ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

اولین روزهای 29 سالگی

اینکه حتی تو روز تولدمم ننوشتم نه از سر سرخوشی بلکه به خاطر مشغله زیادم بود. اما امروز صبح با تغییر برنامه هام تمام تلاشمو کردم که بتونم اینجا بنویسم. شاید به خاطر اینکه همیشه به این صفحه مدیونم. مدیونم که تمام احساسات لحظه ای و پایدار منو تو خودش جای داده...

سه هفته ای که گذشت بسیار پر استرس و پر از کار گذشت. اما الان رسیدم اینجا. 

لباسام رو به کمد آویزون کردم. یه شومیز و شلوار گلبهی بسیار کم رنگ و یه مانتو کتی سفید با شکوفه های ریز با یه شال. کفش و کیف نباتی رنگم هم کنار اتاقه....

 آخه من امروز تو اولین روزهای 29 سالگیم ازدواج میکنم....

sec. 1- یک اسفند

تقریبن 3 شبه از زور استرس نخوابیدم. در طول روزم کار یدی کردم.

خیلی خسته م اما خیلی هم هیجان زده م!

همین حالا

دارم یه چای میوه ای می خورم.

خوابم میاد و باید یه پروپوزال هم بنویسم... :(

روزهای پرکاری

هی میام می نویسم. پست نکرده می بندمش و می رم. هفته ی پیش سر یه مسئله مسخره با پاریس یه دعوا کردیم. منم که لجباز. نصف شبی پاشده بودم لباس پوشیده بودم که برم! البته تو یه موقعیتیم که دوست دارم چیزهایی که بینمون اتفاق نیفته هم اتفاق بیفته تا ببینم رفتارش چطوریه تو این جور وقتا. به هر حال همیشه که زندگی شیرین و بر وفق مراد نیست. آدم باس بدونه پارتنرش مثلا وقت دعوا چی کار می کنه. مثلا خیلی از مردا دست بزن دارن. تپ و تپ می زنن و بعدشم میان عذرخواهی می کنن. بابای خودمم این طوری بود. تازه عذرخواهی هم نمی کرد. اما من از این مدل زنا نیستم که وایسم کتک بخورم. من مدلم اینطوریه که منم می زنم! فرقی نمی کنه کی باشه. کسی روم دست درازی کنه می زنم. و اگه همچین چیزی بینمون اتفاق بیفته پرونده اون رابطه هرچی که بوده باشه برام بسته می شه.

بعضیا وقت دعوا فحش و ناسزا می گن. اینو هم نمی تونم تحمل کنم. مقابله به مثل نمی کنم ولی طرفم جایگاهشو برای همیشه برام از دست می ده. به نظرم چیپ و بی شخصیت میاد.

وقت دعوای ما؟! نمی دونم شاید رفتار آدما رو وقت دعواشونم تاثیر بذاره. پاریسم خیلی عصبانی شده بود و من به وضوح یه مردی رو می دیدم جلوم که از شدت عصبانیت قلبش داره می ایسته. اما دست از پا خطا نکرد و دهنشم به ناسزا باز نشد. و در کمال ناباوری دیدم که مرد مغرور و از خود راضی من ازم معذرت خواهی کرد! چیزی که واقعا پیش بینیش نمی کردم. یعنی یه دعوای سوری بود. یه تیکه اختلافو گرفتم و دامن زدم تا ببینم چی پیش میاد. باورم نمی شد برای اینکه منو آروم کنه معذرت خواهی کنه! البته حالا دعوای سختی هم بودا! از ساعت 2 تا 4.5 صبح داشتیم دعوا می کردیم! البته 4 روزم باهاش قهر بودم!!!

می دونم که یه مالیخولیا دارم! ولی فکر کردم لازمه. دوست داشتم ببینم چی می شه. البته تو دعوا حلوا خیرات نمی کنن. و می دونم که ریسک زیادی کردم. اما باید می دیدم که چی پیش میاد!

 الان خوبیم. دعوا باعث می شه قدر لحظات خوبو بیشتر بدونیم و بیشتر احساس خوشبختی کنیم. البته نباید هم لوس بشه دیگه. چون تو دعوا حریما شکسته می شه و این خیلی بده. چیزی که تلاش می کنی سالها درستش کنی تو یه لحظه به باد می ره!

خدا رو شکر می کنم که به حریم هامون دست درازی نشد.

