امروز صبح که رفتم روی ترازو... شاکد شدم. ترازو یه عدد خوبی رو نشون داد که الانم هنوز حس می کنم ترازو خراب شده و نباید درست باشه! خیلی خوب بود خیلی.
کات کردن برنج و نون و ورزش کردن داره روم جواب می ده. چی مسرت بخش تر از این می تونه باشه؟!
وقتی دوباره مثل قبل بشم انگاری که می رم تو آسمونا! هیچی برام لذت بخش تر از این نیست که از ظاهرم راضی باشم. راستشو بخواین دوست ندارم به خاطر ازدواج کردن، تبدیل به یکی از زن های چاقی بشم که می شناسم. برای من ظاهرم خیلی اهمیت داره. و وقتی ازش راضی باشم، کلن نسبت به زندگیم حس بهتری پیدا می کنم.
البته مدت طولانی ای طول کشید تا من بتونم تو زندگیم جا بیفتم و کارارو با هم هماهنگ کنم. الانم می دونم کمتر زنی می تونه 14 ساعت بیرون از خونه باشه و تازه وقتی از راه می رسه ورزش کنه. غذا درست کنه. خرید کنه، خونه رو تمیز کنه، ظرف بشوره، فیلم ببینه و یا موسیقی گوش کنه و برای همسرش وقت بگذاره... اما من یکی از اونام و برای اینکه بتونم موفق بشم هر چقدر که لازم باشه تلاش می کنم.
می خوام الان سه تا از نوشیدنی هایی که ازشون استفاده می کنم رو باهاتون شر کنم. بلخره اینجا یه 20 تا خواننده داره هنوز که تو پستای قبلی اعلام حضور کردن... :)
من صبحا ناشتا یه معجون می خورم که میکس پودر دارچین، یه قاشق چایخوری عسل، یه لیمو ترش و آب داغ هست.
خیلی خوشمزه ست. مزه ی ترش لیمو و شیرینی عسل کنار هم خوب درمیاد. دارچینم که یکی از بوهای مورد علاقه م هست.
این معجون خیلی خوبه و چربی سوزی خوبی تو ناحیه شکم داره.
من ساعت 11 اینا تقریبن... برای خودم چای سبز دم می کنم. توش یه چند تا گلبرگ بهارنارنج خشک می ریزم. با یه مقدار زنجبیل تازه و مقداری هم دارچین. می تونین توش لیمو ترش هم بریزین اما من نمی ریزم چون فشارم رو میاره پایین. تو این هوای سرد... دارچین و زنجبیل تو گرم موندن خیلی کمک می کنن.
من برای خودم دیتاکس واتر هم درست می کنم. یه عالمه دیتاکس واترهای خوشمزه وجود داره که با یه سرچ کوچیک تو اینترنت می شه کلی رسپی ازشون گیر آورد. من اغلب از اسلایس های لیموترش، نعنا، خیار و آب استفاده می کنم. می تونین باز توش دارچین هم بریزین.
دیشب رفته بودم دوش بگیرم... وقتی اومدم دیدم پاریس هم اومده. برام یه متر خیاطی خریده بود که نداشتم. می خواستم سایزامو بگیرم و پیشرفتم رو متوجه بشم. خیلی خوشحال شدم که اونم داره بهم کمک می کنه و تو ذهنش هست که هدفم چیه.
با وزنی که امروز ترازو بهم نشون داد... حس می کنم کارم اونقدرا هم سخت نباید باشه. مگر اینکه کاهش وزنم یهو استاپ شه. گرچه I'm ready to fight for it! :)دیگه اینکه برای لاغر شدن خیلی چیزا مسئله ست. اینکه چطور لاغر بشیم هم مهمه. من همیشه راه های سریعتر رو ترجیح می دم. به خاطر همینم ورزش باید کنار رژیمم باشه.
یکی از مشکلاتی که تو مسیر لاغری برای آدم پیش میاد... اغلب موضوع گلاب به روتون دفع هست! من وقتی برنج و نون رو از رژیم غذاییم حذف می کنم... شبا زیاد غذا نمی خورم و کلن حواسم به چربی موارد غذایی ای که مصرف می کنم جمع می شه، سیستم دفع بدنم کند می شه. همیشه مقدار زیادی سبزیجات و میوه استفاده می کنم که اینها همگی فیبرن و نباید مشکل خاصی پیدا کنم... اما با کم شدن غذام به یه محرک نیاز پیدا می کنم و اون هم قهوه ست! بدنم به سرعت به مصرف قهوه ری اکشن نشون می ده. البته ناگفته نماند که مصرف قهوه درست نیست اما من ترجیحم اینه که سیستم بدنم به درستی کار کنه تا دچار سنگینی و بی حس و حالی نشم. (چه حرفای حال به هم زنی هم می زنم!)
دیگه اینکه یه چیز دیگه هم وجود داره و اون هم استفاده از برگ سنا هست. جوشونده برگ سنا روی روده تاثیر می گذاره و به خالی شدنش کمک می کنه. البته نباید تو مصرفش زیاده روی کرد چون باعث دل پیچه می شه. و اینکه مصرف طولانی مدتش باعث تنبلی روده می شه.
مورد دیگه اینه که تو روند لاغری باید به فکر پوست بدنم باشیم. من همیشه بعد از حمام، از لوسیون برای پوستم استفاده می کنم. تابستون و زمستون هم فرقی نداره. اما تو دوره لاغری باید بیشتر به پوست رسیدگی بشه تا دچار ترک نشه.
دیروز خیلی سخت گذشت بهم. انقدر که کار کردم. ساعت 7 شب از سر کار رسیدم. گوشت گذاشتم بپزه. ورزش کردم. بعد لوبیا پلو درست کردم. یه عالمه ظرف شستم. گوشت بسته بندی کردم. یه غذای رژیمی برای خودم درست کردم. به گلدونام آب دادم. بعد ساعتو که نگاه کردم شده بود 11. 10 دقیقه هم طول کشید تا رفتم آماده خواب شدم.
یاد بچگیام افتادم. مامانم که از سر کار می اومد خونه دقیقن همین شکلی بود. شام درست می کرد. به ماها می رسید. و همیشه تا می خواست بخوابه ساعت می شد 12. و تو این فاصله اصلا نمی نشست. من همیشه اون موقع ها فکر می کردم مامانم چقدر انرژی داره. چون من همیشه از مدرسه می اومدم خسته می شدم یه جا ولو می شدم. یه وقتا می خوابیدم. بعد بیدار می شدم می دیدم مامانم داره همچنان کار می کنه... الان می فهمم که شرایط باعث می شه آدما تغییر کنن. من که همیشه تنبل بودم تو شرایطی که برام به وجود اومده خودمو تکون دادم.
البته اون موقع ها مامانم یه تنه همه کارارو می کرد. اما نباید نادیده گرفت که من پاریسو دارم. مثلن دیشب جاروبرقی کشید و تو شستن ظرفا بهم کمک کرد. که این کاراش بهم انرژی می ده.
دیگه اینکه تصمیم گرفتم 8 کیلو وزن کم کنم!
8 کیلو خیلی ترسناک میاد. من آدم شکمویی هستم اما زیادم غذا نمی خورم. ولی...! ولی بد غذا می خورم. یعنی چرب و چیل و اغلب پر از پنیر. پاستا درست می کنم بسیار خوشمزه و خامه ای. بورک درست می کنم... لذیذ. کلن اینکه غذاهام چربن. کره، خامه، شیر و انواع پنیرها... اغلب پایه بیشتر غذاهایی که درست می کنم هستن.
دوستام همه تحت نظر دکترن و یا باشگاه می رن و یا از امکانات دیگه ای مثل دستگاه های لاغری استفاده می کنن. من ولی تنها خودمم. و البته اینکه میون یه عالمه دخترم که همگی فقط فکر می کنن هرچی دکتراشون می گن درسته و بقیه ها که خودشون فکر می کنن اشتباه می کنن. این موضوع یه مقداری از انرژیم کم می کنه که مجبورم باهاشون بحث کنم و یا اینکه از انگیزه هام کم می شه و یه وقتا فکر می کنم نکنه دارم اشتباه می کنم.
اما من مدلم این طوریه. دوست دارم خودم دکتر خودم باشم. خودم بدن خودمو بشناسم و بهش کمک کنم.
