ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

در آستانه ی پاییزم

این آخر هفته می خوام برم پیش نیلا. شاید ند هم بیاد، سه نفری با هم باشیم. وقتی می رم اون سمت ها... همه ش استرس می گیرم که یه وقت پاریس رو تو خیابون ببینم. احساس می کنم اونجا... تو پاییز... قراره همیشه یادآور بهترین روزهای زندگیم باشه که دیگه گذشتن...

یادمه یه باری یه جایی خوندم که همیشه به خودتون بگید که بهترین روزهای زندگیتون هنوز فرانرسیده و فکر نکنین که اومده و رفته و تموم شده!

من همیشه انقدر برای خوشبختی حریصم که دوست دارم این طوری فکر کنم اما تا الان که اینجوری نبوده. تو هفت ماه گذشته... خیلی جاها بودم و با خیلی آدم ها آشنا شدم. تونستم تنهایی مسافرت برم و تو مهمونی ها شرکت کنم و مرکز توجه خیلی از مردها باشم... تونستم یه رابطه جدید شکل بدم... اما آخر آخرش حس می کنم که نمی تونم از ته قلبم شاد باشم. همیشه تو بهترین لحظه ها... یاد پاریس و روزهایی که با هم داشتیم و جمع دوستامون میفتم. همیشه انگار تو ذهنمه که براش هر اتفاقی که میفته رو تعریف کنم. یه احساس خاصیه... قبلن این احساسو نسبت به مامانم داشتم. که هر چیو که تجربه می کردم... هر جای جدیدی که می رفتم رو براش تعریف می کردم... اما الان این احساسو نسبت به پاریس دارم. یه چیزیه که تو ناخودآگاهم جریان داره. هیچ کاری نمی تونم برای متوقف کردنش انجام بدم. 

یه احساس خاصی داشتم که فکر می کردم "پاییزم" رو با "وجود" پاریس تجربه می کنم. اما انقدر حرف ها و نشونه های ناامید کننده شنیدم و دیدم که الان می دونم اون احساس، از یه خیال خام و کودکانه نشات گرفته بوده... البته منظورم این نیست که بهم برگردیم. دلم می خواست ولی بیشتر با هم بودیم. یه جوری که دوباره وجودش رو تو زندگیم احساس می کردم...

احساس می کنم باید به زودی با نیمو کات کنم. تو رابطه مون هیچ چیز جذابی وجود نداره. وقتی پیششم... اونقدر برام همه چیز خسته کننده ست که همه ش خوابم... همه ش خوابم یا فقط داریم سریال می بینیم. تو باقی لحظات هم داریم باهم بحث می کنیم. هیچ وقت برای دیدنش هیجان زده نیستم. و یه وقت هایی انقدر از بحث کردن باهاش خسته می شم که دوست دارم سرمو به دیوار بکوبم. آستانه ی تحمل من اصلا پایین نیست اما دیگه احساس می کنم نمی تونم ادامه بدم. به نظرم به اندازه کافی به این رابطه فرصت دادم اما متاسفانه توش ا ر ض ا نمی شم. 

نیمو پسر خیلی خوبیه و من عمیقا این رو اعتراف می کنم. ولی انگار کمیستریمون با هم جور نیست. چرا باید فقط به دلیل فرار از تنهایی یه رابطه رو ادامه داد؟!

منتظرم تولدش برسه. دوست دارم بهش هدیه برم و بعد برم. البته می دونم که فرقی نمی کنه... اما هر چی بیشتر ادامه بدم، مسئولیتم نسبت بهش بیشتر می شه. 

داشتم می گفتم... برم این آخر هفته پیش نیلا... باز بشینیم مثل زن های افسرده از همه ناکامی هامون حرف بزنیم و آخرشم به همه چی بخندیم. دلم یه شب دخترونه  می خواد... 


نظرات 4 + ارسال نظر
عسل سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:16 ب.ظ http://withgod.persianblog.ir/

ورون من همیییشه همینطور فکر میکنما
احساس میکنم که هنوز بههههترین روزام نرسیدن و به زودی خواهند رسید :)
من با این پستت رمز شاد بودنم رو فهمیدم
من در اصل یه دختری ام که همییییشه بدمیاره و تنهاست جدن میگم
اما هیچکس از روی بشاشم نمیفهمه

هیچ وقت به این فکر نکن که بد بیاری... ما ها نمی دونیم هر کدوممون چه جور زندگی ای داریم! هر روز یه صورتک می زنیم تا برای ساعاتی از طول روز حداقل بدبیاری هایی که با روحمون عجین شده رو نادیده بگیریم.
اما من به واژه ها اعتقاد دارم. با وجود همه ی مشکلاتی که داریم هیچ وقت فکر نمی کنم بدبختم یا بدبیارم. همیشه سعی کن خوشبختی هایی که داریو پیدا کنی و شکرگزارشون باشی. باور کن اینا شعار نیست!

نارنج شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ق.ظ http://www.narenj-bahar.blogfa.com

خب بنظر میاد شخصیت تو توی رابطه، توی رابطت با پاریس شکل گرفته و بسته شده. و چون خودتم همینو میپسندی پس نمیشه گفت باید زمان داد تا معیاراتو تغییر بدی یا اصلاح کنی یا تطبیق بدی با یه آدم دیگه. چیزی که میخوای رو میدونی. حالا یا باید یکیو مث پاریس پیدا کنی، یا از یه بخشی از معیارات چشم پوشی کنی تا یه آدم دیگرو نزدیک کنی به خودت. کار سختیه. مخصوصا اینکه 14 سالت نبوده که تا سی سالگی کلی زمان برای کمرنگ کردن آدم قبلیت داشته باشی یا مثلا خودتم شاید تغییر کنی.
امیدوارم هر اتفاقی که برات میوفته، حالتو بهتر کنه..

فعلن که بسیار سردرگمم

عسل یکشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:09 ق.ظ http://withgod.persianblog.ir/

خب دقیقا من همین کارو دارم میکنم
فقط خوشبختی هامو میبینم
اما یه وقتایی حس میکنم که چقدر خنگم که بیشتر نمیخوام و همش شکر گذارم :|
یه وقتایی هم میام چیزای بیشتری بخوام یهو مثلا حال مامان یکم بد میشه ینی مثلا نفسش میگیره من به خدا میگم معذرت میخوام گ ..ه خوردم دیگه بیشتر نمیخوام همین که مامان سالمه کافیه

زیاده خواهی معنایی نداره عزیزم. تو به هر چی ظرفیتش رو داشته باشی می تونی برسی

امیلی سه‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ق.ظ

اوه ورون چقدر درکت میکنم.چقدر شبیهتم :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد