می دونم که خیلی وقته اینجا نبودم و ننوشتم. گاهی اومدم و نوشتم اما تو لحظه آخر پابلیشش نکردم.
مهر ماه من پر از حادثه گذشت. حادثه های عجیب و غریب. دوست داشتنی و به یاد موندنی. پر از لحظات بد و تصمیمات سخت حتی. اما با شروع پاییز... فصل دیگه ای از زندگیم رقم خورد. فصلی که می دونم چه همه سخت خواهد بود.
خانواده م دارن ازم دور می شن و من باید خودم رو آماده کنم که با مشکلات خیلی بزرگی دست و پنجه نرم کنم. اما این دور شدنه با ورود یه عزیز از دست رفته م همراه بود. "پاریس"!
اینکه چطور دوباره ماها سر راه هم قرار گرفتیم تو حوصله این ساعت و الان نمی گنجه. اما این که وجود داره و تو این روزهای سخت دوباره لبخند رو به لب هام میاره باعث دلگرمیم می شه! هه! خنده داره! با وجود همه ی لحظات سخت و همه ی اشک ها و همه ی باورنکردنی هایی که در کمال ناباوری اتفاق افتادن... من هنوز تو قلبم نسبت به اون مرد احساس دارم. احساسی که توصیف شدنی نیست و برای هیچ کسی هم نمی تونم توضیحش بدم.
چند روز وحشتناک شلوغ رو می گذرونیم. این آخر هفته ایونت داریم و من نمی دونم این یک ربع رو از کجا گیر آوردم برای نوشتن. اما باید می نوشتم تا مهر ماهم به پایان نرسیده...
امروز اول مهرماه هست. سالگرد دیدارم با کسی که چهار سال پیش پا گذاشت تو زندگیم و هنوزم که هنوزه حضورشو حس می کنم.
امروز یا همه چیزو دوباره شروع می کنم یا برای همیشه تمومش می کنم! :|