ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

خستگی و ناامیدی

سعی می کنم ایمانم رو از دست ندم ولی نمی تونم نادیده بگیرم که چه همه سخت می گذره. اینکه همه ش باید نگران خونواده م باشم درصورتی که خودم زندگی آروم و آسونی ندارم خیلی سخته. اینکه هرکاری از دستم برمیاد برای خانواده م انجام بدم، چیزیه که خوشحالم می کنه ولی گاهی کاری از دستم برنمیاد. و برای منی که دوست ندارم اونا ازم ناامید بشن اوضاع خیلی پیچیده می شه. یه وام گرفتم و خونه مامان رو تا حدودی اوکی کردم. سرامیک و کابینت و رنگ و ساخت کمد و پکیج و شوفاژ و کولرو هزار تا چیز دیگه... خودم تصور نمی کردم که خونه ی نو ساز این همه خرج داشته باشه. اما داره و هنوزم تموم نشده. پرده ها رو سفارش دادم و قراره به زودی بریم برای اتاقا موکت بگیریم چون این استایلی هست که من برای اتاق خواب می پسندم. و هنوز چند تا خرج بزرگ دیگه هم مونده ولی من نمی تونم بگم پولی برام باقی نمونده دیگه. هی به این فکر می کنم که یعنی می شه معجزه ای اتفاق بیفته؟! و مدام ناامید می شم. چون همین الانم یه عالمه مقروضم و تا سالها باید قسط بدم. قسطی که حتی ازش احساس خوبی هم ندارم. چون این چیزی نبوده که برای خونواده م می خواستم. چون فکر می کنم حقشون نیست همیشه اینقدر سختی بکشن. دلم راضی نمی شه برن تو اون خونه که این همه براش خرج کردم بشینن حتی. چون می دونم چه همه زندگیشون سخت تر می شه.

گاهی حس کسی رو دارم که داره تلاش میکنه تک تک افراد خونواده ش رو که دارن تو دریا غرق می شن رو نجات بده. اما نمی تونه. جونی تو دستاش نمونده دیگه. و این احساس ناتوانی چیزیه که ازش متنفرم. من نمی خوام و نمی تونم هرگز ناامید بشم.

کاش اتفاقی می افتاد. یه معجزه. کاش توان بیشتری داشتم. خیلی بیشتر....

دختر کوچیکه!

خواب دیدم یه دختر بچه ی دیگه هم غیر نیو هست! یه دختر بچه 3-4 ساله. توی خواب مطمعنم که اینم دختر پاریس هست. ولی نمی دونم مادرش کیه؟! برعکس نیو که پوست و موهای تیره و چشمای مشکی داره... دختر کوچیکه بور بود. پوست تنش روشن بود و چشمای عسلی داشت...

خواب یه صبحی رو دیدم که نیو آماده شده داره میره مدرسه. منو پاریس باید بریم سرکار. نمی دونم با دختر کوچیکه باید چه کنم. انگار باید بذارمش پیش خانوم همسایه. دلم نمیاد ولی. دارم آماده ش میکنم با خودم ببرمش سرکار. برای تغذیه ش چن تا دونه خیار برداشتم...

پی اس 1: قیافه دختربچه لحظه ای از جلو چشمم دور نمی شه!

ما دو کله شق

دیروز من وقت لیزر داشتم باید بعد از کارم می رفتم. بعد قصد داشتم از تو صدر برم مدرس و برسم هفت تیر. اولین بار بود که این مسیرو خودم می رفتم و می دونین چی شد؟! اشتباهی رفتم تو صدر شرق و کلن اونقدر رفتم تا رسیدم به دانشگاه امام حسین! هی تو مسیر میگفتم با خودم که وا؟! اینجا که نباید این طوری باشه؟! و بعد هم که فهمیدم اشتباه اومدم هیچ خروجی ای با مشخصات درست وجود نداشت که از اون راه برم و برگردم. خلاصه آخر سر رفتم تو یه خروجی و دوباره برگشتم نوبنیاد و دوباره انداختم تو صدر. ترافیک؟! وحشتناک بود. بعد حالا همه ی اینارو گفتم تا برسم به اینجا که تو همون موقع که تازه فهمیده بودم گم شدم... پاریس زنگ زد...

قبلش یه بار ساعت 9 صبح باهم تلفنی حرف زده بودیم. می خواست بدونه چرا ناراحتم. صبحم که می خواستیم از خونه بریم بیرون، من زودتر رفته بودم. یعنی نمی خواستم با هم بیایم پایین. رفته بودم نشسته بودم تو ماشین استارت داشتم می زدم که اونم رسید تا سوار ماشینش بشه. بعد من بدون اینکه نگاش کنم در پارکینگو زده بودم و خارج شده بودم و خیلی هم تند رفته بودم که بهم نرسه. احتمالا 2 دقیقه زمان خروجمون متفاوت بود. تو اتوبان یهو دیده بودم که پشتمه. می رفتم سمت راست میومد راست. می رفتم چپ میومد چپ. البته نه یه طوری که بوق یا چراغ بزنه که پشتمه. همین طوری اومده بود منو پیدا کرده بود و منم خیلی ناخودآگاه تو آینه دیدمش.  پشتم میومد تا اینکه مسیرامون از هم جدا شد. صبح که با هم حرف زدیم مکالمه خوبی نداشتیم. من که نمی تونستم بگم دوست ندارم به زن دیگه ای مهربونی کنه و حسودیم می شه. هی می گفتم  این موضوع اذیتم می کنه و اونم هی حدس می زد که فکر می کنی رانندگیش خوب نیست؟! یعنی کلن مخش اینقدر قد می داد! 

خلاصه بحثمون نیمه کاره رها شد  و بعد اون موقع بعد از ظهر موقعی که گم شده بودم تماس گرفته بود. منم هر دو تماسش رو بدون پاسخ گذاشتم. در نتیجه وقتی رسیده هیچ خبری بهم نداده و وقتی می خواسته بخوابه هم.... و از منم خبری نگرفته و امروز صبحم به همین منوال....هر دو آدمای لجباز و مغروری هستیم در این موارد. خیلی پیش نمیاد که دعوا کنیم اما به هر حال یه وقتا پیش میاد. الان دلم داره می ره که صداشو بشنوم ولی لجبازم و این کارو نمی کنم و اونم زنگ نمی زنه. 

ظهر راه میفتم می رم خونه. می خوام برای خودم ساندویچ مرغ درست کنم. و بعدم حتمن می خوابم. یه سری کارای عقب افتاده کامپیوتری دارم که باید انجام بده. اینترنتو شارژ می کنم. ابروهامو رنگ می کنم. شام برای خودم سوپ می پزم. فردا صبح اول وقتم کلاس زبان دارم تا ظهر. حدس می زنم تا اون موقع از سفر اومده باشه. اما اگه نیومده باشه یه چیزی می خورم و می خوابم. بعد از ظهرم می رم به نیلا سر می زنم. اینم برنامه این دو رروز... 

من ِ لجباز

امروز یه مقدار دلم گرفته. هم دلیلش رو می دونم و هم نمی دونم. یه طوری که خودمم نمی دونم دقیقا چمه. 

این مدت زندگیمون بازم تغییر کرد. بعدن میام مفصل تر راجع بهش می نویسم. 

اما ماجرای حال الانم اینه که... این آخر هفته پاریس می خواد با دوستاش بره سفر. ما تو تابستون 2 تا سفر داشتیم که هر دو خوب بودن. البته از روز اولی که با پاریس آشنا شدم می دونم که آدمیه که دوست داره هر چند وقت یه بار یه سفر مجردی با دوستاش داشته باشه. و من دوستاش رو هم می شناسم و می دونم هم که هیچ اتفاق غیر معمولی نمیفته. ولی وقتی بهم می گه می خواد بره سفر... لوس می شم. ناراحت می شم. بهش نمی گم که نره ولی نمی تونم بگم که خوشحال می شم از اینکه داره می ره تا مخش یه هوایی بخوره! یعنی نمی تونم مثل یه آدم منطقی و سالم به این قضیه نگاه کنم. برعکس تلخ می شم. غصه دار می شم. لجباز می شم.

دیشب بهم گفت که فردا باید دو ماشینه بریم. آخه روزایی که ماشین میارم، اونو تا شرکتشون می رسونم. یعنی لزومی نداره اونم ماشین بیاره. بعد حدس زدم که لابد با ماشینش می رن سفر... که برگشت گفت نه! دوستش گفته با ماشین اون برن و چون زنش کار فوری ای پنج شنبه داره، ماشین پاریسو بذارن برای اون تا بره و به کارش برسه. و می دونین چی شد؟! من ناراحت شدم! البته هیچی نگفتم ولی ذهنم مشغول شد و یه طوری حالم گرفته شد. 

البته لابد این رفتار سالمی نیست و من ذهنم بیماره که ناراحت می شم. اما به هر حال یه طور عمیقی حسودیم می شه و اینو هیچ جوره نمی تونم توضیح بدم! چی بگم آخه؟! خودم می دونم که دلیلی برای حسادت وجود نداره. چون دوستش اینو ازش خواسته. و این یعنی رفاقت از نوع مردونه. هیچ وقت هیچ دوستی از من تقاضا نمی کنه ماشینمو بذارم پیش شوهرش تا به کارش برسه! اصلا برام عجیب میاد. ولی تو دنیای مردا، این چیزا معمولین مطمئنا. 

