ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

ازدواج

رفتیم سفر. از این سفرهای دسته جمعی. 30-33 نفر بودیم و تو دو تا ویلای نسبتا بزرگ که مال اقوام بود مستقر شدیم. اکیپ ما 13 نفر بودن و اون یکی ویلا 20 نفرو تو خودش جای داد. اینطوری هم نبود که همه ی 30 نفر تمام مدت با هم باشن. فقط دیشب بعد از 4-5 شب همه رسیدن.

ما امروز برگشتیم. ما یعنی من و پاریس و دختر. من دیگه بیش از این تحمل زندگی دسته جمعی رو نداشتم. تمام لباس هام رو پوشیده و کثیف کرده بودم و آخرین لباسی هم که به تن داشتم آستین کشیش عصبیم میکرد و روی دستم رد مینداخت. تحمل صدای آدمها رو هم نداشتم حتی. پسر الی صبح ساعت 8 بیدار می شد و خواب ما تو پس زمینه صدای بچه و قربون صدقه رفتن پدر و مادرش می گذشت. اون هم با صدای بلند... و باید بگم در شرف دیوانگی بودم دیگه. البته خیلی هم خوش گذشت و لحظات خوب زیاد داشتیم. برای خودمون کلی مهمونی گرفتیم و کنار هم شادی کردیم. یه سری اقوام دور پاریس هم منو برای اولین بار دیدن... دیدنشون استرس زا بود. چون یه "گذشته"این وسط وجود داشت. اون مدتی که من و پاریس جدا شدیم... یه دختری از این خانواده پاش به زندگیش باز شده بود. بعد این دختره می شه دختر خاله ی اینا. و البته به پاریس هم به همین نسبت نزدیکه! در هر حال اصلن دوست ندارم راجع به این چیزها توضیح بدم... اما اون خانواده هم آدمای گرم و صمیمی ای نبودن. نمی دونم از من چی میدونن یا هرچی... اما وقتی یه شب به ویلاشون دعوتمون  کردن همگی به شدت زیرنظرم گرفته بودن و یکی دوباری هم به خودشون اجازه دادن پاشونو فراتر از گلیمشون دراز کنن. البته من چیزی بهشون نگفتم. ازشون فاصله گرفتم و بعد هم دیگه تحویلشون نگرفتم. اون هم نه بخاطر خودشون... بخاطر برادرشون که 4-5 ساله می شناسمش و براش احترام زیادی قایلم و صمیمانه دوستش دارم . و جالب اینجاست که احساس میکنم اونها هم فهمیدن چی گفتن و رفتارشون تغییر کرد. سعی کردن بهم نزدیک نشن دیگه.

و بعله! این زندگی مشترکه! نمی دونم چند روزی از ازدواجمون می گذره. شاید 20 روز. اما حتی تو شرایط ما که خیلی چیزی برای تغییر نداشتیم، چیزهایی وجود دارن که تغییر کردن. ازدواج خواه ناخواه چیزهایی رو تغییر میدن. همه ی چیزهایی که برای داشتنشون می جنگیدی به یکباره به نام تو سند میخورن و تو می شی مالکشون. و البته این قضیه برای طرف مقابلت هم صدق میکنه. دیگه نمی تونی بگی" من هروقت که تمایل نداشته باشم دیگه ادامه نمی دم!" چون به یکباره از دوست تبدیل به همسر می شی. آدمهای اطراف از نقش دوستی یا آشنایی تبدیل به فامیل می شن! به یکباره حس میکنی دیگه نمی تونی از چیزی فرار کنی. انگار که آزادیتو به یکباره از دست می دی. 

نه که تصور کنین ازدواج بده یا هر چی. میخوام اولین دریافته هامو از زندگی مشترک ثبت کنم. برای منی که همیشه مغرور به آزادیم بودم، الان یه حس اسارت گونه ای وجود داره. البته زندگی داره به شکل قبل ادامه پیدا میکنه اما یه چیزایی ته دل آدم تغییر میکنه. برای من اینطور بوده...

ولی یه چیزهای خوبی هم وجود داره. مثلن اینکه پاریس کامنتایی در مکردم میده که هیچ وقت در دلشو اینقدر برام باز نکرده بود. مثلن اینکه دیشب داشت به زن پسرخاله ش می گفت تمام دنیا رو گشتم تا بلخره ص ب ا رو پیدا کردم! یا یه شبی هم که رفته بودیم سیگار بکشیم داشت به یکی از پسرا میگفت که هیچکی برای من شبیه ص ب ا نمی شه... اینو وقتی فهمیدم که از دستش دادم! 

البته این کامنتا احتمالن برای شنونده های سوم حال بهم زن به نظر برسه... اما شنیدنشون یه طور خوبیه. انگار یه نفری رو که همیشه دوست داشتی... داره برات اعتراف میکنه که اون هم همیشه دوستت داشته فقط غرورش بهش اجازه نمی داده راجع به احساسش حرف بزنه. بعد الان یه جایی از احساسشه که میتونه اونو جلو دیگران هم اعتراف کنه! یا مثلن حواسش هست حلقه ش رو همیشه دستش کنه و یه وقتا حتی موقع خوابم اونو تو دستش نگه داره. و یا اونقدری حواسش بهت باشه که تا از جلو چشمش دور می شی بیاد دنبالت بگرده... این چیزای خوب تو رابطه قبل از ازدواجمونم بوده اما الان انگار پر رنگ تره.

به هر حال الان فکر میکنم ازدواج یه جور معامله ست. آزادی های شخصیتو می دی تا یه نفرو به زندگی شخصیت وارد کنی. البته منظورم این نیست که زنی مثل من الان احساس میکنه محدود شده یا باید برای کاراش جواب پس بده. اما ازدواج یه طوریه که دیگه انگار آدم فقط به خودش تعلق نداره. یه مرد دیگه می شه جزیی از تو. در کنارت... کسی که حتی اسمش هم تو صفحه شناسنامه ت ثبت میشه...!

نظرات 5 + ارسال نظر
ایران دخت چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:03 ق.ظ http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

یاس چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 06:58 ق.ظ

بنظرم سوای هر چیز ، ازدواج با کسی که عاشقانه دوسش داری و دوستت داره خیلی خوبه . ارزوی بهترین ها برای تو که بهترینی ورون جان . راستی روزت هم مبارک

یاسمن چهارشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 07:45 ب.ظ

وقتی تو از عشقت و مهر ورزیدن ِ پاریس می گی برای من اصلا حال بهم زن نیست. نمی دونم یه جور صداقت عجیبی پشت حرف هات هست که مشخصه زور نمی زنی احساسی رو القا کنی و بگی آی ملت منو نیگا چه خوشبختم.

زویا پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 10:16 ق.ظ

ای جونم... :-)

یاسمی جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:53 ب.ظ http://fernweh.persianblog.ir

صمیمانه برای زندگی مشترکت آرزوی رشد و آرامش می کنم، هر روزت پویا و هر یکنواختیت به انتظار بهترین ها ساخته بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد