با نیمو دعوای سختی کردیم و تقریبا رابطه مون کات شد.
دعواهامون تقریبا زیاد بود اما یه سری چیزای خیلی بُلدی هم تو رابطه مون بود که خیلی اذیتم می کرد.
مثلا اون شبی که داشتیم دعوا می کردیم و من تمام یک هفته ی قبلش نخواسته بودم ببینمش و یه جورایی هیچ تلاش خاصی نکرده بودم و داشتم ازش فرار می کردم... داشتیم سر یه موضوعی که سرش عصبانی بودم حرف می زدیم که با حرفای بعدیش دقیقا بدترشون هم کرد.
هفته ی قبلش قرار بود بریم یه مهمونی تولد که از 20 روز قبلش بهم گفته بود و من یه جورایی براش آماده بودم. نیمو با یه زن و شوهری دوست بود که من هرباری که بهش گفته بودم منو باهاشون آشنا کن، یه توجیهی آورده بود و منم خیلی کنکاش نکرده بودم. با خودم فکر کرده بودم شاید هنوز آماده نیست منو برداره ببره میون دوستاش و اصلن هم برام مسئله ی خاصی نبود.
اون روز که قرار بود بریم مهمونی... قرار بود منو ببره خونه و من آماده شم و بعد بیاد دنبالم با هم بریم مهمونی. همین طوری نشسته بودیم که برگشت گفت "می خوای نریم اصلن؟" منم خیلی معمولی... مثل همه ی وقتایی که ممکنه آدمو خیلی جاها دعوت کنن و آدم حوصله ش نشه گفتم که خب اینا دوستای توئن و برای من فرقی نمیکنه که! من که هیچ وقت ندیدمشون که برام مهم باشه حتمن برم. خب نریم اگه حوصله نداری...
بلافاصله وقتی این جمله ی من تموم شد، برگشت بهم گفت آره... بریم برسونمت خونه، خودم یکی دو ساعت برم بشینم که زشت نباشه!!!
من؟! یهو خون دویید تو صورتم و حالم بد شد. حرفش خیلی زشت بود و جالبه خودش هم متوجه نبود. من خودمو کنترل کردم و خیلی معمولی هم گفتم اوکی هر جور دوست داری. بعد برگشت گفت نه! تو بگو چی دوست داری؟! منم گفتم که من هیچ وقت تو این مهمونی شرکت نمی کنم وقتی تو این طوری می گی!
خلااصه اون روز خیلی معمولی رفتار کرد و اصلن انگار نه انگار که من ناراحت شدم. شبشم بهونه آورد که خودمم اصلن نمی رم و اینا...
اون شبی که داشتم راجع به این حرفا صحبت می کردم... یهو برگشته می گه اصلن می دونی من برای چی تو رو نبردم؟! چون دوستم خواهرشو برای من در نظر داره و من نخواستم کسی به تو تیکه ای چیزی بندازه؟!
نمی تونم بگم چقدر زیاد از شنیدن این جمله حالم بد شد. اینکه این حرفش یعنی خواسته طرفو برای خودش تو آب نمک نگه داره... اینکه به نظرش به اندازه کافی مناسب نبودم... اینکه حاضر نیست به دوستش بگه دوست دختر داره و سکوت کرده...
اینا همه معنای حرف اونه... ولی من به چیزهای دیگه ای هم فکر می کردم. من هم به اندازه کافی زیبام... هم به اندازه کافی سلامتم... هم به اندازه کافی برای خودم جایگاه اجتماعی دارم... اگه اون براش افت داره که من لیسانس دارم و خودش و دوستاشو لابد خواهر دوستش فوق... باعث نمی شه از من برتر باشن... من با همین لیسانسم از اون بیشتر درآمد دارم. کارهای مهم تری رو انجام می دم. تا الانم از هیچ کسی هیچ کمکی نگرفتم و سال هاست رو پای خودم ایستادم.
