-
دارچین خوشبو
سهشنبه 4 آبانماه سال 1395 13:56
امروز صبح که رفتم روی ترازو... شاکد شدم. ترازو یه عدد خوبی رو نشون داد که الانم هنوز حس می کنم ترازو خراب شده و نباید درست باشه! خیلی خوب بود خیلی. کات کردن برنج و نون و ورزش کردن داره روم جواب می ده. چی مسرت بخش تر از این می تونه باشه؟! وقتی دوباره مثل قبل بشم انگاری که می رم تو آسمونا! هیچی برام لذت بخش تر از این...
-
Perfection2
دوشنبه 3 آبانماه سال 1395 17:30
دیگه اینکه برای لاغر شدن خیلی چیزا مسئله ست. اینکه چطور لاغر بشیم هم مهمه. من همیشه راه های سریعتر رو ترجیح می دم. به خاطر همینم ورزش باید کنار رژیمم باشه. یکی از مشکلاتی که تو مسیر لاغری برای آدم پیش میاد... اغلب موضوع گلاب به روتون دفع هست! من وقتی برنج و نون رو از رژیم غذاییم حذف می کنم... شبا زیاد غذا نمی خورم و...
-
Perfection
دوشنبه 3 آبانماه سال 1395 17:29
دیروز خیلی سخت گذشت بهم. انقدر که کار کردم. ساعت 7 شب از سر کار رسیدم. گوشت گذاشتم بپزه. ورزش کردم. بعد لوبیا پلو درست کردم. یه عالمه ظرف شستم. گوشت بسته بندی کردم. یه غذای رژیمی برای خودم درست کردم. به گلدونام آب دادم. بعد ساعتو که نگاه کردم شده بود 11. 10 دقیقه هم طول کشید تا رفتم آماده خواب شدم. یاد بچگیام افتادم....
-
یک زن پرچونه
شنبه 24 مهرماه سال 1395 13:52
این موقع روز دارم می رم خونه. بهم گفتن که به خاطر این چند روز کار تو تعطیلات، یه نصف روز باقی مونده که می تونم آف باشم. منم از فرصت استفاده کردم. می رم خونه. چرا که نه. پ ر ی و دم هستم و حالم خوب نیست. عوضش 4 ساعت زودتر می رسم خونه. می خوام ناهار بخورم... کمی استراحت کنم. ورزش کنم و یه شام خوب درست کنم. چند وقت پیشا...
-
از آرزوهای رفته بر باد...
شنبه 20 شهریورماه سال 1395 14:49
رفتیم سفر. ماه عسل. کیش... خیلی گرم بود. اما یه طور خوبی بود. من سفرو دسته جمعی دوست دارم. دوست دارم یه اکیپ باشیم که حوصله مون سر نره و فان داشته باشیم. اما این سفر با اینکه دو نفری بودیم خیلی خوش گذشت. مهم ترین علتشم این بود که برنامه ش با خودمون بود. هر وقت دوست داشتیم می رفتیم بیرون. هر کاری دوست داشتیم می کردیم....
-
زندگی
سهشنبه 19 مردادماه سال 1395 23:05
اصلا دیگه نمی تونم بنویسم. ذهنم متمرکز نمی شه برای نوشتن. الان فقط یه حس خوبی داشتم که یاد اینجا افتادم. تو محل کارم یه زن و مرد دارن یه بچه رو به فرزندی می برن. ما هم منتظر بودیم ببینیم بچه هه چه شکلیه. دختر بچه هه عین موش بود قیافه ش. خیلی بامزه بود. چشاش می خندید. امیدوارم هر چی زودتر ببرنش. میدونم بچه های دیگه غصه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1395 11:37
اثباب کشی کردیم. بسیار پر زحمت. یعنی یه پولی داشتیم که می خواستیم کارگر بگیریم برای اثباب کشی... مجبور شدیم بدیمش به کسی. بعد بقیه پولامونم تو بانکی بود که تو روز تعطیل بهش دسترسی نداشتیم. در نتیجه دلمونو زدیم به دریا و خودمون به همراه برادرم اثباب کشیدیم. ما ایده مون این بود که می ریم بالا... وسایل هر قسمتو می ریزیم...