رفتیم یه خونه دیدیم که دو اتاق خوابه بود. تو همون مجتمع خودمون. چیزی که دلمو زد نورگیر نبودن اتاق خواباش بود. البته یکیش باز بهتر بود. و اینکه خونه هه حتمن رنگ و تمیزکاری می خواد. و یه چیز دیگه هم اینکه ویوش به سمت باغ دوست داشتنیم نیست. به سمت فضای سبز خود مجتمعه. اینا باعث می شن دودل بشم در مورد گرفتنش. اما بزرگیش به نسبت خوبه. خونه ای که الان هستیم رو خیلی دوست دارم. برای من پر از آرامشه. دوست داشتنیه و خاطرات خوبی ازش دارم. به نظر من قشنگ ترین خونه ی دنیاست حتی! احساس خاصم به این خونه باعث می شه یه مقدار حساسیت داشته باشم تو عوض کردنش.

یه کار دیگه هم قبول کردم. وقتمو زیاد می گیره اما به پولش احتیاج دارم. البته کار خسته کننده ای نیست ولی بسیار پیگیری می خواد. کاریه که دوستش دارم ولی به هر حال می دونم که باید از تایم زندگی شخصیم که بسیار کم هست، مایه بذارم. به هر حال زندگیه دیگه. گاهی وقتا سخت تر می گذره. اما مهم اینه که بد نگذره!

و اینکه بازم رفتم خرید کردم! نمی دونم چرا این طوری شدم! منی که اینقدر سخت انتخاب می کردم و باید کلی پاساژ و فروشگاهو می گشتم تا یه چیزی انتخاب کنم، هفته ی پیش که داشتم از مطب دکتر برمی گشتم، رفتیم تو یه فروشگاه و من دوباره یه نیم بوت عسلی کت دخترونه خریدم. بعدم پاریس پیشنهاد داد که یه کتونی هم بگیرم. چون می گفت که خیلی راحته. بعدم رفتم برای بوت جدیدم یه کیف عسلی خریدم. بعدم یه شلوار مشکی گرفتم.

باز دوباره فردا شبش رفتیم خونه یکی از دوستامون که یه سری لباس از ترکیه آورده بود...  یه لباس شب برداشتم و دو تا شلوار جین!

الان دیگه کلی شلوار و کفش دارم... چیزی که همیشه ازش می نالیدم که چقدر من کفش کم دارم و یا اینکه نمی دونم چه شلواری بپوشم.

برای دختر هم یه آکواریوم گرفتیم. یعنی عمه ش براش یه تنگ بزرگ آورده بود. رفتیم که براش چند تا ماهی بگیریم. بعد به این نتیجه رسیدیم که یه آکواریوم کوچیک بگیریم بهتره. ماهی های هیجان انگیزتری می تونیم داشته باشیم. آکواریومو راه انداختیم... به زودی هم می ریم ماهی انتخاب می کنیم. 

غم لعنتی

گاهی وقتا می شه که کم میارم. البته به روی خودم نمیارم. چون نمی خوام از خودم ضعف نشون بدم. یه جوری شدم که به خودم می گم "هی! وقت آه و ناله نداری! هر اتفاقی که می افته یه راه چاره داره و تو باید بگردی اونو پیدا کنی!"  همه ش ذهنم دنبال راه حله. دیگه نمی تونم احساس ناراحتی یا غصه کنم. فوری می رم مرحله بعد. بعد یه طوریه که تو همه ی جزئیات زندگیمم این طوری شدم. حتی تو کارم. یا توی رابطه هام با آدما. یه لحظه استاپ می کنم و مرحله ی بعدی دنبال راه حل می گردم.

می تونستم هزاران سال غصه بخورم از اینکه پدر و مادر دارم ولی این دو نفر فقط یه اسمن. بدون جایگاه والدین بودنشون. بدون اینکه بشه روشون حساب کرد. حتی ذره ای! البته هر بار بهش فکر می کنم دردم میاد. هنوزم. شاید نه به اندازه وقتی 16-17 ساله بودم... از همون موقعی که تصمیم گرفتم قوی باشم... اما هنوزم که هنوزه دردم میاد.

تقصیر من این نیست که نمی خوام و نخواستم ضعیف و محتاج باشم. تقصیر من نیست که نمی خوام محدودیت داشته باشم. هر سدی که جلو روم باشه برمی دارمش. وقتی کسی عاشق تجربه کردنه... محدود کردنش کار عاقلانه ای نیست! چون بیشتر تحریک می شه "انجام بده"!

نیاز داشتم و دارم که خانواده م ازم حمایت کنن. وقتی می خوام وارد یه مرحله جدید تو زندگیم بشم، پشتم باشن. اما این طوری نیست. جاشون خالیه همیشه. همه منتظرن ببینن من چی کار می کنم. چی می گم و برای قدم بعدیم چه تصمیمی دارم. همه فقط منتظرن.  همه منتظرن چون هیچ قدرتی ندارن. این من نبودم که این قدرتو ازشون گرفتم... خودشون بودن که جایگاهشون رو از دست دادن.

اینقدر واقعیت های زندگی cruel هستن که حتی به زبون آوردنشونم قلب آدم رو به درد میاره.

می دونم من با اونا فرق می کنم. من عاشق زندگی کردنم. عاشق تجربه کردن. چیزی نمی تونه جلودارم باشه. اما اونا ازم می خواستن که همیشه مثل خودشون منتظر باشم! منتظر باشم بهم حق زندگی کردن داده بشه! هیچ وقت فرصتی رو درست نمی کنن. بلکه همیشه صبر می کنن که فرصت براشون مهیا بشه! که من می دونم هیچ وقت نمی شه! صبر لعنتی! از صبر کردن متنفرم.

غم و غصه م رو می بندم. شاید فقط یه وقتا از دستم در بره اینجا غصه بخورم. از همه نداشته هام. اما زندگی واقعی جای غصه خوردن نیست. نباید انرژی آدم های دیگه رو هم با غم و غصه هامون ازشون بگیریم. غصه حق جاری شدن نداره. چون یه لعنتی قدرتمنده... دامنش همه جا رو می گیره.

 

بعد از رژیم...

هر چیزی می خورم می رم اینجا چک می کنم که چقدر کالری دریافت کردم. کار خسته کننده ایه اما بدی هم نیست. ورزش می کنم. امشب هم قصد دارم ورزش کنم. سی دقیقه اروبیک که میکس حرکات هوازی، کششی و قدرتی هست. فکر می کنم تقریبا 300 تا می سوزونم هر بار.

سرما هم خوردم. پنج شنبه ای خیلی حالم بد شد. تب و لرز داشتم و جالب اینه که سرماخوردگی یهو به سراغم اومد. یعنی خودم به صورت آگاهانه سرعت پیشرفتش رو داخل بدنم و اینکه تحلیلم می داد حس می کردم. همیشه اینجوری سرما می خوردم که مثلن یه علایمی داشتم. بعد شب می خوابیدم، صبح پا می شدم و بعله! سرما می خوردم مثلا. اما این بار از عصر ساعت 5 شروع شد و ساعت 11-12 من دیگه می لرزیدم از شدت وخامت حالم.

الان بهترم. کمی خوددرمانی می کنم.

پنج شنبه رفتیم کمی خرید کردیم. خیلی وقت بود این طوری اختصاصی دو نفری پاساژ نرفته بودیم. دو نفریمونم عاشق خرید کردن هستیم که باعث می شه پروسه خرید برامون لذت بخش باشه. من یه نیم بوت و یه بوت و یه کالج گرفتم! تا به حال سه تا کفش یهو نخریده بودم! :)) اما بوتارو باید بذارم برای سال بعد. البته شاید نیم بوته رو یه بار اینور سال پوشیدم حالا...

من عاشق بوتم. تمام پاییز و زمستون رو بوت می پوشم و اگه امکانش بود بهار و تابستونم بوت پام می کردم! این دخترا رو که مسخره می کنن در مورد بوت پوشیدن، دقیقا مثال منه! :))

این آخر هفته مهمون داریم. البته زیاد نیستن. یعنی چند هفته ست که می خوایم مهمونی بگیریم نمی شه. این پنج شنبه هم یه سری هاشون نمیان اما ما دیگه گفتیم اشکالی نداره. جور شدن برنامه بچه ها تا ابد طول می کشه! می خوام قرمه سبزی بپزم و به جای سوسیس و کالباس، کراکت پنیری درست کنم (:

چهارشنبه - the end

وزنم دیگه پایین نمیاد. قفل شد. البته که ناراحتم اما فکر می کنم خیلی نباید به ناراحتیم فکر کنم. باید راه حل پیدا کنم.

خوشحالم این ده روز رو گذروندم و تونستم یه مقداری بدنم رو پاکسازی کنم. دوست داشتم تجربه ش کنم. ده روز بدون شیرینی جات و غذاهای چرب و چیل.

تصمیم دارم یک ماه آینده هم ورزش کنم و هم غذا خوردنم رو کنترل کنم. به هیچ وجه هم شکلات و نوشابه نخورم.

رژیمم رو استاپ می کنم.

برنامه م اینه که 5-6 کیلو دیگه هم لاغر شم.

ما همیشه با همکارام صبحانه می خوردیم. سر یه موضوعی دیگه باهاشون صبحانه نمی خورم و می خوام برای خودم برنامه ریزی کنم. اینجوری که به جای نون بربری یا لواش یا تافتون، برای خودم نون سبوس دار می گیرم. مربا یا خامه شکلاتی نمی خورم و عسل و گردو و کره بادوم زمینی ای که خودم درست کردم رو جایگزین می کنم. یکی دو روز تو هفته هم عدسی درست می کنم می خورم.

باید مصرف برنج، پنیر پیتزا، کره، خامه، سوسیس، کالباس و فست فود رو کم کنم.

هر وقت احساس گرسنگی کردم سعی کنم بیشتر میوه و سبزی بخورم و کالری های دریافتیمو کنترل کنم تا تو یه ماه آینده نتیجه بگیرم.

و البته ورزش. نباید ورزشمو فراموش کنم.

امروز انرژی دارم و می خوام که موفق شم.

روزانه نویسی

دیروز که از راه رسیدم ورزش کردم. کسی خونه نبود. دختر رفته بود کلاس زبان امتحان داشت. پاریس دنبال اون بود و کارواش. فرصت خوبی بود. چون وقتی یکی هست من نمی تونم خوب ورزش کنم. اما وقتای تنهایی رو کارم متمرکز می شم. برای همین دوست ندارم خیلی برم کلاس ورزشی.

خلاصه ورزش کردم و ورزشمم بیشتر ناحیه شکم و سرشونه هام و پشتم رو تحت الشعاع قرار می داد. همون چیزی که می خواستم.

بعد وسطش همسایه مون اومد زنگ خونه رو زد. من همیشه موقع ورزش تاپ و شلوارک می پوشم. نفس نفس زنان اومدم کمی درو باز کردم و گفتم که صبر کنه تا بیام. رفتم لباسامو درآوردم و شلوار و مانتو پوشیدم و شال انداختم رو سرم که جوابشو بدم. ولی همچنان نفس نفس می زدم. فکر کنم یارو خیلی متعجب مونده بود که چرا من این طوریم؟!

خلاصه ما همیشه یکی از ماشینارو جای پارک اون می ذاشتیم. اومده بود می گفت که ماشین گرفته و دیگه جای اون پارک نکنیم :(


دیروز، روز هشتم رژیمم این بود:

صبحانه: یه قهوه و یه حبه قند

ناهار: نصف سینه مرغ کبابی یا پخته و کاهو و آبلیمو

شام: 300 گرم گوشت کبابی یا پخته و کاهو و آب لیمو و یه عدد میوه


به جای شام، سوپ خوردم. خود رژیمه توضیح داده که اگه وعده ای رو دوست نداشتی بخوری، یه کدوم از موارد رو جایگزین کنین. منم سوپ مرغ درست کردم با هویج و کمی سیب زمینی و نخود فرنگی. البته کمی جعفری هم ریختم توش. میوه هم موز خوردم.


برنامه روز نهم هم اینه:

صبحانه: یه لیوان شیر

ناهار: نصف سینه مرغ پخته یا کبابی و کاهو و آب لیمو

شام: سالاد کاهو و خیار و گوجه فرنگی و سس آبلیمو و یه عدد میوه


دیگه خسته شدم انقدر سینه مرغ بی نمک بدون رنگ و لعاب خوردم. برای دختر رون مرغ درست کردم که خوشرنگ و خوش طعمه. دلم می خواست خودمم می خوردم. اون شبی هم براش لوبیا پلو درست کردم. دریغ از اینکه خودم یه قاشق بذارم دهنم.

یه وقتا شکلاتای روی میزم هم بهم چشمک می زنه. ولی خودمو کنترل می کنم.