می دونم که اصلن بد نیست اینکه اخر هفته کلن برای خودم باشه. می دونم که به کارای عقب مونده م می رسم و این خیلی خوبه. بعلاوه اینکه تنها بودن خیلی آرامشبخشه. ولی یه حس دیگه هم دارم. یه حسی که مملو از حسادت و لجبازیه... 

مهرماه من

امروز اول مهره. سالگرد دوستیمون. درست 5 سال از روزی که همو دیدیم گذشته. 5 سال مدت زمان خیلی طولانی ایه. مثل یه درخت می مونه که 5 سال از عمرش گذشته. درختی که دستخوش اتفاقات بد و سهمگین زیادی شده. زمانی به کل خشک شده و بعد دوباره جوونه زده. درختی که هر دو تامون کم یا زیاد ازش مراقبت کردیم. و گاهی وقت ها هم زدیم شاخ و برگشو شکوندیم و سعی کردیم خشکش کنیم. 

اما الان یه درخت 5 ساله ست. 

دیشب یه همکلاسی قدیمیم رو دیدم. کاری برام انجام داده بود و بعد از مدت ها همو دیدیدیم. قبلن راجع بهش نوشتم که می خواست با هم دوست شیم و من ازش دوری کردم. قسمتش این بود که ازدواج کنه و الان یه دختر 4 ماهه داره. رفته بودیم نشسته بودیم تو یه کافه و درمورد همه چیز صحبت می کردیم. اون یه جایی مشغول به کار هست و شغل نسبتا خوبی هم داره. الان یکی دو سالی هست که ازدواج کرده و یه دختر داره.... بعد وقتی نوبت به من رسید... دلم نخواست راجع به زندگیم زیاد حرف بزنم. اینکه زندگی من با همه ی آدما متفاوته باعث می شه گوشه گیر بشم. از اینکه مجبور بشم راجع به زندگیم توضیحی بدم و یا از انتخابام دفاع کنم، بیزارم. اینه که ترجیح می دم با کسانی که حدس می زنم متوجه نمی شن، اصلن راجع به جزئیات صحبت نمی کنم.  

بعد وقتی ازش خواستم درمورد "ازدواج کردن" صحبت کنه، با این که مدت زیادی نیست که از ازدواج کردنش می گذشت، اما درموردش چیزای خیلی معمولی گفت. بیشتر می گفت که چه همه زندگیش دچار "توقف" شده و خیلی دیگه نمی تونه و نمی خواد که ریسک کنه. و فقط همین! چیز خاص دیگه ای نداشت بگه. توقع داشتم بهم بگه که چقدر همسرشو دوست داره و کنارش آرومه. که دخترش ثمره ی زندگیشه و حاضره همه چیز رو براش فدا کنه. که دلش می خواد بهترین زندگی رو براشون فراهم کنه...

ولی اینا رو نگفت. به نظرم یه مرد سرد اومد. مرد سردی که باعث می شه زنی مثل من هیچ وقت نتونه در کنارش چندان خوشحال باشه.

من اما یه رابطه ی پنج ساله ی عجیب و بسیار سخت دارم. رابطه ای که به خاطر شرایط ویژه ش بسیار باید براش وقت صرف کنی و به پاش امید تزریق کنی. رابطه ای که پر زحمته. پیچیده و گسترده ست و باید برای هندل کردنش بسیار هوشمند باشی. مثل یه بازی سخت که هیچ کجاش روتین نیست  و همیشه باید باهاش چلنج داشته باشی. گاهی فکر می کنم به اینکه از کجا زندگیم متفاوت شد؟ و آیا من فرصتی پیدا می کنم که بتونم زندگی آروم تری داشته باشم؟ بعد به این فکر می کنم که هر چیزی بهایی داره. برای مرد و زندگی ای که انتخاب کردم، هزینه ی پیچیده ای رو پرداخت می کنم. 

هنوز تا همیشه "اول مهر" برام خاص ترین، پر شورترین، گرم ترین، شیرین ترین و بهترین روز هر سال هست. هنوز با نفس کشیدنش، مست می شم. 

خواستم امروز یه هدیه برای پاریس داشته باشم. حدس می زنم خودش حواسش به هدیه ای نخواهد بود. به خصوص که اخیرا زندگیمون پیچیده تر شده و اومدن دختر باعث شده مجبور شیم به home، اسباب و اثاثیه ای اضافه کنیم که بسیار پر هزینه بوده. اما من دوست داشتم اول مهر با اون عطر شروع بشه. همون عطر پاییز 5 سال پیش! اینترنتی خریداریش کردم و الانم منتظرم تا دریافتش کنم. 

استنشاق هوای امروز... اول مهر... باعث می شه احساس کنم یکی از خوشبخت ترین و شادترین دختر روی زمینم!