-
home
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 11:48
برای اتاق خودمون رنگ سبزی که مورد نظرم بود رو هیچ جایی نتونستم گیر بیارم. پاشدم رفتم سهره وردی که مرکز فروش کاغذ دیواری و پارکت و این جور چیزاست. اما اونجا فقط یه رنگ و ابزار فروشی وجود داره که بهم پیشنهاد داد رنگ رو برام درست کنه. از تو کاتالوگش رنگ رو انتخاب کردم و جلوم رنگو درست کرد که خیلی جالب بود. البته بعدا...
-
از خونه ی جدیدم
سهشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1395 15:30
سرمون خیلی شلوغه. درگیر خونه ایم. هنوز قسمت آخر پول رو ندادیم به صاحب خونه. یعنی در حقیقت خونه هنوز به اسم ما نیست. اما بلخره تصمیم گرفتیم برای رنگ دیوارها و تغییر کابینت ها و پرده ها چی کار می خوایم بکنیم. این قسمتش خیلی هیجان انگیزه. تصمیم گرفتیم حال و نشیمنمون سفید یخی باشه. یه ستون رو رنگ زرشکی کنیم که رنگ اون مبل...
-
Police
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1395 09:33
امروز داشتم تو امام علی می رفتم... یه ماشین پلیس پشتم بود. سرنشیناش از این پلیس جوون خوش تیپا بودن که صورتاشون شیش تیغه و هیچ کدومشونم سرباز نبودن! من تو لاین سبقت بودم. ماشین پلیسه یه بار رفت سمت راست و بعد از چند متر دوباره برگشت پشت من. این بود که منم راهنما زدم رفتم سمت راست و بهش راه دادم که زودتر بره. ماشینه از...
-
تصمیمات جدید
چهارشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1395 14:26
این هفته خانواده هامونو خونه مون دعوت کردیم برای اولین بار. یه مقداری استرس داشتم چون نزدیکه یه هفته فقط داشتیم خلاف ملافامونو از سطح خونه جمع آوری می کردیم! چه می دونم س ی گ ا ر، ق ل ی و ن، ب ط ر ی و یه عالمه چیزهای دیگه. و اونقدر صبح زود از خونه خارج شدن و شب برگشتن طاقت فرساست که باعث شد نتونم تمیزکاری های خونه رو...
-
از درس های زندگی
شنبه 28 فروردینماه سال 1395 14:57
یه هفته قبل از عقد ما، پسرخاله م عقد کرد. اونها هم مثل ما تصمیم گرفتن که یه عقد محضری داشته باشن و بعدم مهموناشون رو ببرن رستوران و بعد از چند ماه هم، بعد از گرفتن خونه و تهیه اسباب و اثاثیه عروسی بگیرن. حالا هرباری که زنگ می زنم تا با مامانم صحبت کنم... از خاله م و درگیریش با عروسش می گه. درگیری تو هر خانواده ای...
-
جایی به نام خانه
شنبه 21 فروردینماه سال 1395 15:40
یه باری کلی نوشته بودم... از شانسم یهو پرید :( پنج شنبه ای با مامان و بابام رفتیم یه مقداری خرید کردیم. من یکی دو دست ظروف آشپزخونه لازم داشتم. چیزایی که تو خونه داشتیم، ست های 4 نفره نهایتن 6 نفره بودن. فکر کردم خوبه که یه چیزایی بخرم که کامل باشن، تعدادشون بیشتر باشه و مدل هم باشن. یه ست کتری و قوری هم می خواستم....
-
ازدواج
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1395 15:19
رفتیم سفر. از این سفرهای دسته جمعی. 30-33 نفر بودیم و تو دو تا ویلای نسبتا بزرگ که مال اقوام بود مستقر شدیم. اکیپ ما 13 نفر بودن و اون یکی ویلا 20 نفرو تو خودش جای داد. اینطوری هم نبود که همه ی 30 نفر تمام مدت با هم باشن. فقط دیشب بعد از 4-5 شب همه رسیدن. ما امروز برگشتیم. ما یعنی من و پاریس و دختر. من دیگه بیش از این...
