زندگی همه ی آدما دقیقن مثل یه سریال پرپیچ و خم می مونه که توش پر از اتفاقاتیه که براشون برنامه ریزی نکردی و یهو آدم رو سورپرایز می کنن.
تو این برحه از زندگیم دو تا هدف خیلی بزرگ دارم که تمام فکر و ذکرم مشغولشه. اول از همه سرو سامون گرفتن مامانمه. بی صبرانه منتظر روزی هستم که بتونیم خونه ش رو تکمیل کنیم تا بره اونجا. برای تکمیل کردن خونه نیاز به پول داریم. پول کمی هم نیست. یادمه دو شب پیش که اونجا بودم قبل خواب انقدر حرف زده بودیم و هر گزینه ای که داشتیم رو بررسی کرده بودم و همه چی به بن بست خورده بود. خوب یادمه گفتم که ول کنه. بس کنه انقدر که خسته م. خسته م که این همه هیچ کسی رو نداریم. وقتی چشامو بسته بودم تو ذهنم داشتم می گفتم خدایا یعنی نمی شه یکی از اون معجزاتتو برام رو کنی؟ من که غیر از تو کسیو ندارم...
بعد امروز یه چیزی بهم پیشنهاد شد که دارم خیلی جدی بهش فکر می کنم. یه راهی هست که بتونم پولی که لازم داریم رو جور کنم. البته زیر بار قرض خیلی سنگینی می رم ولی به نظرم می ارزه اگه خیالم از جانب مامانم راحت بشه. امیدوارم خدا کمکم کنه تا موفق شم.
دومین هدفم زندگی خودمه. چیزهای بزرگ و سختی در انتظارمه. چیزهایی که آدم های عاقل ممکنه از همون اول ردش کنن و زیر بارش نرن. ولی لااقل اینجا همه می دونن که من اصلن آدم عاقلی نیستم! ذهنم پیچیده است و زندگیمم مثل ذهنم پیچیده می گذره. منم مثل هر دختر دیگه ای توی این دنیا این حقو داشتم و قادر بودم که زندگی نرمال و ساده ای داشته باشم. اما هیچ وقت زندگی برام ساده نگذشته. همیشه سخت ترین اتفاقات افتاده. اتفاقاتی که هضمشون برام سخت بوده. ولی چه می شه کرد؟! عجیب و سخت بوده که من اسم پدری رو تو شناسنامه م یدک بکشم ولی هیچ وقت وجودش رو حس نکرده باشم. عجیبه که با مردی آشنا شدم که قبل از دوست شدن با من یه پدر باشه. عجیبه سرنوشت جلوی من یه دختر بچه قرار بده. دختر بچه ای مثل خودم...!
اما تنها چیزی که باعث می شه کماکان احساس کنم توان سرپا موندن رو دارم داشتن ایمان هست. من به زندگی بهتر ایمان دارم.
امشب یه اتفاق بزرگ در حال وقوع هست. امیدوارم خدا مثل همیشه کمکمون کنه...
خب خیلی وقته اینجا سرآشپز بازی درنیاوردم!
می خوام دستور یه چیز منحصر به فرد رو براتون بذارم که خودم رفتم دنبالش و خیلی خاص هست.
من سالاد خیلی دوست دارم. بیشتر دوست دارم با سس بخورم و انگار هیچی جایگزین اون طعم سس نمی شه برام!
تا اینکه... تا اینکه طعم سالادهای رستوران شرکتمون رو تجربه کردم. یه سس مخصوصی وجود داره به اسم سس فرانسوی که تو تهران فقط تو چند تا رستوران سرو می شه. طعمش یه طور فوق العاده ای هست که شبیه هیچ طعم سسی نیست. منحصر به فرد و دوست داشتنی و به یاد موندنی.
روش درست کردنش این طور هست که یک سوم لیوان سرکه رو با بیشتر از دو سوم لیوان آب مخلوط می کنید. نسبت ها این شکلی هست. شما می تونین از هر ظرفی به عنوان پیمانه استفاده کنید. ولی من با تجربه فهمیدم اگر نسبت سرکه و آب یکسان نباشه، باعث می شه طعم تند سرکه اذیت نکنه.
به این مخلوط یک قاشق پر سس خردل هم اضافه کنید. من شخصا از سس تند خردل استفاده می کنم.
خیلی کم می تونین نمک و فلفل هم بزنین. دقت کنین خیلی کم.
به این مخلوط یه قاشق پودر آرومات اضافه کنید.
نمی دونم قبلن از این پودر استفاده کردین یا نه اما پودر آرومات مثل گالیلابلانکا می مونه ولی به صورت پودره. من هیچ وقت از گالیلابلانکا استفاده نکردم و چون تو دستورش پودر آرومات ذکر شده بود گشتم دنبال این پودر. من اولین بار به صورت اینترنتی از اینجا خریداری کردمش. قیمتش 15 هست و با هزینه پیکش می شه تقریبا 19 تومن. اما مثلن بعدن ها وقتی تو مغازه مورد علاقه م، لوسیک که نزدیک home هست داشتم خرید می کردم چشمم بهش خورد و دیدم که اونجام داره مثلن.
خب حالا این ترکیب رو با مخلوط کن مخلوط می کنید. حالا نوبت اضافه کردن روغن زیتون هست. به صورت عادی روغن با آب مخلوط نمی شه. اما اون سس خردلی که اضافه کردیم، رل کاتالیزور رو این وسط بازی می کنه تا روغن و آب با هم ترکیب بشن. باید یواش یواش روغن به ترکیب اضافه بشه و با مخلوط کن ترکیب بشن.
و دقت داشته باشین که غلظتشم بستگی به مقدار پودر آرومات و روغن زیتونش داره. و روغن زیتونش هم باید زیاد باشه. مثلن نصف لیوان روغن باید بریزید.
من دستورشو خودم از اینجا یاد گرفتم.
و پیشنهادم این هست که امتحان کنید که ازش لذت خواهید برد.
این سس رو اغلب روی کاهو پیچی که از وسط به چند قسمت تقسیم شده می ریزن. اصطلاحن بهش می گن هشت پر. تو رستوران ما روش زیتون سیاه، گوجه گیلاسی و قطعات نازک سیب و پرتغال می ریزن. اما من چون از طعم شیرین سیب تو سالاد خوشم نمیاد و انتظار ندارم تو سالادم پرتغال هم باشه، از این دو تا فاکتور می گیرم.
علاوه بر گوجه و زیتون خودم بهش خیار، هویج رنده شده، ذرت شیرین و کاپاریس هم اضافه می کنم.
من یه همکلاسی داشتم سالها پیش، شاید 9-10 سال پیش که تازه وارد دانشگاه شده بودم... این پسره خیلی تلاش کرد باهام دوست بشه. اما من نسبت بهش یه طور خاصی بودم. یه غرور خاصی داشتم. خیلی باهم کل کل داشتیم اما همیشه از قصد میومد تو ردیفی می شست که من نشسته بودم. منم اون موقع ها 18 ساله م بود. اونم بچه 18 ساله ده سال پیش که تازه کمی زیر ابروهامو خالی کرده بودم و پشت لبمو بند انداخته بودم! می خوام بگم اگرچه بچه های اونجا تو شهرستان فکر می کردن که آی من چه خفنم...! اما این طور نبود واقعا!
بعد تازه فکر نکنین بعد از ماه اول اومد پیشنهاد داد ها... نه. بعد از 6 ماه، اونم از طریق یه پسر دیگه ای اومد جلو. منم از دستش عصبانی شدم. یعنی نمیدونم یه حس خاصی داشتم. دوست داشتم باهاش کل کل کنم ولی اگه یه وقتی سر یه کلاسی نمی اومد، اون کلاس برام boring می شد. بعد هم چشمم دنبالش بود هم ازش فاصله می گرفتم! مثلن تو دانشگاه داشتیم با دوستام تو حیاط راه می رفتیم، اینم از اون مسیر میومد، من راهمو خیلی تابلو عوض می کردم. کم کم همه بچه ها تو دانشگاه فهمیده بودن که من از این خیلی بدم میاد!
این حس برای خودم خیلی عجیب بود. هم ازش خوشم می اومد و هم ازش متنفر بودم! نمی دونم چطور بگم. بعدها که بهش فکر کردم دلیل رفتار ناخودآگاهمو فهمیدم. من ازش خوشم می اومد اما چون اون پسره بومی همون شهری بود که توش دانشگاه قبول شده بودم و چون من از اونجا متنفر بودم، ناخودآگاه دوست نداشتم از هیچ چیزی که مربوط به اون شهر می شه، خوشم بیاد!
عجیب نیست؟!
خلاصه من سال دوم دانشگاه رفتم با یکی از همکلاسی هام دوست شدم و همیشه می دیدم این پسره چطور منو از روی خشم نگاه می کنه و ناراحت شده بوده. البته این دوستی با اون پسره از معدود کارهایی هست که انجام دادم و الان ازش پشیمونم. شخصیت ما دو نفر هیچ جوره بهم نمی خورد. اون شکننده و ضعیف و بی انگیزه بود. من برعکس اون برای به دست آوردن هرچیزی می جنگیدم و تلاش می کردم. اون یه شخصیت لوده داشت. من جدی بودم.... اصلن یه وقت هایی فکر می کنم با اون پسره دوست شدم که از اون یکی همکلاسیم انتقام بگیرم!