دختر قراره نمایش بازی کنه. نقش یه پسر رو بهش دادن که باید لباسای قدیمی بپوشه. رفته بود پارچه نمدی خریده بود. کمکش کردم براش یه کت نمدی با کوک دوختم! آخرشم یه دکمه براش گذاشتم. البته خیلی مسخره شده بود و هیچ اصولی توش رعایت نشده بود. اما من که خیاط نیستم. الگو بلد نیستم. پارچه نمدی هم سایزش 30 در 30 هست تقریبا.فقط یه چیزی براش دوختم که آستین داره و می شه تن کرد!  خلاصه خیلی خندیدیم دیشب.


تصمیم دارم بیشتر به خودم اهمیت بدم و دوباره به روزایی برگردم که مثل قبل هیکلم نقصی نداشته باشه. اینجوری احساس بهتری خواهم داشت.

روز هفتم

امروز چقدر هوا سرد شده. منم برعکس لباس کم پوشیدم. شوفاژ اتاقمم روشن کردم ولی هنوز گرم نشده. پرده کرکره ای اتاقمو هم باز کردم. اشکالی نداره که هر کسی می تونه ببینتم. دوست دارم گرما دریافت کنم.

دیروز جمعه روز ششم بود:

صبحانه:یه چای و دو تا خرما

ناهار: 10 اسلایس کالباس مرغ و یه کاسه ماست کم چرب

شام: نصف سینه مرغ پخته یا کبابی و کاهو و آب لیمو و روغن زیتون


اون دفعه که کالباس خورده بودم، احساس خوبی نداشتم. و می شه گفت تو کالباس هرچیزی ممکنه باشه. این شد که خودم فیله مرغو با قارچ و سیر و فلفل و کمی نمک آبپز کردم و گذاشتم آبش خشک خشک شد و خوردم.

چقدر لاغر شدم؟ تو سه روز دوم 800 گرم لاغر شدم. می دونستم که روندش کند خواهد شد. چیزی که خودم پیش بینی کرده بودم. ولی در مجموعه 3 کیلو و 600 گرم تا الان کم شدم.


روز هفتم:

صبحانه: یه قهوه با یه حبه قند و یه نون تست

ناهار: 3 تا تخم مرغ و یه اسلایس کالباس و کاهو

شام: سالاد کلم با گوجه فرنگی و سس آبلیمو به علاوه یه عدد میوه


به جای قند صبحانه عسل ریختم تو قهوه م. به جای یه اسلایس کالباس ظهرم یه تیکه کوچیک از فیله های دیروزی رو خوردم.

الانم اصلا احساس گرسنگی نمی کنم. البته ناهارم خیلی زیاد بود.

آب زیاد می خورم.


روز پنجم

دیروز آب سیب رو به زور می خوردم. یعنی خیلی چیز خوشمزه ایه اما وقتی آدم مجبوره یه چیزی رو بخوره حالش بد می شه. حکم دارو رو برای آدم پیدا می کنه! من از ساعت 10 شروع کردم به آب سیب خوردن تا ساعت 3! هر یه ساعت یه مقداری برای خودم می ریختم تو لیوان و یه مدت قابل توجهی طول می کشید تا لیوانم خالی شه! بعد شامم نتونستم بخورم چون ساعت 11:30 رسیدیم خونه.

ساعت 7 شب اینا یه مقدار احساس ضعف کردم ولی بعدش بیشتر هیجان زده شدم! آخه پاریس و مامانم برای اولین بار همو دیدن! بعد از این همه سال. البته هیچ کدوم دوست نداشتن تو این موقعیت باشه دیدارشون. قرار بود به زودی همو ببینن اما تصور نمی کردیم تو این موقعیت باشه که با شرلی کمک کنن جا کفشی به کول، بیان خونه! ولی به هر حال شرایطی بود که پیش اومد. به نظرم میاد دیدار خوبی هم بود. مامان زن مهربونیه. و پاریس هم مهربونه. به نظرم میاد می تونن همو دوست داشته باشن. تقریبن 1 ساعتی خونه مامان بودیم و بعدم رفتیم.

