تو این ده روز فقط 1 کیلو و 300 گرم کم کردم. به نظرم خیلی کنده. یعنی یه طوری کنده که نمی دونم می تونم 700 گرم هم تا آخر این ماه، یعنی تو 5 روز آینده کم کنم؟
تو یه هفته توانایی اینو دارم که 6 کیلو چاق بشم ولی لاغر شدن؟ خیلی سخته ):
با این سرعت لاغر شدن، احساس می کنم حالا حالا ها درگیر خواهم بود و همه ش باید خودمو کنترل کنم. البته احتمالن چون من به خوردن خیلی علاقه دارم و ازش لذت می برم این طوریه.
دیشب پاریس گولم زد و سیب زمینی گذاشتیم توی فر با پوست و تنوری شد. بعد پوست کندیمش و لهش کردیم با کره و یه مقدار روغن زیتون. و با نمک و گل پر مخلوطش کردیم. و روش هم پنیر پیتزا ریختیم با فلفل قرمز. و فوق العاده بود!!!
مخلوط سیب زمینی با کره و گل پر، یه مزه رویایی داره که من عاشقشم. و حالا تصور کنین منی که از یه چیز ساده مثل این انقد لذت می برم، چقدر برام سخته غذا نخوردن :((
گفتم چاق شدم؟! به شدت! به چاق ترین حالتم تو 28 سال زندگیم رسیدم! خجالت می کشم بگم چند کیلو شدم! منی که هیچی شکم نداشتم الان به یه موجود با شکم قلمبه تبدیل شدم. همه ی این اتفاق ها هم تو 7 ماه گذشته اتفاق افتاده. از بس که خوردیم! با لذت فراوان و حجم زیاد!
چند روز پیش یه پیرهن سفید و بلند خریده بودم که می شه تو خونه پوشید. پیرهنه از بالا تا روی کمرم تنگه و بعد چین می خوره. وقتی پوشیدمش حالم بد شد! شکمم مثل زنای باردار زده بود بیرون! اصلن به طرزی که وحشت زده می شم! منی که هیچ وقت شکم نداشتم دارم به یه گردالی تبدیل می شم! البته تمام عید رو خوردم و خوابیدم. روزی 7-8 ساعتم فیلم دیدیم که کنار دستمون همیشه یه ظرف آجیل بوده و نان استاپ هم می جویدیم! بلخره از یه جایی می زنه بیرون دیگه!
پاریس هم مثل من چاق شده. البته نه به اندازه من!
حالا اومدم بگم که من بعد از چهار سال دوباره ورزش می کنم! فصل که فصل خوبیه. فصلیه که می تونی عرق کنی و وزن کم کنی. می تونی بسیار زیاد آب بنوشی. می تونی نوشیدنی های غلیظ و داغ و خوشمزه ی زمستونی رو نخوری و یا حداقل کم تر بنوشی.
فکر می کنم لاغر شدنم تا آخر بهار طول بکشه. البته اگر بدون وقفه پیش برم. اگر خسته نشم و کم نیارم و اگر وقتشو داشته باشم.
من یه برنامه 30 روزه پیدا کردم که فعلا اونو دنبال می کنم. فعلا تو مرحله اول هستم. به علاوه اینکه روزی 15 دقیقه هم حلقه می زنم و از اونجایی دارم سعی می کنم ب ا س ن مبارکم رو حفظ کنم، روزی 15 دقیقه هم ورزش هایی رو انجام می دم که مربوط به اون ناحیه ست تا لاغر نشه!
رژیم؟! من خیلی آدم رژیمی ای نیستم. چون خیلی غذا دوست دارم و واقعا یکی از لذت های زندگیم خوردن هست! ولی موفق شدم شام رو حذف کنم و به جاش یه سالاد خوشمزه درست می کنم که کاملن سیرم می کنه. توشم هر چی به دستم میاد می ریزم! :دی
ناهارم سعی می کنم برنج نخورم تا جایی که می شه و اگر می خورمم به اندازه چند قاشق می خورم. البته چون برنج برای بدن مفید هست، برای اینکه دچار ریزش مو نشم از آرد سبوس هم استفاده می کنم تا جایگزن بشه.
فعلا وضعیت صبحونه م نا بسامانه که خودم می دونم ولی به زودی صبحونه مو هم مفصل و مفید و متنوع می کنم.
باید سعی کنم گرسنگیمو بیشتر با میوه جبران کنم و هله هوله نخورم ولی موفق شدم آب زیاد بخورم.
خلاصه علاوه بر آشپز بودن، دوباره ورزشکار هم شدم :)
پی اس1: رفقا رمز پست قبلی، تو عنوانش نوشته شده بود دیگه!
امسال شب سال نو اصلن وقت نکردم بنویسم. راستش اصلن به فکرمم نرسید که بنویسم.
گاهی وقتا حس میکنم خدا آزمایشای خیلی سختی رو جلوی پام میگذاره. گاهی دوست دارم فریاد بکشم و بگم بسمه و دیگه کافیه! اما تو لحظه بعد به این فکر میکنم که هیچ کس توی دنیا عمق رنج ها و شادی هایی که تو زندگیم دارم رو درک نمیکنه. من به همون اندازه ای که رنج میکشم... به همون اندازه هم احساس شادی و خوشبختی میکنم و این معجزه ی زندگی منه!
امسال برای اولین بار سفره ی هفت سین انداختم. تو home. همه چیز رو به دقت انتخاب و رو میز کوچیکمون چیده م و قیافه ش پر از حس زندگی و سرسبزی و بهاره... اما رنج من از اون جایی شروع میشه که نمی تونستم پیش سفره هفت سینم باشم و باید میومدم خونه مامانم و اون هم اعلام کرده بود که قصد نداره امسال سفره هفت سینی داشته باشه حتی!
درست تو همین نقطه آهی از دلم بلند میشه و اشک تو چشمام جمع میشه ولی مجبورم قورتش بدم.
دیشب موقع تحویل سال بابام ترجیح داد مثل همیشه ازمون دور باشه و حتی زنگی هم نزد و این طور سال عجیبمون شروع شد.
پاریس تو اولین لحظات تحویل سال بهم زنگ زد و عیدو تبریک گفت.
شب قبلشم خواهرش دعوتمون کرد تا آخرین شب 93 رو در کنار هم باشیم و شب خوبی هم بود.
دوست دارم به زودی برگردم home. اونجا از همه جا راحت ترم. حتی اگه تنها هم باشم میتونم فیلم ببینم.. کتاب بخونم و یا زبان بخونم و ورزش کنم. البته یکی دو روزه دیگه هم باید بمونم اینجا. قول دادم فردا لوبیا پلو درست کنم براشون.
سه شنبه آخر سال رفتیم پیش مردمانی که تو کوره های آجر پزی اطراف تهران کار و زندگی میکنن و براشون کمی لباس و برنج و شیرینی بردیم. حس عجیبیه وقتی میون زنها و مردهایی ایستادی که برای خرده چیزهای بی ارزشی که تو دستت داری تا میونشون تقسیم کنی، التماست میکنن دوست داری همون جا زانو بزنی و دختر بچه ی کوچیکی که گوشه لباست رو گرفته و صورتش زیر آفتاب سوزان سوخته و محل بازیش، کوه زباله ی جلو جایی که زندگی میکنه ست رو تو آغوش بگیری و ساعت ها که نه... روزها و ماهها براشون اشک بریزی. اون وقت دلت به درد میاد از دیدن این همه بی عدالتی ای که هر روز و هر روز تو این شهر میبینی.
تجربه ی سخت و عجیبی بود. گاهی که چشامو میبندم صدای التماسشون تو گوشم موج میزنه. دلم میخواست دستان پرتوانی داشتم تا برای همه شون سایه بون میشدم. اما حیف...
آرزو دارم آدم ها تو هر نقطه این کره خاکی... با وجود کوه های بزرگ سختی و رنج های زندگیشون... خوشبختی های کوچیکی برای خودشون بسازن و هر روز اون قدر بهش پر و بال بدن تا روزی با همونا به پرواز دربیان.