-
I got married
شنبه 22 اسفندماه سال 1394 15:15
مرسی از همه بابت تبریک هاتون. بسیار هیجان زده شدم و ذوق کردم. امیدوارم همگی به چیزهایی که می خواین برسین :) خدا رو شکر مراسم هم به خوبی برگزاری شد. البته مراسم خاصی نبود. اما برای هماهنگ کردنش کلی تلاش کردیم. تا شب قبلش نمی خواستم آرایشگاه برم. می خواستم ساده موهامو درست کنم و خودمم خودمو آرایش کنم. تا اینکه یکی از...
-
اولین روزهای 29 سالگی
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1394 09:05
اینکه حتی تو روز تولدمم ننوشتم نه از سر سرخوشی بلکه به خاطر مشغله زیادم بود. اما امروز صبح با تغییر برنامه هام تمام تلاشمو کردم که بتونم اینجا بنویسم. شاید به خاطر اینکه همیشه به این صفحه مدیونم. مدیونم که تمام احساسات لحظه ای و پایدار منو تو خودش جای داده... سه هفته ای که گذشت بسیار پر استرس و پر از کار گذشت. اما...
-
sec. 1- یک اسفند
شنبه 1 اسفندماه سال 1394 09:40
تقریبن 3 شبه از زور استرس نخوابیدم. در طول روزم کار یدی کردم. خیلی خسته م اما خیلی هم هیجان زده م!
-
همین حالا
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 15:01
دارم یه چای میوه ای می خورم. خوابم میاد و باید یه پروپوزال هم بنویسم... :(
-
روزهای پرکاری
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1394 14:39
هی میام می نویسم. پست نکرده می بندمش و می رم. هفته ی پیش سر یه مسئله مسخره با پاریس یه دعوا کردیم. منم که لجباز. نصف شبی پاشده بودم لباس پوشیده بودم که برم! البته تو یه موقعیتیم که دوست دارم چیزهایی که بینمون اتفاق نیفته هم اتفاق بیفته تا ببینم رفتارش چطوریه تو این جور وقتا. به هر حال همیشه که زندگی شیرین و بر وفق...
-
غم لعنتی
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1394 11:39
گاهی وقتا می شه که کم میارم. البته به روی خودم نمیارم. چون نمی خوام از خودم ضعف نشون بدم. یه جوری شدم که به خودم می گم "هی! وقت آه و ناله نداری! هر اتفاقی که می افته یه راه چاره داره و تو باید بگردی اونو پیدا کنی!" همه ش ذهنم دنبال راه حله. دیگه نمی تونم احساس ناراحتی یا غصه کنم. فوری می رم مرحله بعد. بعد یه...
-
بعد از رژیم...
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1394 15:11
هر چیزی می خورم می رم اینجا چک می کنم که چقدر کالری دریافت کردم. کار خسته کننده ایه اما بدی هم نیست. ورزش می کنم. امشب هم قصد دارم ورزش کنم. سی دقیقه اروبیک که میکس حرکات هوازی، کششی و قدرتی هست. فکر می کنم تقریبا 300 تا می سوزونم هر بار. سرما هم خوردم. پنج شنبه ای خیلی حالم بد شد. تب و لرز داشتم و جالب اینه که...
-
چهارشنبه - the end
چهارشنبه 30 دیماه سال 1394 10:26
وزنم دیگه پایین نمیاد. قفل شد. البته که ناراحتم اما فکر می کنم خیلی نباید به ناراحتیم فکر کنم. باید راه حل پیدا کنم. خوشحالم این ده روز رو گذروندم و تونستم یه مقداری بدنم رو پاکسازی کنم. دوست داشتم تجربه ش کنم. ده روز بدون شیرینی جات و غذاهای چرب و چیل. تصمیم دارم یک ماه آینده هم ورزش کنم و هم غذا خوردنم رو کنترل کنم....
