اصلا دیگه نمی تونم بنویسم. ذهنم متمرکز نمی شه برای نوشتن.
الان فقط یه حس خوبی داشتم که یاد اینجا افتادم. تو محل کارم یه زن و مرد دارن یه بچه رو به فرزندی می برن. ما هم منتظر بودیم ببینیم بچه هه چه شکلیه. دختر بچه هه عین موش بود قیافه ش. خیلی بامزه بود. چشاش می خندید. امیدوارم هر چی زودتر ببرنش. میدونم بچه های دیگه غصه می خورن از اینکه اونا انتخاب نشدن. ولی اگه یه بچه هم بره... بره که پدر و مادر داشته باشه... فوق العاده می شه.
من اینجا از یه بچه هه خیلی خوشم میاد. خیلی دوست دارم مال من باشه. از 5 سالگیش می شناسمش. موهاش و چشماش مشکیه مشکین. گاهی وقتا فکر می کنم اگه مال من بود چی می شد. اون وقت دو تا دختر داشتم. گاهی دوست دارم خودمم یه دختر و پسر ودوقلو داشته باشم. اون وقت یه خونواده ی شلوغ می شدیم. یه خونواده ی 6 نفری.
البته این به این معنی نیست که من به بچه دار شدن فکر می کنم! چون خیلی راجع به آینده بچه های سرزمینم نگرانم. از طرفی اونقدری هم نمی تونم خودمو اختصاص بدم به بچه. تو مهمونیا وقتی می بینم مادرا دنبال بچه هاشون می دوعن که غذا بخورن... پوشکشونو عوض کنن... آرومشون کنن... یا ازشون مراقبت کنن... خدا رو شکر می کنم که من بچه ای ندارم. دختر خونده هست. اما دیگه اون از آب و گل دراومده. یه جورایی تو مهمونیا گاهی اون ازمون مراقبت می کنه!
از طرفی هم چون پاریس خودش بچه داره... هیچ کس هیچ فشاری برای بچه داشتن به من وارد نمی کنه. چیزیه که اگه روزی تجربه ش کنم تنها انتخاب خودم بوده و به خاطر خودم. نه هیچ کس دیگه... نه پاریس... نه خانواده ش... علاوه بر اون خانواده خودم هم هیچ به بچه اعتقاد ندارن. اما دوست دارم یه خانواده شلوغ داشته باشم.
منتظر یه تلفنم. هر چی می گذره اما ناامیدتر می شم. انتظار خیلی چیز بدیه. در عین حال رو خودم کار می کنم که بهش فکر نکنم اما کماکان تو ذهنمه و باعث می شه بابتش احساس سرخوردگی کنم :(
زندگی در جریانه. مدتی نتونستم بنویسم. به شدت سرم شلوغ بود. کارم زیاد بود و مسئولیتام زیادتر. مسافتی هم که باید هر روز طی کنم تا از خونه به سرکار برسم و از سرکارم به خونه هم زیاد و طاقت فرساست. تا الان خدا بهم توانشو داده که بابتش شکرگزارم.
زندگی زناشویی گاهی وقتا عجیب می شه. من چون هر دو زندگی رو تجربه کردم، متوجه هستم که فرقش کجاهاست. گاهی فکر می کنم زندگیم مثل یه فیلمه. من هم بازیگر فیلمم و هم کارگردانش. گاهی وقتا، دوست دارم احساسی تر بشه... اون وقتاست که واقعا یکی لازمه کنارم باشه تا فیلمی که می سازم رو از نزدیک ببینه.
سعی می کنم زندگیمون شاد و رنگارنگ باشه. مهمونی زیاد می دم و زیاد هم می رم. کماکان از نظر مالی تحت فشاریم اما هر دفعه بیشتر سعی می کنم مدیریتش کنم.
خیلیا ازم می پرسن که راجع به زندگی دو نفره توضیح بدم. مخصوصا شاید چون شرایطمون منحصر به فرده براشون جالبه. اما هر چی که هست من عمیقا دوستش دارم. مثل قبل آزاد نیستم. زندگیم در گرو زندگی یک نفر دیگه ست. با اینکه قبل از ازدواج هم ماها با هم بودیم و تجربه زندگی مشترک رو داشتیم اما الان بیشتر حس می شه. اما بازم دوست داشتنیه. مثلن من قبلن ممکن بود دعوا کنم و نصفه شب از خونه بزنم بیرون و هر جایی که دلم می خواد برم و لازم نباشه به کسی توضیحی بدم... اما الان نمی شه. اینو طول کشید تا یاد بگیرم!
گاهی با هم دعوا هم می کنیم. دعوای سخت. اما تو دعوا هم می دونم که پاریسو دوست دارم. لحظه ای حسم بهش کمرنگ نمی شه. عجیبه که فکر می کنم اون هم به خاطر دوست داشتن من، داره الان با من دعوا می کنه. یعنی اگه براش مهم نبودم، دعوایی نمی کردیم. اما وقتی که آشتی می کنیم، یه حس عمیق آرامشی رو تجربه می کنم.
خیلیا میان می پرسن که تو چطور اعتماد می کنی؟ که شما دو نفر رابطه ی خیلی درخشانی نداشتین! چندین بار کات کردین و دوباره شروع کردین. حالا تو چطور می تونی احساس خوشبختی داشته باشی؟!
اما من... من خوشحالیم از این بابته که برای رابطه م زحمت کشیدم. به آسونی به دستش نیاوردم. با یه آدم معصوم و بدون خطا دوست نشدم... بلکه با کسی دوست شدم که پاش لغزیده... درست مثل خودم... اون روی سکه رو هم دیده... دیده که بدون من نمی تونه... یا دیدم که بدون اون خوشحال نیستم... و بعد خواسته باهام یه زندگی بسازه. برای من این چیزها خیلی ارزش دارن. و درسته...! منم گاهی با یادآوری بعضی چیزها احساس بدی بهم دست می ده. اما این هم گوشه ای از زندگیه. مشخصه که احساس بدم در کنار شادی هاییه که تو زندگی تجربه می کنم و برام شادی در کنار غم معنا پیدا می کنه.