یه مدتی تغذیه م رو کم کردم اما وسطاش زیر آبی زیاد می رفتم. به علاوه اینکه صبحانه هم همیشه مفصل می خوردم همراه با نون بربری. بدنم ری اکشن نشون نمی داد. الان... الان یه هفته ست که صبحانه میوه می خورم. نون و برنج رو تقریبا حذف کردم. البته یه وقتا تو مهمونی مجبورم می خورم. و اینکه از سبوس برنج هم استفاده می کنم. غذاهامم بیشتر مجموعه ای از پروتئین ها و ویتامین ها هستن. به علاوه اینکه ورزش هم می کنم. 4 روز نیم ساعته و یک روز یک ساعته در هفته. شبا که از راه می رسم... معمولن هیچ انرژی ای برام نمونده. اما یه چیزی می خورم تا fuel up باشه برام و به سرعت آماده ورزش می شم. 5 تا برنامه ورزشی رو دنبال می کنم و هر روز هم یکیشو انجام می دم که جاهای مختلف بدنم درگیرش بشن. خودم احساس می کنم یه مقداری لاغر شدم که فکر می کنم این روند، با سبک زندگی من ایده آل میاد. اما هستن آدمایی که هر چند وقت یک بار میان مایوسم می کنن تا پیشرفت خودشون رو بولد کنن. الان با یه گوش می شنوم و از اون گوش در می کنم! وقتی برای مایوس شدن ندارم. شبا وقتی می رم خونه تمرین می کنم و عرق می ریزم فقط و فقط به یه چیزی فکر می کنم. و وقتی برای مامانم توضیح می دم که چقدر کار کردم و وقتی از ورزش کردنم می شنوه و می گه حالا دیشبو ورزش نمی کردی... باز به یه چیزی فکر می کنم اون هم اینه که باید تا اول دی... 8 کیلو لاغر بشم و این کارو می کنم. به هر قیمتی. من باید پرفکت باشم.
دیگه اینکه می خوایم برای من یه میز توالت بخریم. هنوز بین درست کردنش و خریدنش موندیم. نمی دونیم چطور می شه اما حسابی تو فکرشیم. من یه آینه قدی تو اتاقمون دارم و وسایلامو تو کمد و یا تو کتابخونه جا می دم. اما دوست دارم یه میز توالت بزرگ و سفید و ساده داشته باشم که مثلن جا برای لاکام، لوازم آرایشم، لباس زیرام و خورده ریزام داشته باشه. درگیر بودن با این موضوع باعث خوشحالیم می شه (:
این موقع روز دارم می رم خونه. بهم گفتن که به خاطر این چند روز کار تو تعطیلات، یه نصف روز باقی مونده که می تونم آف باشم. منم از فرصت استفاده کردم. می رم خونه. چرا که نه. پ ر ی و دم هستم و حالم خوب نیست. عوضش 4 ساعت زودتر می رسم خونه. می خوام ناهار بخورم... کمی استراحت کنم. ورزش کنم و یه شام خوب درست کنم.
چند وقت پیشا داشتم صفحات اینستاگرام دوستامو می دیدم. همونایی که بعد از ازدواجم دیگه فرصتی برای رفت و آمد پیش نیومد... آدم ازدواج که می کنه... خواه نا خواه یه سری آدما کمرنگ یا پر رنگ می شن... یه سریا بدون هیچ دلیلی خودشونو می کشن کنار. من نمی دونم دلیلش چیه. حتمن فکر می کنن آدما عوض می شن. من نمی دونم عوض شدم یا نه... به هر حال... داشتم خاطرات دوستای قدیمیم رو ورق می زدم... که هر هفته شون با آدمای جدید و سفرهای جدید تو جاهای جدید می گذره. یه لحظه یه مقداری حس کردم چه خوبه! البته من تو دوران مجردی هم اینطوری نبودم که هر هفته با یه نفر جدیدی آشنا بشم و باهاش سفر برم و الخ... من مدلم این بود که دوست داشتم یه نفرو داشته باشم که باهاش هرچیزی رو تجربه کنم. البته تو اون دوران هم با آدمای مختلفی آشنا شدم و تجربیات تلخ و شیرین و عجیب و غریب زیادی هم داشتم. اما می خوام بگم یه وقتایی از خودم می پرسم دوست داشتی الان ازدواج نکرده بودی؟! بعد اونوقت حتمن تو هم گوشه ی این فیلما و عکسا بودی و با دستت v نشون می دادی و می خندیدی... اما یه طوریه... هرچقدر زندگی های بقیه ها رنگی رنگی تر به نظرم میاد... هنوز دلم نخواسته برگردم به اون روزا. همیشه دوست داشتم همون طوری زندگی کنم که قبلن وقتی پارتنر بودیم زندگی می کردیم... یعنی منظورم اینه که دوست ندارم با ازدواج تبدیل به اون شخصیتی تو زندگی بشم که می گن "هر چی آقاشون بگه" طوری! چه جمله ای! می خوام بگم... من هنوز دوست دارم قدرتمند باشم تو زندگی. اونقدر که کار می کنم پابه پای پاریس... و ازدواج باعث نشده حس کنم می تونم با خیال راحت تری زندگی کنم. البته احساس می کنم این نقطه ضعف من هست. همینکه نمی تونم احساس کنم کسی می تونه تمام و کمال حمایتم کنه و اینکه فکر می کنم باید کار کنم و تو اجتماع باشم تا قدرتمند باقی بمونم! من نمی تونم تمام و کمال به کسی اعتماد کنم. البته نه اینکه پاریس قابل اعتماد نباشه. اما من اینطوریم. دوست دارم همیشه یه دستی بر آتش داشته باشم!
چقدر پراکنده حرف زدم...! اصلن نمی دونم کسی اینجا رو می خونه یا نه... و اینکه میام راجع به زندگیم صحبت می کنم کسی برام لب بر نمی چینه؟! به هر حال اینا چیزایین که بهشون فکر می کنم. هر روز تو ذهنم خودمو با زن های دیگه مقایسه می کنم و برای آینده م نقشه می کشم. اینکه دوست دارم تو راحت ترین حالت ممکن، یه شغل دوست داشتنی و نیمه وقت داشتم... اینکه دوست دارم یه روز یه خونه بزرگتری داشته باشم و اینکه هنوز نمی دونم دوست دارم بچه ای داشته باشم؟ اینکه دوست دارم سفر برم و جاهای جدیدو ببینم و اینکه دوست دارم پاریس رو در کنارم داشته باشم... چون اون مردی بوده که همیشه با تمام وجودم دوستش داشتم...
رفتیم سفر. ماه عسل. کیش...
خیلی گرم بود. اما یه طور خوبی بود. من سفرو دسته جمعی دوست دارم. دوست دارم یه اکیپ باشیم که حوصله مون سر نره و فان داشته باشیم. اما این سفر با اینکه دو نفری بودیم خیلی خوش گذشت. مهم ترین علتشم این بود که برنامه ش با خودمون بود. هر وقت دوست داشتیم می رفتیم بیرون. هر کاری دوست داشتیم می کردیم. هر وقت خسته می شدیم می خوابیدیم. غر زدن و یا رفتارای بد کسی رو تحمل نمی کردیم. به خاطر کسی غذا نمی خوردیم و تصمیم گیرنده نهایی توی همه چیز کاملن خودمون بودیم که باعث شد سفر به شدت دلچسب بشه.
البته بافت کیش یه طوریه که می شه هزار تا تفریح داشت. مثلن اینکه رفتیم غواصی و بسیار لذت بخش بود. آرامش بخش و رویایی. یا مثلن جت اسکی سوار شدیم و یا اینکه بر فراز دریا با چتر پرواز کردیم. رفتیم پاساژ گردی و خرید کردیم. رستورانای مختلف رو تست کردیم و اینکه تا می تونستیم و هروقت که می خواستیم می خوابیدیم. که همانا خواب یکی از بهتریناست!
...
چند روز پیش پاریس بهم می گفت که حس می کنه یه مقداری حالم بهتر از چند ماه پیشه... که یه مقداری حس می کرده افسرده م و الان بهتر شدم!
در صورتی که من حس افسردگی ای نداشتم. بعد منم مونده بودم که "آیا من افسرده بودم؟!" که یهو اشاره کرد به یه روزایی... اون روزا من خیلی عصبی بودم. یادمه یه باری بحث کردیم و بعدشم من خیلی غیر منتظره زدم زیر گریه. یعنی یه درجه تا انفجار فاصله داشتم که فکر کنم اگر اشکم درنمی اومد سکته می کردم!
بعد که اینو بهم گفت فهمیدم یه مقداری قوی تر از اون روزا شدم. تصور می کنم تنها خودم می دونم چقدر قوی شدم. که وسعتش چقدره...
از اونجایی که اینجا فضای خصوصی ذهنمه... دوست دارم در موردش اینجا صحبت کنم.
زمانی که پاریس اومد خونه ی ما... تا منو از پدر و مادرم خواستگاری کنه... بعد از چند جلسه... گفت که در مورد مراسم هرجوری که خانواده ی من ترجیح بدن عمل می کنه. پدر من قاعدتا دوست داشت مراسم داشته باشم. مامانم دوست داشت منو تو لباس عروس ببینه. خودم؟! من خودم از جشنای عروسی روتین خوشم نمی اومد و نمیاد. دوست نداشتم فامیلایی که مدتهاست ندیدم، تو عروسیم بیان و بعدم درمورد کم و کیف ماجرا بشینن صحبت کنن. از طرفی دوست ندارم عروسی تو تالار داشته باشم. از اینکه زن و مرد رو از هم جدا می کنن تا تو مراسم عروسی شرکت کنن حس بدی بهم دست می ده. از طرفی از عروسی های پرخرج خوشم نمیاد. نمی فهمم چرا دو تا جوون باید این همه خرج کنن و خودشون رو تو زحمت بندازن اول زندگی. من دلم یه مراسم کوچیک می خواست که تو باغ باشه و فقط کسانی که دوستشون دارم رو توش دعوت کنم. یه جایی که تجملاتی نباشه و همه راحت باشن و در کنار هم چند ساعت فوق العاده داشته باشیم. چیزی که تو عرف خانواده ی من خیلی روتین نیست و جایگاهی تو ذهن حداقل پدرم نداره!
این بود که به پدرم گفتم که من دوست ندارم جشن عروسی داشته باشم. بهش توضیح دادم که این یه تصمیم شخصیه و هیچ کسی هم توش دخیل نبوده. خلاصه با کلی اصرار... پدرم رو راضی کردم که جشن عروسی نداشته باشم.قرار شد بزرگای فامیل رو ببریم برای مراسم عقد و بعد هم رستوران... و بعد هم با جوونا و دوستامون جمع شدیم که یه جشن کوچیک گرفتیم.
منتها از همون موقع قرار گذاشتیم دو سه ماه بعد یه مهمونی، اونجوری که من دوست دارم تو باغ داشته باشیم و دوستامون و کسانی رو که دوست داریم دعوت کنیم که در کنار هم باشیم...
کمی که گذشت به اصرار من... خونه خریدیم. این یعنی چیزی که براش تصمیمی نگرفته بودیم. دو ماه بعد هم به تشویق مامانم، تصمیم گرفتیم که خونه رو اجاره ندیم و پول رهنش رو جور کنیم و خودمون بریم بشینیم. این تصمیمات فشار مالی وحشتناکی رو رومون وارد کرد که فکر نمی کنم هیچ کس بفهمه دقیقا این فشار چقدر زیاده!
من هیچ وقت راجع به عروسی فکر نکرده بودم. روزی که داشتم ازدواج می کردم، هیچ تصویری از عروسیم تو ذهنم نبود! شاید برای دخترا این عجیب باشه. ولی واقعا این طوری بود! من از 15 سالگیم تو ذهنم تصویر داشتم که یه روزی مستقل می شم. با دوست پسرم زندگی می کنم. به خونه م فکر کرده بودم و سفرهایی که با پارتنرم می رم. به اینکه مهمونی می دم و مهمونی می رم. من از همه ی اینا تو ذهنم تصویر داشتم جز عروسی. دلیلشو نمی دونم. اما هیچی نبود.
بعدن تر ها نشستم فکر کردم و دوست داشتم که یه لباس عروسی غیر روتین داشته باشم حتی. دوست نداشتم اصلا هیچ فیلمی از عروسیم باشه. اما دوست داشتم عکس داشته باشم. اونم نه زیاد. فقط یه تعداد محدودی عکس که یه عکاس خلاق گرفته باشدشون.
روزا گذشتن و با گذشت زمان، داشتن جشن عروسی حتی همینقدر کوچیک هم غیر ممکن و غیر ممکن تر شد. اوایل فکر می کردیم تو خرداد باشه... خرداد که تموم شد فکر کردم تو تیره... و تیر تصمیم گرفتیم که تو شهریور باشه... و حتی من به این فکر کرده بودم که تو روز ششمین سالگرد دوستیمون، یعنی روز اول مهر باشه. اما هیچ فرصتی براش نیست. و اینکه به نظرم اونقدری دیر شده که به نظر لوس و مسخره ست.
یکی دو ماه پیش سر این جریانات فشار زیادی روم بود. هنوز براش آمادگی نداشتم که بگم مراسم عروسی من به همون کوچولویی مراسمی بوده که تو روز 20 اسفند برگزار شده. الان اما...! دیگه حرفی نمی زنم. حتی وقتی پاریس بغلم می کنه و معذرت می خواد از اینکه اونجوری که من می خواستم نشده و اعتراف می کنه که نتونسته آرزوی من رو برآورده کنه و بابتش ابراز ناراحتی می کنه... یه طور غمگین دردآلودی سکوت می کنم و بدون هیچ اشکی... چشمامو می بندم و هیچ حرفی نمی زنم. خودم خودمو می شناسم. به اینجای کار که می رسم دیگه نه چیزی می گم و نه گریه می کنم و نه داد می زنم... سکوت می کنم و فقط سکوت می کنم.