-
روزانه نویسی
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 10:47
دیروز که از راه رسیدم ورزش کردم. کسی خونه نبود. دختر رفته بود کلاس زبان امتحان داشت. پاریس دنبال اون بود و کارواش. فرصت خوبی بود. چون وقتی یکی هست من نمی تونم خوب ورزش کنم. اما وقتای تنهایی رو کارم متمرکز می شم. برای همین دوست ندارم خیلی برم کلاس ورزشی. خلاصه ورزش کردم و ورزشمم بیشتر ناحیه شکم و سرشونه هام و پشتم رو...
-
روز هفتم
شنبه 26 دیماه سال 1394 09:50
امروز چقدر هوا سرد شده. منم برعکس لباس کم پوشیدم. شوفاژ اتاقمم روشن کردم ولی هنوز گرم نشده. پرده کرکره ای اتاقمو هم باز کردم. اشکالی نداره که هر کسی می تونه ببینتم. دوست دارم گرما دریافت کنم. دیروز جمعه روز ششم بود: صبحانه:یه چای و دو تا خرما ناهار: 10 اسلایس کالباس مرغ و یه کاسه ماست کم چرب شام: نصف سینه مرغ پخته یا...
-
روز پنجم
پنجشنبه 24 دیماه سال 1394 10:08
دیروز آب سیب رو به زور می خوردم. یعنی خیلی چیز خوشمزه ایه اما وقتی آدم مجبوره یه چیزی رو بخوره حالش بد می شه. حکم دارو رو برای آدم پیدا می کنه! من از ساعت 10 شروع کردم به آب سیب خوردن تا ساعت 3! هر یه ساعت یه مقداری برای خودم می ریختم تو لیوان و یه مدت قابل توجهی طول می کشید تا لیوانم خالی شه! بعد شامم نتونستم بخورم...
-
روز سوم و چهارم
چهارشنبه 23 دیماه سال 1394 11:43
دیروز وقت نکردم بنویسم. یعنی گفتم برم خونه آخر شب از امروزم می نویسم که وقت نشد. از سر کار رفتم دنبال پاریس. مامانم پول داده بود که یه جا کفشی براش بگیرم. رفتیم مرکز این جور چیزا. از یه جا کفشی خوشم اومد که خیلی بامزه بود. عرضش کم بود که برای راهرو جلو درمون مناسب به نظر میاد. خلاصه امروز با پاریس می ریم برمی داریمش...
-
زنی که تلاش می کنه مدیریت کنه!
دوشنبه 21 دیماه سال 1394 10:05
برداشتم قهوه فرانسه دوست داشتنیم رو آوردم سرکار و امروز قهوه دم کردم برای خودم و خوردم. خیلی احساس خوبی داره. چیزی که هیچ وقت با قهوه های آماده برابری نمی کنه. ما پریروز رفتیم خرید کردیم. چه می دونم از این خوراکی های رژیمی. کرفس و اسفناج. هویج و سیب و... دیشب تقریبن سرویس شدم انقدر کار کردم! تصور کنین بعد از 14 ساعت...
-
روز اول - ساعت PM 2:01
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 14:01
خب امروز روز اوله رژیمه. تا الان که خوبم. غذاهای امروز اینان: صبحانه: یه فنجون قهوه با یک حبه قند ناهار: 3 تا تخم مرغ سفت، اسفناج و یک گوجه شام: 300 گرم گوشت کبابی یا پخته شده، کاهو و آب لیمو تجربیات شخصی: از فردا خودم قهوه دم می کنم. امروز از قهوه آماده استفاده کردم اما خودم قهوه فرانسه رو بیشتر ترجیح می دم. البته یه...
-
از سفر و عادت های پیش پا افتاده و رژیم
شنبه 19 دیماه سال 1394 10:53
خوابم میاد. یه قهوه برای خودم درست کردم که بخورم. شاید یه کم سرحال بیام. آخر هفته با دوستامون رفتیم سفر. خوش گذشت. چهارشنبه ظهر راه افتادیم و جمعه ظهرم برگشتیم. تایمش بسیار عالی بود. سفر، تایمش یه روز از این بیشتر بشه من کلافه و عصبی می شم. انرژیم تموم می شه از با هم بودنا. دوست دارم یه جای خلوت باشم و هیچکس حرفی...
-
حرف های خاله زنکی - رمز 5555
دوشنبه 14 دیماه سال 1394 13:59