. نمی دونم از من چی میدونن یا هرچی... اما وقتی یه شب به ویلاشون دعوتمون  کردن همگی به شدت زیرنظرم گرفته بودن و یکی دوباری هم به خودشون اجازه دادن پاشونو فراتر از گلیمشون دراز کنن. البته من چیزی بهشون نگفتم. ازشون فاصله گرفتم و بعد هم دیگه تحویلشون نگرفتم. اون هم نه بخاطر خودشون... بخاطر برادرشون که 4-5 ساله می شناسمش و براش احترام زیادی قایلم و صمیمانه دوستش دارم . و جالب اینجاست که احساس میکنم اونها هم فهمیدن چی گفتن و رفتارشون تغییر کرد. سعی کردن بهم نزدیک نشن دیگه.

و بعله! این زندگی مشترکه! نمی دونم چند روزی از ازدواجمون می گذره. شاید 20 روز. اما حتی تو شرایط ما که خیلی چیزی برای تغییر نداشتیم، چیزهایی وجود دارن که تغییر کردن. ازدواج خواه ناخواه چیزهایی رو تغییر میدن. همه ی چیزهایی که برای داشتنشون می جنگیدی به یکباره به نام تو سند میخورن و تو می شی مالکشون. و البته این قضیه برای طرف مقابلت هم صدق میکنه. دیگه نمی تونی بگی" من هروقت که تمایل نداشته باشم دیگه ادامه نمی دم!" چون به یکباره از دوست تبدیل به همسر می شی. آدمهای اطراف از نقش دوستی یا آشنایی تبدیل به فامیل می شن! به یکباره حس میکنی دیگه نمی تونی از چیزی فرار کنی. انگار که آزادیتو به یکباره از دست می دی. 

نه که تصور کنین ازدواج بده یا هر چی. میخوام اولین دریافته هامو از زندگی مشترک ثبت کنم. برای منی که همیشه مغرور به آزادیم بودم، الان یه حس اسارت گونه ای وجود داره. البته زندگی داره به شکل قبل ادامه پیدا میکنه اما یه چیزایی ته دل آدم تغییر میکنه. برای من اینطور بوده...

ولی یه چیزهای خوبی هم وجود داره. مثلن اینکه پاریس کامنتایی در مکردم میده که هیچ وقت در دلشو اینقدر برام باز نکرده بود. مثلن اینکه دیشب داشت به زن پسرخاله ش می گفت تمام دنیا رو گشتم تا بلخره ص ب ا رو پیدا کردم! یا یه شبی هم که رفته بودیم سیگار بکشیم داشت به یکی از پسرا میگفت که هیچکی برای من شبیه ص ب ا نمی شه... اینو وقتی فهمیدم که از دستش دادم! 

البته این کامنتا احتمالن برای شنونده های سوم حال بهم زن به نظر برسه... اما شنیدنشون یه طور خوبیه. انگار یه نفری رو که همیشه دوست داشتی... داره برات اعتراف میکنه که اون هم همیشه دوستت داشته فقط غرورش بهش اجازه نمی داده راجع به احساسش حرف بزنه. بعد الان یه جایی از احساسشه که میتونه اونو جلو دیگران هم اعتراف کنه! یا مثلن حواسش هست حلقه ش رو همیشه دستش کنه و یه وقتا حتی موقع خوابم اونو تو دستش نگه داره. و یا اونقدری حواسش بهت باشه که تا از جلو چشمش دور می شی بیاد دنبالت بگرده... این چیزای خوب تو رابطه قبل از ازدواجمونم بوده اما الان انگار پر رنگ تره.

به هر حال الان فکر میکنم ازدواج یه جور معامله ست. آزادی های شخصیتو می دی تا یه نفرو به زندگی شخصیت وارد کنی. البته منظورم این نیست که زنی مثل من الان احساس میکنه محدود شده یا باید برای کاراش جواب پس بده. اما ازدواج یه طوریه که دیگه انگار آدم فقط به خودش تعلق نداره. یه مرد دیگه می شه جزیی از تو. در کنارت... کسی که حتی اسمش هم تو صفحه شناسنامه ت ثبت میشه...!