تا الان بارها راجع به ادامه تحصیل با هم حرف زدیم. من از ادامه تحصیل هیچ بدم نمیاد. اتفاقن پارسال ارشد هم قبول شدم که به خاطر شرایط کاریم نتونستم برم. ولی اون جوری که اون همیشه صحبت می کرد انگار که خودشو برتر می بینه و منو هم برای اینکه به اندازه کافی مناسب خودش ببینه، نیازمند این می دونه که ادامه تحصیل بدم! از این نگاه آدما متنفرم. اگر اون بدون تحمل کمترین فشاری، راحت نشسته درس خونده و از طرف خانواده ش تامین شده، من برای کوچیک ترین چیزها تو زندگیم فقط و فقط خودم تلاش کردم. چطور می شه که شایسته بودن آدما، این طوری ارزیابی می شه؟!
دعوامون به همین جا ختم نشد و پای خیلی چیزهای دیگه هم کشیده شد وسط. اما در نهایت گفت که باید منت بذارم سرت که وقتی حالت خوب نبود من اومدم تو زندگیت و باعث شدم حالت خوب شه!
پروردگارا! همه ی آدمایی که اطراف من هستن می دونن من سه ماه بعد از اولین پیشنهادش قبول کردم. بارها و بارها هم گفتم که دوست ندارم مدیون باشم به کسی و این بار خودم خودمو repair کردم. چطور روش می شه همچین حرفی رو بزنه؟!
اصلن نمی دونم چرا رابطه ای رو شروع کردم که حتی خودمم مطمئن بودم طرفم برام مناسب نیست و اونقدر ادامه دادم که طرفم هوا برش داره که کیه و چیه!
دلم نمی خواد تا آخر عمرم دوباره ببینمش یا صداشو بشنوم و واقعیتش اینه که پشیمونم از اینکه به کسی ارزش دادم که لیاقتش رو نداشت...!
این آخر هفته می خوام برم پیش نیلا. شاید ند هم بیاد، سه نفری با هم باشیم. وقتی می رم اون سمت ها... همه ش استرس می گیرم که یه وقت پاریس رو تو خیابون ببینم. احساس می کنم اونجا... تو پاییز... قراره همیشه یادآور بهترین روزهای زندگیم باشه که دیگه گذشتن...
یادمه یه باری یه جایی خوندم که همیشه به خودتون بگید که بهترین روزهای زندگیتون هنوز فرانرسیده و فکر نکنین که اومده و رفته و تموم شده!
من همیشه انقدر برای خوشبختی حریصم که دوست دارم این طوری فکر کنم اما تا الان که اینجوری نبوده. تو هفت ماه گذشته... خیلی جاها بودم و با خیلی آدم ها آشنا شدم. تونستم تنهایی مسافرت برم و تو مهمونی ها شرکت کنم و مرکز توجه خیلی از مردها باشم... تونستم یه رابطه جدید شکل بدم... اما آخر آخرش حس می کنم که نمی تونم از ته قلبم شاد باشم. همیشه تو بهترین لحظه ها... یاد پاریس و روزهایی که با هم داشتیم و جمع دوستامون میفتم. همیشه انگار تو ذهنمه که براش هر اتفاقی که میفته رو تعریف کنم. یه احساس خاصیه... قبلن این احساسو نسبت به مامانم داشتم. که هر چیو که تجربه می کردم... هر جای جدیدی که می رفتم رو براش تعریف می کردم... اما الان این احساسو نسبت به پاریس دارم. یه چیزیه که تو ناخودآگاهم جریان داره. هیچ کاری نمی تونم برای متوقف کردنش انجام بدم.
یه احساس خاصی داشتم که فکر می کردم "پاییزم" رو با "وجود" پاریس تجربه می کنم. اما انقدر حرف ها و نشونه های ناامید کننده شنیدم و دیدم که الان می دونم اون احساس، از یه خیال خام و کودکانه نشات گرفته بوده... البته منظورم این نیست که بهم برگردیم. دلم می خواست ولی بیشتر با هم بودیم. یه جوری که دوباره وجودش رو تو زندگیم احساس می کردم...