من لجباز و مغرورم. هیچ کس از اطرافیانم نمی دونه که آرزویی از عروسی تو دلم مونده. یه طوری ام که همیشه کم و کاستی های زندگی باعث شده، سعی کنم قوی تر بایستم و کمتر خم به ابرو بیارم. دوست ندارم کسی ببینه ضعیفم یا چیزی وجود داره که اذیتم می کنه. اما می دونم این چیزیه که تا ابد گوشه ی ذهنم باقی می مونه... گرچه می دونم من به همون اندازه سعی می کنم خوشبختی های کوچیکی پیدا کنم و پرورششون بدم تا خوشبخت ترین باشم! گرچه می دونم ما تونستیم یه خونه بخریم و اونجوری که خودمون می خوایم درستش کنیم. تونستیم ماشین منو سیو کنیم و نفروشیمش. گرچه می دونم در صورتی که همه از خودشون می پرسن، چطور ممکنه این تیکه های ناجور پازل در کنار هم قرار بگیرن؟! ما تونستیم در کنار هم خوشبختی درست کنیم. من... در کنار مردی که 10 سال ازم بزرگتره و یه دختر بچه... جایی که من باید مثل همیشه بزرگ باشم و مواظب رفتارم باشم. جایی که فرصتی برای بچگی نیست. جایی که سعی می کنم ازش یه "خونه" بسازم.
اصلا دیگه نمی تونم بنویسم. ذهنم متمرکز نمی شه برای نوشتن.
الان فقط یه حس خوبی داشتم که یاد اینجا افتادم. تو محل کارم یه زن و مرد دارن یه بچه رو به فرزندی می برن. ما هم منتظر بودیم ببینیم بچه هه چه شکلیه. دختر بچه هه عین موش بود قیافه ش. خیلی بامزه بود. چشاش می خندید. امیدوارم هر چی زودتر ببرنش. میدونم بچه های دیگه غصه می خورن از اینکه اونا انتخاب نشدن. ولی اگه یه بچه هم بره... بره که پدر و مادر داشته باشه... فوق العاده می شه.
من اینجا از یه بچه هه خیلی خوشم میاد. خیلی دوست دارم مال من باشه. از 5 سالگیش می شناسمش. موهاش و چشماش مشکیه مشکین. گاهی وقتا فکر می کنم اگه مال من بود چی می شد. اون وقت دو تا دختر داشتم. گاهی دوست دارم خودمم یه دختر و پسر ودوقلو داشته باشم. اون وقت یه خونواده ی شلوغ می شدیم. یه خونواده ی 6 نفری.
البته این به این معنی نیست که من به بچه دار شدن فکر می کنم! چون خیلی راجع به آینده بچه های سرزمینم نگرانم. از طرفی اونقدری هم نمی تونم خودمو اختصاص بدم به بچه. تو مهمونیا وقتی می بینم مادرا دنبال بچه هاشون می دوعن که غذا بخورن... پوشکشونو عوض کنن... آرومشون کنن... یا ازشون مراقبت کنن... خدا رو شکر می کنم که من بچه ای ندارم. دختر خونده هست. اما دیگه اون از آب و گل دراومده. یه جورایی تو مهمونیا گاهی اون ازمون مراقبت می کنه!
از طرفی هم چون پاریس خودش بچه داره... هیچ کس هیچ فشاری برای بچه داشتن به من وارد نمی کنه. چیزیه که اگه روزی تجربه ش کنم تنها انتخاب خودم بوده و به خاطر خودم. نه هیچ کس دیگه... نه پاریس... نه خانواده ش... علاوه بر اون خانواده خودم هم هیچ به بچه اعتقاد ندارن. اما دوست دارم یه خانواده شلوغ داشته باشم.
منتظر یه تلفنم. هر چی می گذره اما ناامیدتر می شم. انتظار خیلی چیز بدیه. در عین حال رو خودم کار می کنم که بهش فکر نکنم اما کماکان تو ذهنمه و باعث می شه بابتش احساس سرخوردگی کنم :(
زندگی در جریانه. مدتی نتونستم بنویسم. به شدت سرم شلوغ بود. کارم زیاد بود و مسئولیتام زیادتر. مسافتی هم که باید هر روز طی کنم تا از خونه به سرکار برسم و از سرکارم به خونه هم زیاد و طاقت فرساست. تا الان خدا بهم توانشو داده که بابتش شکرگزارم.
زندگی زناشویی گاهی وقتا عجیب می شه. من چون هر دو زندگی رو تجربه کردم، متوجه هستم که فرقش کجاهاست. گاهی فکر می کنم زندگیم مثل یه فیلمه. من هم بازیگر فیلمم و هم کارگردانش. گاهی وقتا، دوست دارم احساسی تر بشه... اون وقتاست که واقعا یکی لازمه کنارم باشه تا فیلمی که می سازم رو از نزدیک ببینه.
سعی می کنم زندگیمون شاد و رنگارنگ باشه. مهمونی زیاد می دم و زیاد هم می رم. کماکان از نظر مالی تحت فشاریم اما هر دفعه بیشتر سعی می کنم مدیریتش کنم.
خیلیا ازم می پرسن که راجع به زندگی دو نفره توضیح بدم. مخصوصا شاید چون شرایطمون منحصر به فرده براشون جالبه. اما هر چی که هست من عمیقا دوستش دارم. مثل قبل آزاد نیستم. زندگیم در گرو زندگی یک نفر دیگه ست. با اینکه قبل از ازدواج هم ماها با هم بودیم و تجربه زندگی مشترک رو داشتیم اما الان بیشتر حس می شه. اما بازم دوست داشتنیه. مثلن من قبلن ممکن بود دعوا کنم و نصفه شب از خونه بزنم بیرون و هر جایی که دلم می خواد برم و لازم نباشه به کسی توضیحی بدم... اما الان نمی شه. اینو طول کشید تا یاد بگیرم!
گاهی با هم دعوا هم می کنیم. دعوای سخت. اما تو دعوا هم می دونم که پاریسو دوست دارم. لحظه ای حسم بهش کمرنگ نمی شه. عجیبه که فکر می کنم اون هم به خاطر دوست داشتن من، داره الان با من دعوا می کنه. یعنی اگه براش مهم نبودم، دعوایی نمی کردیم. اما وقتی که آشتی می کنیم، یه حس عمیق آرامشی رو تجربه می کنم.
خیلیا میان می پرسن که تو چطور اعتماد می کنی؟ که شما دو نفر رابطه ی خیلی درخشانی نداشتین! چندین بار کات کردین و دوباره شروع کردین. حالا تو چطور می تونی احساس خوشبختی داشته باشی؟!
اما من... من خوشحالیم از این بابته که برای رابطه م زحمت کشیدم. به آسونی به دستش نیاوردم. با یه آدم معصوم و بدون خطا دوست نشدم... بلکه با کسی دوست شدم که پاش لغزیده... درست مثل خودم... اون روی سکه رو هم دیده... دیده که بدون من نمی تونه... یا دیدم که بدون اون خوشحال نیستم... و بعد خواسته باهام یه زندگی بسازه. برای من این چیزها خیلی ارزش دارن. و درسته...! منم گاهی با یادآوری بعضی چیزها احساس بدی بهم دست می ده. اما این هم گوشه ای از زندگیه. مشخصه که احساس بدم در کنار شادی هاییه که تو زندگی تجربه می کنم و برام شادی در کنار غم معنا پیدا می کنه.
اثباب کشی کردیم. بسیار پر زحمت. یعنی یه پولی داشتیم که می خواستیم کارگر بگیریم برای اثباب کشی... مجبور شدیم بدیمش به کسی. بعد بقیه پولامونم تو بانکی بود که تو روز تعطیل بهش دسترسی نداشتیم. در نتیجه دلمونو زدیم به دریا و خودمون به همراه برادرم اثباب کشیدیم. ما ایده مون این بود که می ریم بالا... وسایل هر قسمتو می ریزیم تو جعبه و میاریم پایین می چینیم سرجاش و باز قسمت بعدی... اما ایده ی مسخره ای بود! 2 تا مرد و 1 زن و یه بچه توانشون اونقدری نبود که بتونن در آن واحد وسایلو جمع کنن، حمل کنن و بعدم دوباره پهن کنن!
الان بعد از 10 روزی که ازش گذشته وقتی بهش فکر می کنم، یه احساس خستگی عمیق بهم دست می ده. انقدر کار کردم که فکر کنم تو عمرم انقدر کار نکرده بودم! پیشنهاد داشتم از طرف مامانم و مادر پاریس که بیان بهم کمک کنن... اما به خاطر دختر نمی خواستم مامانم بیاد... و تصورم از مادر پاریس هم یه زن دست و پا گیره که بیشتر از این که مفید باشه، باس بهش سرویس بدی بیشتر. اینه که فقط به کمک برادرم اکتفا کردم.
اما بلخره تموم شد. چیدن وسایل خونه و تمیزکاری هم دو روزه که تموم شده که باعث می شه خونه ظاهر بهتری پیدا کنه. البته هنوز ریزه کاری خیلی مونده. مثلن دیشب تازه نور مخفی توی سقف، بالای پرده و روی سینک رو کار گذاشتیم. هنوز نورپردازی زیر میز و کابینت باری که درست کردیم مونده. اما هر روز خونه تغییرات داره که خیلی خوشایندم هست.
