ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

دوست دارم زندگی رو

همیشه تو روز تولدم می نوشتم. اما امسال نشد. 

دیروز 28 ساله شدم. 

اما وقت نشد جایی ثبتش کنم. چون زندگیم شبیه مارکو پلوئه. امروز اینجام و فردا جای دیگه! 

البته خودمم خسته می شم گاهی. اما پوست کلفت شدم. به علاوه اینکه یکی دو شب تو هفته پیش خواهر پاریس می رم و کمی بهش کمک می کنم. بچه ش به زودی به دنیا میاد و کاملن دست تنهاست. رفتن پیشش و کمک بهش باعث می شه حس کنم تا حدی مفیدم. 

تو این سن جدید می خوام کار نیمه تموم دهه ی پیشم رو تکمیل کنم! البته کار و انرژی می بره و برای منی که زندگی متفاوتی دارم و تو همه ی ده سال گذشته که نه... حداقل 5 سال اخیر پشت گوش انداختمش سخت به نظر می رسه. اما می دونم که کار نشد نداره و هیچ چیزی نبوده که من بخوام ولی بهش نرسم. 

راستی برای خودم تولد هم گرفتم! می دونستم که توی خرج میفتم اما دوست داشتم این کارو انجام بدم. درمجموع شب خوب و خاطره انگیزی شد. آدم نمی دونه سال بعد کجاست و چی کار می کنه و تو چه وضعیتیه. مثلن خودم پارسال، شب تولدم با اینکه تا ساعت 12 شب سر کار بودم و دوستام برام تو همون وضعیت کیک گرفتن و تولد بازی کردن... اما اون شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود. جای خالی یکی عمیقن تو قلبم خالی شده بود و من دیوانه وار منتظر یه نشونی بودم ازش که نبود... تا مدت ها... اما امسال با اینکه تو شرایط سختی هستم (مثل همیشه...) اما خدا رو شکر می کنم که توان دارم و می تونم زندگیم رو با دست های خودم بسازم. 

امسال یه خبر خوب دیگه هم داشت و اون قبول شدن برادرم شرلی تو دانشگاه بود. دلم می خواست حالا که رشته ای وجود داره که دوست داره بخونش ( با اینکه رشته ی عجیبیه) اما می خواستم که انگیزه ای تو زندگیش باشه. هزینه ی تحصیلش رو به طور کامل به عهده گرفتم و از این بابت بی نهایت خوشحالم و سپاسگزار... چرا که این یعنی بی فایده و بی مصرف نیستم و می تونم عزیزترینام رو خوشحال کنم. 

یکی از آرزوهام اینه که  بتونم تا آخرش از عهده ش بربیام و خدا کمکم کنه و مثل همیشه پشتم باشه. 

با پاریس برای عید هیچ برنامه ی خاصی نداریم. احتمالن فقط خونه ایم. فیلم می بینیم و شاید ورزش کنم. آشپزی می کنم و اینکه سعی می کنیم دو نفری با هم لحظات خوبی رو داشته باشیم و منتظر به دنیا اومدن بچه کوچولوی خواهرش می مونیم :)