بعله یه سری مشکلات روحی روانی دارم که خودمم ازشون سر در نمیارم! :دی
خلاصه بعد از یک سال و نیم هم با اون پسره کات کردم و تمام خاطراتی که در شان خودم نمی دیدم در اونها حضور داشته باشم رو به دست فراموشی سپردم...
حالا برگردیم به اون پسر اولیه... اواخر سال دوم دانشگاه که دیگه داشتیم فارغ التحصیل می شدیم... یه باری منو کشید کنار و باهام حرف زد و بهم یه کتاب حافظ یادگاری داد و قرار شد بچه بازی هامون رو بذاریم کنار و مثل دو تا آدم عاقل رفتار کنیم و با هم دوستای خوب معمولی باشیم.
تو این سالها که از اون روزا گذشته... کم و بیش هروقت تهران میومد، باهم قرار می ذاشتیم می رفتیم یکی دو ساعتی بیرون و حرف می زدیم. من خبر داشتم که دوست دختر پیدا کرده و اونم یه سری چیزایی رو از رابطه م می دونست. تا اینکه یه باری بهم گفت که به زودی می خوان برن خواستگاری دوستش و واقعیتش اینه که منم خیلی خوشحال شدم. احساساتم نسبت بهش با هیجان شروع شده بود و با خشم مهار شده بود و با انکار فراموش شده بود. چی بهتر از این که می تونست خوشبخت بشه؟!
اون روز تو پارک بهم گفت که خوشحالم هیچ وقت باهات رابطه ی نزدیکی برقرار نکردم. چون می دونم اگر بهت نزدیک می شدم نمیتونستم حفظت کنم و از دست می دادمت. اما این طوری که دوستای معمولی هستیم، می دونم همیشه در همین حد دوست معمولی می تونم داشته باشمت.
حرفش یه طوری بود که همیشه یادم می مونه و باعث شد اون هم تو ذهنم موندگار بشه.
خلاصه رفت خواستگاری و نامزد کرد و عروسی کرد و یه باری هم عکس عروسیشون رو برام فرستاد. دیگه بعد از ازدواجش هم همو ندیدیم. فقط تولدم بهم زنگ زده بود تبریک بگه که چون شماره ی ناشناسی افتاده بود رو گوشیم من جواب ندادم و شماره ی جدیدش رو هم سیو نکردم.
چند شب پیش دوست صمیمیش بهم تو وایبر تکست داد که آره خبر داری فلانی چند روز پیش دخترش به دنیا اومده؟! من که خبر نداشتم و کلی هم سورپرایز شده بودم. بعدم گفت که آره چند روز پیش تهران بوده به خاطر ماموریتش و می خواسته تو وایبر بهت خبر بده اما چون آنلاین نبودی چیزی نگفته. این طوری شد که شماره ش رو گرفتم تا بهش تبریک بگم.
و اون روز بعد از مراسم سه روزه مون که روزی 15 ساعت سرکار بودم و شنبه رو بهم آف داده بودن نشسته بودم داشتم سریال می دیدم که یادم افتاد بهش تبریک بگم. مسج زدم بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد. یه طور رسمی واری. جوری که می خواست نشون بده دیگه الان یه پدر شده! و منم همون طور سربه هوا و مغرور... مثل همیشه براش آروزی خوشبختی کردم...
الان؟! اون تو ذهنم ماندگاره ولی هیچ احساسی بهش ندارم. و بی نهایت هم دوست دارم که خوشبخت بشه. من گله ای ندارم که سرنوشت من همین طور به عجیب ترین شکل ممکن ادامه داره ولی کسانی که می شناسم سرو سامون می گیرن. ازدواج می کنن و بچه دار می شن. اتفاقا هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی علاقمند می شم و دوست دارم بدونم اون گوشه کنارها دیگه چی برام پنهون کرده. من بهای انتخاب هام رو تو زندگیم پرداختم و اگرچه می دونم آدم با هر انتخابش، فرصت های دیگه ای رو از دست می ده اما خوشحالم. من زنده م و به "منم" افتخار می کنم (: البته بحث خودشیفتگی نیست. هیچ کس جز خود آدم نمی دونه که تو زندگیش چه مشکلاتی داره و چه چیزهایی رو باید تحمل کنه. منم فکر می کنم چیزهایی رو تجربه کردم و می کنم که فراتر از توانم بوده. اما مهم ترین درس اینه که یاد گرفتم چطور در کنارشون "خوشحال" زندگی کنم.
پی اس 1: امیدوارم بفهمی نمی تونی منو عصبی کنی! :)))