احساس می کنم باید به زودی با نیمو کات کنم. تو رابطه مون هیچ چیز جذابی وجود نداره. وقتی پیششم... اونقدر برام همه چیز خسته کننده ست که همه ش خوابم... همه ش خوابم یا فقط داریم سریال می بینیم. تو باقی لحظات هم داریم باهم بحث می کنیم. هیچ وقت برای دیدنش هیجان زده نیستم. و یه وقت هایی انقدر از بحث کردن باهاش خسته می شم که دوست دارم سرمو به دیوار بکوبم. آستانه ی تحمل من اصلا پایین نیست اما دیگه احساس می کنم نمی تونم ادامه بدم. به نظرم به اندازه کافی به این رابطه فرصت دادم اما متاسفانه توش ا ر ض ا نمی شم.
نیمو پسر خیلی خوبیه و من عمیقا این رو اعتراف می کنم. ولی انگار کمیستریمون با هم جور نیست. چرا باید فقط به دلیل فرار از تنهایی یه رابطه رو ادامه داد؟!
منتظرم تولدش برسه. دوست دارم بهش هدیه برم و بعد برم. البته می دونم که فرقی نمی کنه... اما هر چی بیشتر ادامه بدم، مسئولیتم نسبت بهش بیشتر می شه.
داشتم می گفتم... برم این آخر هفته پیش نیلا... باز بشینیم مثل زن های افسرده از همه ناکامی هامون حرف بزنیم و آخرشم به همه چی بخندیم. دلم یه شب دخترونه می خواد...
عصبانیم. به شدت گرممه و عصبانیم.
از دست پاریس و از دست خودم که برای تماس دوباره ش انتظار کشیدم!
خسته شدم از بس ازش ناامید شدم.
به غیر از انتظار برای تماسش... مدت هاست قراره یه کاریو هم انجام بده و بهم قول می ده اما بهش عمل نمی کنه. قرار هم نیست اون کارو برای من انجام بده... اما باید دینشو به یکی از دوستان من بپردازه که این کارو نمی کنه. هر بار قول می ده اما هیچی به هیچی!
سر در نمیارم. ابدا آدم این طوری ای نیست که براش مهم نباشه این چیزا. ولی وقت عمل... کاراش وحشتناک به نظرم میاد.
من چندین بار بهش گوشزد کردم که باید این کارو انجام بده. حتی بعد از 2-3 ماه بهش مسج زدم و گفتم. خیلی هم خوب حرف می زنه و یه تایمی رو هم خودش مشخص می کنه که دینشو پرداخت می کنه... اما اون روز می گذره و روزها و هفته های بعدش هم... اما خبری نمی شه.
یه نامه ای هم هست که باید امضاش کنه. منتظر تماسش بودم و اینکه برای اون امضا هم که شده برای آخرین بار ببینمش... اما اونقدر معطل کرد که الان و این لحظه که این همه عصبانیم با خودم قول و قرار بستم که وقتی یه روزی تماس گرفت بهش بگم پشیمون شدم و اصلا هیچ امضایی هم نمی خوام.
گاهی فکر می کنم اون لیاقت بخشش من رو نداشت حتی! این حرفم حتمن خیلی خبیثانه ست و نباید بگم. اما با وجود اینکه منو ترک کرد... من سخت ترین کاریو که می تونستم انجام بدم... انجام دادم و بخشیدمش! اما وقتی می بینم اون کوچیک ترین کارهایی رو هم که می تونه انجام بده... و اون هم نه برای من... که من باید اون روز فلج شده باشم تا چیزیو ازش درخواست کنم... بلکه قرضش به یکی از دوستانم رو که زیاد نیست و اگر تا به حال ماهی 50 تومنم بابتش کنار گذاشته بود حتمن تا الان جور شده بود رو پس نمی ده... احساس می کنم چه همه من سخاوتمندانه همیشه بخشیدمش!
