ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

غرنامه

امروز حالم خیلی بد بود. گاهی وقتا به خاطر پریود اونقدر درد می کشم که تعجب آوره. ساعت 12:30 دیدم دیگه نمی تونم پشت میزم بشینم. این شد که رفتم چند دقیقه رو یه مبل دراز کشیدم ولی بازم دیدم از تحملم خارجه و دوست دارم هرچه سریع تر برم از اونجا. این شد که رفتم تو اتاق رئیسم و گفتم که حالم خوب نیست و می خوام برم. می دونین ری اکشنش چی بود؟ همین طوری بدون ذره ای احساس نگام کرد و حتی تصنعی هم نگفت که ایشالا به زودی بهتر می شی! هیچیه هیچی. 

البته برام اونقدرا مهم نیست. چون تصمیم گرفتم به زودی از اونجا برم.  فقط امیدوارم به زودی بتونم یه کار مناسب پیدا کنم. هنوز خیلی جدی دنبال کار نیستم ولی هرلحظه خیلی جدی تر دارم تصمیم می گیرم که it's time to go!

فقط منتظر روزی ام که زمان رفتنم باشه و برم پیش مدیرعاملمون و همه چیزهایی که تو این همه مدت رو دلم سنگینی کرده بود رو بگم. قول داده بودم حداقل دو سال اونجا کار کنم و این کارو هم کردم و هیچ دین اخلاقی ای به گردنم نیست.

داشتم می گفتم... راه افتادم اومدم خونه. تموم طول راه مثل یه جسد سرمو تکیه داده بودم به شیشه و چشمامو بسته بودم و درد می کشیدم. ساعت 3:30 که رسیدم خونه زودی یه چیزی درست کردم خوردم و رفتم دراز کشیدم. الان احساس می کنم کمی بهترم ولی بازم درد دارم... ):

از آرزوها...

تازگی هایه ور ِ وجودم ظهور کرده که زیاد نمی شناسمش. یه ور ِ وجودم که دوست داره یه زن خونه دار باشه که یه خونه رو مدیریت می کنه و غذاهای جدید درست می کنه و مهمونی های شلوغ می ده و هرچی بیشتر این کارهارو انجام می ده بیشتر لذت می بره...

من دختر یکی یه دونه ی خونه ای بودم که همیشه خیلی جای مانور بهم داده نمی شد. خودمم بسیار تنبل بودم همیشه. هربارم که می خواستم کاری بکنم، خونواده م روشونو اون ور می کردن و می خندیدن که یعنی "دیگه داره دختر بالغی می شه!" و من همیشه از این جمله فراری بودم. دوست نداشتم دختر بالغی بشم که بهم پوزخند بزنن و ته دلشون بگن دیگه وقت شوهر کردنشه!

از یه سنی تو نوجوانیم، دیگه کلن گیو آپ کردم همه چیزو. جلو خونواده م هیچ حرکت خاصی نشون نمی دم. گاهی وقتا فقط در حد درست کردن یه چیز ساده که همیشه هم خوششون نمیاد. حالا این اونا هستن که دوست ندارن من دختر بالغی بشم!

اما تو اون خونه اوضاع فرق می کنه! در این حد که دیروز برای پاریس یه مهمونی تولد گرفتیم و من از صبح ساعت 10 تا 7 شب نان ستاپ داشتم می پختم و می شستم! نتیجه سه نوع غذای سخت بود و دسر که فکر کنم همه راضی بودن.   

اگه یه بار دیگه به دنیا می اومدم دوست داشتم یه آشپز بشم. فرقی نمی کنه کجا کار می کردم حتی. دوست داشتم غذا می پختم و لبخند رضایتو رو لب های مشتریام می دیدم. 

صبح که داشتم راه میفتادم برم سرکار، خونه مثل خونه جنگ زده ها بود. دوباره باید تمیز می شد. اما داشتم فکر می کردم دوست دارم بمونم خونه رو تمیز کنم و غذا درست کنم و فیلم ببینم و ورزش کنم به جا اینکه هر روز صبح پا شم بیام سرکار. دوست دارم یه زن معمولی خوشبخت باشم تا یه زن موفق تو اجتماع. دوست دارم آرامش داشته باشم به جا اینکه هر روز تو خیابونا دود بخورم و حرص بخورم که به قطار فلان ساعت نرسیدم و یا اینکه همکارایی دارم که دوستشون ندارم. 

بعد از 6 سال از این زندگی ماشینی که سال ها قبل آرزوم بود، خسته شدم. دلم آرامش می خواد... یه خونه امن و یه خونواده خوشحال...