بعد اینکه یه کار باحال کردیم. چون خیلی پول نداشتم برای جاکفشی... تصمیم گرفتم وانت نگیرم و توی ماشین خودم بار بزنم! ماشین منم کوچیک و هاچ بکه. خلاصه پاریس صندلی جلوشو باز کرد و صندلی عقب رو هم خوابوندیم و یه جاکفشی 180 سانتی رو توش جا دادیم. بدون اینکه درش باز بمونه! منم کنار جاکفشیه نشستم! خیلی خنده دار بود. خوده صاحب مغازه هه باورش نمی شد بتونیم تو اون ماشین بار بزنیم :))


امروز غذاهای رژیمم خیلی خوبه:

صبحانه: یه قهوه با یه حبه قند و یه نون تست

ناهار: یه ماهی پخته یا کبابی یا یک قاشق چایخوری کره و آبلیمو

شام: 300 گرم گوشت پخته یا کبابی و کاهو و کرفس


مهمونی هم نداریم. مهمونامون خودشون رفتن سفر. البته مارو هم می خواستن ببرن که ما تازه خودمون سفر بودیم. ولی هفته ی دیگه به جاش یه مهمونی می گیریم و اون موقع من 12 روز رژیمم رو تموم کردم و باید 3 روز تثبیت کننده داشته باشم که تصمیم دارم شب خوبی رو بگذرونم! :)


روز سوم و چهارم

دیروز وقت نکردم بنویسم. یعنی گفتم برم خونه آخر شب از امروزم می نویسم که وقت نشد. از سر کار رفتم دنبال پاریس. مامانم پول داده بود که یه جا کفشی براش بگیرم. رفتیم مرکز این جور چیزا. از یه جا کفشی خوشم اومد که خیلی بامزه بود. عرضش کم بود که برای راهرو جلو درمون مناسب به نظر میاد. خلاصه امروز با پاریس می ریم برمی داریمش می بریمش خونه مامانم. دیگه از راهم که رسیدم خونه مشغول سالاد درست کردن و آب میوه گرفتن و شست و شو شدم!

دیروز برنامه غذاییم این بود:

صبحانه: یک لیوان چای و دو تا خرما

ناهار: نصف سینه مرغ کبابی یا پخته به علاوه سالاد کاهو با سس ماست و آبلیمو

شام: سالاد کرفس متشکل از کرفس و گوجه و آبلیمو


خدا رو شکر دیروزم به خوبی تموم شد و من طاقت آوردم. 2 کیلو و 400 کم کردم برای 3 روز اول. البته چیزی نیست که خیلی هیجان زده م بکنه چون یه مقداری می ترسم که روندش به زودی متوقف بشه. و اینکه انقدر وزنی که کم کردم به زودی بر می گرده. اما اگه 4 کیلو دیگه کم کنم خیلی خوشحال می شم. 

خجالت می کشم بگم چند کیلو ام و چقدر شدم و تارگتم چقدره :(

 

غذاها! (البته چه عرض کنم)ی روز چهارم:

صبحانه: یه قهوه با یه حبه قند و یه نون تست

ناهار: یه لیتر آب سیب یا هویج و یه کاسه ماست کم چرب

شام: سه تا تخم مرغ سفت و هویج رنده شده و 200 گرم پنیر رژیمی یا کم نمک


آب سیبمو به نسبت 2 به 1 با آب کرفس قاطی کردم. تا به حال آب کرفس نخورده بودم. البته آب سیب به اندازه کافی خوشمزه ست و آب کرفس خیلی توش تاثیری نداشته اما مزه و بوشو می شه تشخیص داد که البته دلنشینه.

شبم پنیر نمی تونم بخورم. تصمیم دارم یه لیوان دوغ بخورم!


تحمل این روزا خیلی سخت نیست. مشکل آخر هفته هاست. به خصوص اینکه فکر کنم آخر هفته مهمون داشته باشیم. یعنی من باید کلی تدارک ببینم بعد خودم هیچی لب نزنم. علاوه بر اون وقتی همه حالشون خوبه و بالان... من باید به سلامتی سلامتیم آب بنوشم :((

زنی که تلاش می کنه مدیریت کنه!

برداشتم قهوه فرانسه دوست داشتنیم رو آوردم سرکار و امروز قهوه دم کردم برای خودم و خوردم. خیلی احساس خوبی داره. چیزی که هیچ وقت با قهوه های آماده برابری نمی کنه.

ما پریروز رفتیم خرید کردیم. چه می دونم از این خوراکی های رژیمی. کرفس و اسفناج. هویج و سیب و... دیشب تقریبن سرویس شدم انقدر کار کردم!