من سه سال و نیم ازش چیز یاد گرفتم. بهم یاد داد آدمارو ببخشم و رهاشون کنم. کاری که درمورد خودش هم انجام دادم. اما تو این سه سال و نیم به اندازه یه ذره کوچیک هم انگار نتونستم بهش یاد بدم که "معرفت" داشته باشه و ما نسبت به آدم هایی که اهلی شون می کنیم مسئولیم!
تو این لحظه دوست دارم چشمامو ببندم و یه دلخوشی ای داشته باشم برای خودم. ولی در مورد دلخوشی هایی که ممکنه وجود داشته باشن خیلی تردید دارم.
مستاصل و عصبانی ام... به شدت گرممه...
دیشب نیمو بلیط سینما رزرو کرده بود، رفتیم با هم دیگه فیلم کلاشینکف رو دیدیم. من که خیلی اهل فیلم های ایرانی نیستم و خیلی کم هم سینما می رم اما از اینکه رفتم این فیلمو دیدم خوشحالم. گرچه ده دقیقه اول فیلم بخاطر اینکه به نظرم دلخراش میومد دوست داشتم بلند شم و از سالن بیرون بیام اما در کل خوب بود.
دیشب قبل از رفتن به سینما... آرایشم پاک شده بود و می خواستم دوباره آرایش کنم... نیمو یه حرف عجیب زد بهم. بهم گفت تو که قیافه ت همین طوری خوبه و من خیلی دوستش دارم چرا آرایش می کنی؟! من اول فکر کردم داره ازم تعریف می کنه و این یه جور تعارفه. داشتم سعی می کردم تشکر کنم که برگشت گفت "واقعی دارم می گم! الان که داریم می ریم بیرون آرایش نکن! چون به نظر من همین طوری هم خیلی قشنگ هستی!"
من؟ من مثل همیشه پاریس اومده بود تو ذهنم. یادم افتاد اون هم هیچ وقت از من نخواسته بود آرایش کنم فقط خیلی دوست داشت من به خودم برسم. چه می دونم به موهام... ناخنام... مراقب رژیمم باشم که اضافه وزن نداشته باشم و اینها... اما اون هم نخواسته بود.
اما من دیشب اونقدر از این حرف نیمو تعجب کرده بودم که احساس می کردم تمام مردهای زندگی من ازم خواسته بودن که آرایش کنم! داشتم براش توضیح می دادم که ممنون که در مورد من این طوری فکر می کنی اما من حس می کنم با آرایش پرفکت تر هستم. اما اون هم قبول نمی کرد و می گفت همین طوری هم خوبم.
از دیشب دارم فکر می کنم "آرایش کردن" ما زن ها چقدر برای مردها مهمه؟ آیا اصلا اون ها توجهی به این چیزها می کنن یا اینکه ما زن ها با ویژگی های دیگه مون اون ها رو جذب می کنیم. می دونم مردها عاشق رنگ لبمون نمی شن... چون مطمئنن رنگ لب هیچ کسی قرمز جیگری یا نارنجی یا کالباسی کمرنگ نیست. بلکه ما با رنگ ها ویژگی های طبیعی مون رو به رخ اون ها می کشیم. اما اگه واقعا این طوری باشه که مردها به این چیزها توجهی نداشته باشن... به نظرم می رسه که حداقل خود من سالها تو یه سرزمینی زندگی می کردم که اساسا وجود خارجی نداشته و من فقط تصور می کردم که این چیزها برای مردها مهم هست!
اگه دوست داشتین بیاین از تجربه های شخصی تون بگین. دوست دارم بدونم آدم های دیگه در مورد این قضیه چی فکر می کنن.