ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

ار مردممون شگفت زده می شم. وقتی مثلن پستای تو اینستاگرام رو می بینم و کامنت های زیرشو می خونم از این همه افاضاتی که فرمایش می کنن تعجب می کنم. چطور شده که ما ها اینطوری هستیم و با همه مردم دنیا فرق می کنیم؟ 

الان داشتم کامنت های زیر اینترویو گلشیفته رو در مورد فیلم جدیدش می دیدم و دیدم که همه اومدن زیرش و چرت و پرت نوشتن. آخه چرا ما این طوری هستیم؟ چطور فکر می کنیم ما بهترینیم و همه ی آدمای دیگه دارن اشتباه فکر می کنن و اشتباه زندگی می کنن؟ این چه تربیتیه که ما داریم؟

یه دختره هست که توی امریکا زندگی می کنه و هم اسم منه. خیلی تو فیتنس و رژیم کیتو پیشتازه و من دنبالش می کنم. یه چلنچ تی آر اکس داره شروع می کنه و همه اومده بودن بهش افاضات فرموده بودن انگاری که وظیفه شه داره سرویس می ده! بعد خیلی عصبانی شده بود و می گفت واقعا که ما از همون فرهنگی میایم که وقتی برامون تولد می گرفتن و موقع هدیه گرفتن می گفتن دست شما درد نکنه ولی حالا چرا ویلا ندادین؟ کنار دریا ندادین؟!

دیدم راست می گه. فرهنگ ما فرهنگ انتظار بیش از حد از آدماست. بهمون اینو آموزش می دن. 

واقعیتش  دوست ندارم تو این مملکت بچه دار شم. در کنار این آدما. نمی گم من خودم آدم درستیم و کار اشتباهی نمی کنم. که می کنم چون منم یکی از همین مردمم. هنوز قضاوت می کنم و گاهی از آدما توقع پیدا می کنم. البته خیلی دارم رو خودم کار می کنم اما به هر حال... اما واقعا دوست ندارم بچه ای بیارم که فکر کنه دیگران هر خوبی ای که بهش می کنن وظیفه شونه. 

همه مون خیلی ادعامون می شه. می دونم حتمن منی که دارم این ها رو می نویسم هم ادعام شده... اما اگر ما اینطوری نیستیم پس این کامنت ها و امواج منفی ای که در ذهن هامون سیاله از کجا می آد؟ این آدما کی هستن؟ جز اینکه یکی  از خود ماها هستیم؟ چرا بزرگ نمی شیم؟ چرا درس عبرت نمی گیریم؟! چرا یاد نمی گیریم کمی مهربان تر باشیم. من خودمم آدم مهربونی نیستم و چیزی که همیشه حواسم هست که تمرینش کنم هم همینه. اما مهربون نبودن یه چیزه نامهربونی یه چیز دیگه. اگه مهربون نیستیم حداقل نامهربون نباشیم!

دیشب داشتم کانال های تلگرام رو بالا و پایین می کردم بعد حس کردم چه حس خوبی دارم که توی کانال نمی نویسم! عجیبه نه! آدما دوست دارن دیده بشن و مورد توجه قرار بگیرن، اما من دیگه انگار پیر شدم واقعا. حوصله ندارم گزارش بدم به آدمایی که نمی شناسم و نمی دونم کی هستن. آدمایی که هویتشون یه نقطه یا یه گله! 

خلاصه اینجا هم جای سوت و کوریه اما برام اشکالی نداره. دوست دارم مدتی تنها باشم و بدور از اون همه هیاهوو!

دستم درد می کنه 

مدرکم آماده شد و رفتم بلخره تحویل گرفتم. خیلی خوشحال شدم امروز. راستش صبح به زور از مدیرم اجازه گرفتم که برم برای مدرک. می‌گفت به جلسه ساعت ۱ نمی رسی. قول دادم برسم. بهم راننده داد تا خونه برسونتم. بعد ماشین برداشتم با سرعت رفتم. ساعت ۱۲ برگشتم سرکار. 

ساعت ۱ وقتی مدیرمون همه رو مواخذه کرد اما از کار من جلو همه تعریف کرد و خوشحالیم دوچندان شد. بعدشم تو جلسه بعدیم وقتی خروجی کار بچه ها مشکل داشت مال من اوکی اوکی بود و مدیرم ازم راضی راضی بود. تو عملکرد تو سال گذشته هم زده که بالاتر از سطح انتظارم. چی می تونه خوشحال کننده تر از اینا برای شروع تعطیلات آخر هفته باشه؟! 

چهارشنبه ها تو شرکت مراسم صبحونه داریم. یعنی که همه ی واحد ها آزادن  تا برن برای خودشون تو canteen صبحونه درست کنن و بشینن سر فرصت بخورن. از این چهاشنبه ها خیلی خوشم میاد. همه رو می بینی که ماهی تابه به دست منتظرن تا نوبتشون بشه و هر کدوم برای 7-8 نفر یا بیشتر صبحونه درست کنن. ماهم همیشه نیمرو می خوریم.  البته همکار خدماتیمون زحمت آماده کردن صبحونه ی مارو می کشه همیشه. برای من قهوه ترک درست می کنه و برای بقیه چای می ریزه. نیمرو درست می کنه  و با نون سنگک می خوریم. 

چهارشنبه تو شرکت ما آخرین روز کاری هفته بود. به خاطر شرایط اما شنبه ها هم تا آخر فوریه تعطیل شده. اما من یه مدت کوتاهیه که شنبه ها میام سرکار و یه عده ی دیگه ای. قرار من و پر شنبه صبحونه درست کنیم و یکی از همکارامونم نون تاره بخره بیاره. شنبه ها چون شرکت نیمه تعطیله تقریبا، می تونیم دور هم بشینیم و نیم ساعتی رو با دل فرصت صبحانه میل کنیم :)

الان دارم با گوشیم می نویسم. 

امشب نشستیم با پاریس کلی راجع به چیزای مهم زندگیمون صحبت کردیم و هیجان زده شدم :)

من خلم یا زندگی ما  زیادی هیجان انگیزه؟!

چه خوبه که اومدم اینجا دارم می نویسم. صدای تایپ کردن رو کی بورد چقدر احساس بهتری به آدم می ده. 

پریشب که با پاریس قهر کرده بودم اون زودتر رفت خوابید و منم کمی صبر کردم و بعد رفتم خوابیدم. دوست داشتم از خونه عکس می گرفتم! به کثافتی تبدیل شده بود. شبش لوبیا پلو درست کرده بودم و یه عالمه ظرف کثیف شده بود. و اصلن میز رو هم جمع یا تمیز نکردم دیگه. همه چی ریخت و پاش اساسی. دیروز با خودم فکر می کردم برم خونه تا 3 ساعت باید خونه تمیز کنم. اما؟! اما اینکه رفتم خونه دیدم خونه جاروبرقی کشیده شده و گرد گیری شده. ظرفا به غیر از قابلمه ها شسته شده بودن. وسیال رو میز جمع شده بود و میز تمیز بود. لباسای روی جا رختی که خشک شده بودن، جمع شده بودن و خود جارختی هم جمع شده بود. کی این کارا رو کرده بود؟! دختر! :)

از ته قلبم آرزو دارم کاری که مدت هاست دنبالشم فردا اوکی بشه. خیلی بابتش حرص خوردم و اذیت شدم. از دستمم کاری برنمیومد و این بیشتر تر عصبانیم می کرد. حرص می خورم از اینکه آدما کاری که باید انجام بدن رو نمی دن. تازه من پول بیشتری هم پرداخت کردم اما بازم فایده ای نداشت. زنی که مسئول انجام کارم هست کو... شو تکون نمی ده کاری که بایدو انجام بده. چرا واقعا؟!

می خوام شب برم خونه فتوچینی با میگو درست کنم. خوشمزه می شه :)

خیلی خوابم میاد. دیشب شب خوبی داشتیم تا پاریس به شوخی یه چیزی بهم گفت که من ظرفیتشو نداشتم. باهاش قهر کردم و خوب نتونستم بخوابم. از صیح ساعت 4 هم پریدم از خواب و الانم که سرکارم. عوضش صبح بهم مسج زد: "تو همه کسم هستی صباجان. متاسفم که چنین حرفی از دهنم پرید. شرمنده م که مستیت و شب قشنگتو خراب کردم. از دلت در میارم عزیزم  "

شوهرم از کی همچین حرفای قشنگی رو یاد گرفته؟! :)

دیشب رفتم پیش یه جراح دیگه و اونم نظرش این بود که باید عمل بشم. می خوام پیش همین دکتر جراحی کنم. احتمال می دم اوایل بهمن ماه وقت بگیرم و برم بیمارستان. توده ی تو دستم اذیتم می کنه و با اینکه آدمی نیستم که بهش توجه کنم و یا اهمیتی بدم... اما می فهمم که تمام ارگان های دیگه ی بدنم مثل دستم و یا کتف و گردنم رو تحت تاثیر قرار می ده.

یه مقداری هم از بیمارستان می ترسم راستش. و البته هیچکسی رو هم جز پاریس ندارم که همراهیم کنه. البته آدما می گن که اگه به کمکشون احتیاج داشتم حتمن باهاشون در میون بذارم؛ اما خب... آدم این جور وقتا به مادر نیاز داره که... که نداره...

دکتر بهم گفت صبح عمل می کنه که تا شب حالم اوکی بشه و مرخص شم که نخوام شب تو بیمارستان بمونم. این قوت قلب بود برام راستش. چون اصلن تحمل گذروندن شب تو بیمارستان رو ندارم. 

آره من هنوز و هر روز تلاش می کنم. چون این کاریه که باید انجام بدم. چند ماه آینده برامون بسیار سرنوشت سازه و اینو می دونم که برحه ای از زمان هست که سرنوشتمون رو تعیین می کنه. سرنوشتی که آماده م تا که بسازمش. راستشو بخواین گاهی از خودم می پرسم کی روزی می رسه که راحت و بدون داشتن دغدغه ای بتونم بخوابم مثلن؟! اما بعد به خودم اومدم که آدمی که دغدغه ای ندراه یعنی مرده! و من نمی خوام فعلن بمیرم! پس تلاش می کنم تا وقتی می تونم. حتی اگه لازم باشه دوباره و دوباره از اول شروع کنم. 

زن سی و دو ساله ای که نیستم

دیدین آدم به جایی می رسه که دیگه هیچی ارضاش نمی کنه؟!

یه مدت زیادی تو تلگرام بودم و اونم ارضام نمی کرد. البته که خوبه آدم دسترسی ای داشته باشه که همیشه باشه و از طریق گوشی راحت باشه یا هرچی... اما من یه مقدار زیادی خسته م. از چیزای مسخره ای که تو تلگرام می نویسم و چیزای مسخره ای که توش می خونم. از اینکه بعضیا محبوبیت اغراق شده دارن و هر کانالی رو که باز می کنم می بینم مصلن یه پستی از یکی فوروارد شده. از اینکه آدما تو کانالشون به یکی جشن تولدشو تبریک می گن و یا حتی در مدح و ستایش یه نفر پست می نویسن.

من نمی دونم جرا خسته شده م و این چیزا دیگه ارضام نمی کنه. شاید خیلی پیر شده باشم دیگه. برای جنگولک بازی پیر شدم دیگه!

چند روز پیش رفته بودم دکتر. و وقتی ازم پرسید چند سالمه؟ گفتم 32 سال! نمی دونم چرا گفتم 32 سال! در حقیقت 2 ماه دیگه مونده تا 32 ساله بشم ولی تو ذهنم انگار زن سی و دو ساله ای به نظر میام.  زن سی و دو ساله ای که با عزیزترین مردی که می تونسته ازدواج کرده و داره تلاش می کنه برای زندگیش تصمیمات و اقدامات مهمی بگیره.