ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

یک زن پرچونه

این موقع روز دارم می رم خونه. بهم گفتن که به خاطر این چند روز کار تو تعطیلات، یه نصف روز باقی مونده که می تونم آف باشم. منم از فرصت استفاده کردم. می رم خونه. چرا که نه. پ ر ی و دم هستم و حالم خوب نیست. عوضش 4 ساعت زودتر می رسم خونه. می خوام ناهار بخورم... کمی استراحت کنم. ورزش کنم و یه شام خوب درست کنم. 

چند وقت پیشا داشتم صفحات اینستاگرام دوستامو می دیدم. همونایی که بعد از ازدواجم دیگه فرصتی برای رفت و آمد پیش نیومد... آدم ازدواج که می کنه... خواه نا خواه یه سری آدما کمرنگ یا پر رنگ می شن... یه سریا بدون هیچ دلیلی خودشونو می کشن کنار. من نمی دونم دلیلش چیه. حتمن فکر می کنن آدما عوض می شن. من نمی دونم عوض شدم یا نه... به هر حال... داشتم خاطرات دوستای قدیمیم رو ورق می زدم... که هر هفته شون با آدمای جدید و سفرهای جدید تو جاهای جدید می گذره. یه لحظه یه مقداری حس کردم چه خوبه! البته من تو دوران مجردی هم اینطوری نبودم که هر هفته با یه نفر جدیدی آشنا بشم و باهاش سفر برم و الخ... من مدلم این بود که دوست داشتم یه نفرو داشته باشم که باهاش هرچیزی رو تجربه کنم. البته تو اون دوران هم با آدمای مختلفی آشنا شدم و تجربیات تلخ و شیرین و عجیب و غریب زیادی هم داشتم. اما می خوام بگم یه وقتایی از خودم می پرسم دوست داشتی الان ازدواج نکرده بودی؟! بعد اونوقت حتمن تو هم گوشه ی این فیلما و عکسا بودی و با دستت v نشون می دادی و می خندیدی... اما یه طوریه... هرچقدر زندگی های بقیه ها رنگی رنگی تر به نظرم میاد... هنوز دلم نخواسته برگردم به اون روزا. همیشه دوست داشتم همون طوری زندگی کنم که قبلن وقتی پارتنر بودیم زندگی می کردیم... یعنی منظورم اینه که دوست ندارم با ازدواج تبدیل به اون شخصیتی تو زندگی بشم که می گن "هر چی آقاشون بگه" طوری! چه جمله ای! می خوام بگم... من هنوز دوست دارم قدرتمند باشم تو زندگی. اونقدر که کار می کنم پابه پای پاریس... و ازدواج باعث نشده حس کنم می تونم با خیال راحت تری زندگی کنم. البته احساس می کنم این نقطه ضعف من هست. همینکه نمی تونم احساس کنم کسی می تونه تمام و کمال حمایتم کنه و اینکه فکر می کنم باید کار کنم و تو اجتماع باشم تا قدرتمند باقی بمونم! من نمی تونم تمام و کمال به کسی اعتماد کنم. البته نه اینکه پاریس قابل اعتماد نباشه. اما من اینطوریم. دوست دارم همیشه یه دستی بر آتش داشته باشم!

چقدر پراکنده حرف زدم...! اصلن نمی دونم کسی اینجا رو می خونه یا نه... و اینکه میام راجع به زندگیم صحبت می کنم کسی برام لب بر نمی چینه؟! به هر حال اینا چیزایین که بهشون فکر می کنم. هر روز تو ذهنم خودمو با زن های دیگه مقایسه می کنم و برای آینده م نقشه می کشم. اینکه دوست دارم تو راحت ترین حالت ممکن، یه شغل دوست داشتنی و نیمه وقت داشتم... اینکه دوست دارم یه روز یه خونه بزرگتری داشته باشم و اینکه هنوز نمی دونم دوست دارم بچه ای داشته باشم؟ اینکه دوست دارم سفر برم و جاهای جدیدو ببینم و اینکه دوست دارم پاریس رو در کنارم داشته باشم... چون اون مردی بوده که همیشه با تمام وجودم دوستش داشتم...