تصور کنین بعد از 14 ساعت بیرون بودن ساعت 7 شب میاین خونه:

کاهو شستم. خشک کردم. دو تا سالاد درست کردم. یکی برای خودم. یکی برای پاریس و دختر. چون مال خودم نباید گوجه و نمک می داشت. برای دختر برنج درست کردم. سس گوجه و سیب زمینی سرخ کردم براش تا با کتلتی که شب قبل پخته بودم بخوره. اسفناج پاک کردم. سه بار شستم. پختم. کرفسارو پاک کردم. شستم و بسته بندی کردم. چون امروز می خوام برم خونه مامانم... برای دختر مرغ پختم. یه قسمتی ازش رو هم برای خودم جداگانه بدون نمک و روغن پختم. همه ی غذاها رو خنک کردم و تو ظرف در دار جداگانه ریختم. ظرفارو شستم. البته تو این بین، یه بارم پاریس ظرف شست. چون موقع آشپزی خیلی ظرف کثیف می کنم.  

آخر شب دیگه داشت گریه م در میومد انقدر کار کرده بودم. مثل مامانا شدم. البته هیچ اجباری نیست که برای دختر غذا اینا بپزم بذارم. ولی یه حسی دارم و اون هم اینه که دوست دارم مدیر اون خونه "من" باشم! حس مسخره ایه! اما دوست ندارم کنترل اوضاع از دستم خارج بشه. فعلن تو یه وضعیتی هستم که نمی تونم به دختر فرمان بدم! یعنی نمی تونم بگم فلان کارو بکن. بیسار کارو بکن. خودش به صورت خودجوش بعضی کارارو انجام می ده. مثلا گاهی لباسارو جدا می کنه. می ریزه تو ماشین می شوره و بعدم پهنشون می کنه. یا یه وقتا ظرفا اگه کم باشن می شورشون. یه بارم پاریس مجبورش کرد جارو برقی بکشه. اون می تونه این کارو بکنه. چون پدرشه. اما من؟! من نمی تونم. بیشترم نمی خوام! یعنی با خودم فکر کردم که تصور کنم خودم و پاریس هستیم... بعد یه مهمونم داریم. یعنی این منم که باید اون خونه رو ضبط و ربط کنم! و این طوری هرگز فکر نمی کنم که چرا دختر کاری نمی کنه!

زندگی عجیبی دارم! خودمم می دونم.

راستی امروز برنامه غذایی رژیمم ایناست:

صبحانه: قهوه و یه حبه قند

ناهار: 10 اسلایس کالباس و یه کاسه ماست کم چرب

شام: 300 گرم گوشت و کاهو و آب لیمو

امیدوارم روز دوم هم با موفقیت سپری شه :)


روز اول - ساعت PM 2:01

خب امروز روز اوله رژیمه. تا الان که خوبم. غذاهای امروز اینان:

صبحانه: یه فنجون قهوه با یک حبه قند

ناهار: 3 تا تخم مرغ سفت، اسفناج و یک گوجه

شام: 300 گرم گوشت کبابی یا پخته شده، کاهو و آب لیمو


تجربیات شخصی:

از فردا خودم قهوه دم می کنم. امروز از قهوه آماده استفاده کردم اما خودم قهوه فرانسه رو بیشتر ترجیح می دم. البته یه چربی ای هم داره اما به نظرم طبیعی تره. و اینکه من اصلا طرفدار قند نیستم، سمی پیشنهاد داد که به جای قند از خرما استفاده کنیم منتها من برای قهوه دم کردن باید یه حبه قند داشته باشم.

و اینکه دیشب وقت نکردم تخم مرغ آبپز کنم. تخم مرغ ها رو با خودم کشوندم آوردم سر کار و تو راه یکیش شکست. امروز ظهر دو تا تخم مرغ خوردم.

اسفناج چیز بی مزه و مزخرفیه. تصمیم دارم از این به بعد با سیر و فلفل مزه دارش کنم. البته امروز یه مقداری نمک ریختم. غذای شبم هم که گوشت هست رو دیشب پختم. نمک داره اما از فردا دیگه نمک استفاده نمی کنم. گوشتو با پیاز و فلفل دلمه ای پختم.


وقتی ناهارمو خوردم یه تجربه جدید داشتم! انگار هیچی نخورده بودم و گرسنه تر از قبلش شدم! باید چند ساعت باقی مونده تا شب رو آب بخورم.


از سفر و عادت های پیش پا افتاده و رژیم

خوابم میاد. یه قهوه برای خودم درست کردم که بخورم. شاید یه کم سرحال بیام. آخر هفته با دوستامون رفتیم سفر. خوش گذشت. چهارشنبه ظهر راه افتادیم و جمعه ظهرم برگشتیم. تایمش بسیار عالی بود. سفر، تایمش یه روز از این بیشتر بشه من کلافه و عصبی می شم. انرژیم تموم می شه از با هم بودنا. دوست دارم یه جای خلوت باشم و هیچکس حرفی نزنه. چیزی که تو سفر معمولا فرصتش کم گیر میاد. اینه که به نظرم همه چی خیلی خوب بود. همسفرامونم خوب بودن. باهاشون قبلا سفر اومده بودیم. البته یکی از خانومای جمع از ایناست که با وجود داشتن شوهرو بچه "آنتی من" هست. البته نه اونقدرا جنرال... بلکه عادت داره شوهرشو تو جمع می کوبونه و مدام ضایعش می کنه. البته زوج خوب و دوست داشتنی ای هستن اما ظاهرا آقاهه تو زندگیش زیاد اشتباهات مالی کرده. شاید به این خاطره که خانومه جلوش همه ش اه اه و پیف پیف می کنه. من اصلا این رفتارو نمی پسندم و اذیت می شم. حس می کنم مرده چقدر ممکنه تو جمع احساس بدی بکنه و چقدر خجالت زده بشه. و زنشم حس کنه که اوه چقدر با کلاسه که از مردها بیزاره.

برعکس من از این مدلام که به مرده می چسبم. مثلا شب همه خانوم ها نشستن به سریال دیدن... مردا می خواستن برن پیاده روی. منم باهاشون رفتم. یا مثلا مردا رفتن پا ذغال و کباب بازی... منم کنارشون بودم. البته نه به این خاطر که از جمع زن ها خوشم نیاد. من نگاهم این طوری نیست. جایی احساس شادی می کنم که پاریس هست. فکر می کنم این باهم بودنه ست که باعث می شه خوش بگذره. وگرنه خب پا می شدم تنهایی با دوست های دخترم می رفتم سفر! البته گاهی فکر می کنم مردا هم به یه فضایی نیاز دارن. که چه می دونم حرفای مردونه بزنن با رفقاشون. نمی دونم... چیزیه که باید درموردش صحبت کنم.

بعد یه چیزه دیگه که خیلی مسخره ست اینه که ما اوایل که با هم مهمونی اینا می رفتیم... نمی دونم چی شد که مثلا یه ظرف برای برداشتن خوراکی بر می داشتیم و همیشه با هم شر می کردیم. مثلا یه پیش دستی برمی داشتیم توش چن تا خیارشور... چن تا زیتون یا سوسیس و کالباسی چیزی می ذاشتیم. خیلی وقتا حتی موقع غذا خوردن تو مهمونی هم همین طوریم. تو یه ظرف. می دونم حال به هم زنه! :)) بعد این قضیه تبدیل به یه عادت شده برای ما! ما هنوزم بعد 5.5 سال این طوری هستیم. بعد این دفعه بچه ها متوجه این قضیه شده بودن و مسخره مون می کردن. می گفتن مثل تازه عروس داماداییم :))

نمی دونم این قضیه ازدواجه ست که باعث می شه آدما این جزئیات کوچیکو فراموش کنن؟!

و اینکه من به چاق ترین وضعیت تاریخی خودم رسیدم! چیزی که همه بهم می گن و چقدرم ناراحتم می کنه. نمی دونم چون قدم بلنده این همه به چشم میام یا چی! وگرنه فقط من چاق نشدم که فقط به من می گن! ولی دیگه از امروز تصمیم واقعی گرفتم که لاغر شم! می خوام با یه رژیم شروع کنم در ابتدا. و وقتی کمی بدنم پاکسازی شد... برم سراغ ورزش. با رژیم کانادایی شروع می کنم. فردا. و سعی می کنم هر روز هم اینجا بنویسم تا این 15 روز سخت رو پشت سر بگذارم.

حرف های خاله زنکی - رمز 5555

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.