حس خوبیه که خونه برای خودت باشه. وقتی تمیزش می کنی هم لذت بخشه. مثلن من دونه به دونه ی سرامیکا رو با پودر و سفیدکننده تمیز کردم. روشو دستمال مرطوب کشیدم و بعدم خشکش کردم و نهایتا هم دوباره طی کشیدم. کار خیلی سخت و طاقت فرساییه. اما در نهایت حس خوبی داشتم که ذره ذره تمیز می شه. می تونستم از یه خانمی هم کمک بگیرم که بیاد کارامو بکنه اما چون بار اول بود می خواستم خودم تمیزش کنم. یه حس کوزت وار وسواس گونه ای دارم. مثلن بعدن ها می تونم بگم بیاد اما برای بار اول می خواستم فقط خودم تمیزش کنم!
خونه مون پر از نوره... هر جا که فکرشو بکنین نور داره و این لذت بخشه. من از خونه پرنور خوشم میاد. بعد هم شبیه خونه کسی نیست و خودمون توش ایده پردازی کردیم. از نقاشی روی دیوار گرفته تا تغییر کابینتا و حتی ساختن یکی دو تا میز. یا حتی رنگایی که انتخاب کردیم و یا حتی کمد دیواری... یه طوری که حتی مدیر ساختمونمون با یه عالمه آدم اومدن خونه رو دیدن و هی تعجب می کردن که چرا با بقیه خونه ها فرق داره! فکر می کردن مثلن کابینتای ما رو اینطوری زدن! البته باید بگم که چیز خاصی نیست. شاید چون خودمون ساختیمش اینقدر براش هیجان زده ایم. اما چیزی که برام ارزشمنده اینه که ما با کمترین هزینه ها این کارو کردیم. هر جایی با صرف سی چهل میلیون هزینه دکوراسیون داخلی معلومه که زیبا می شه... اما اینکه خودت چیزیو بسازی که در عین سادگی زیباست و توش خلاقیت داره حس خوبی داره.
البته هنوز خیلی کارا می شه توش کرد. اما شرایط ما هم خیلی سخته. با این همه وام و قرض... فقط دعا می کنیم که بتونیم از عهده ش بربیایم.
این روزا تمرین صبر می کنم. از خدا می خوام بهم توان بده صبور باشم و گشاده رو و بی چشمداشت مهر بورزم. کار خیلی سختیه. شاید بیشتر برای من. که لجباز و مغرورم. اما تمام تلاشمو می کنم یاد بگیرم.
برای اتاق خودمون رنگ سبزی که مورد نظرم بود رو هیچ جایی نتونستم گیر بیارم. پاشدم رفتم سهره وردی که مرکز فروش کاغذ دیواری و پارکت و این جور چیزاست. اما اونجا فقط یه رنگ و ابزار فروشی وجود داره که بهم پیشنهاد داد رنگ رو برام درست کنه. از تو کاتالوگش رنگ رو انتخاب کردم و جلوم رنگو درست کرد که خیلی جالب بود. البته بعدا متوجه شدم بعضی رنگ و ابزار فروشی های بزرگ هم تو جاهای دیگه این کارو انجام می دن. مثلن بعدش مجبور شدم یه رنگ قرمز مات رو هم یه جا دیگه بسازم.
برای دیوار پشت تلویزیون شابلون خریدم. یه طرح بزرگ 3 در 3 متری که دو طرف دیوار پیاده می شه. می تونستم از استیکر هم استفاده کنم... اما دلم می خواست طرح طبیعی باشه با رنگ های طبیعی. نه بی جون و حالت یه برچسب رو داشته باشه. تو هفته ی آینده طرحو روی دیوار می زنیم که به خاطرش خیلی هیجان زده م.
پرده ها و در ضد آب حمام رو سفارش دادیم و تو این هفته می رسن. تغییرات کابینت هنوز موندن. یه پول کوچیکی سیو دارم براش که می خوام از اون استفاده کنم. برای اینکه هزینه ش زیاد نشه مجبور شدیم خودمون یه سری کارای کابینت رو انجام بدیم... یه سری کارا رو فاکتور بگیریم و تا اونجایی که می تونیم برای باقی موارد، خودمون آستین بالا بزنیم. البته من سرم درد می کنه برای این جور کارا. یه طرح زدم برای میز شیشه ای که می خوایم به کنار کابینت اضافه کنیم. دادیم شیشه بر برید، براش پایه خریدیم و لیزر کردیم به شیشه و منتظریم که سوارش کنیم. قیمتی که برای این قسمت گرفته بودیم تقریبا 700 تومن بود اما خودمون تونستیم با چیزی حدود 250 تومن دربیاریمش. تقریبا یک سوم! و این عالیه. برای باقی قسمتا هم 1 تومن باید خرج می کردیم... منتظرم ببینم حالا با این کارایی که انجام دادیم، چقدر برامون تموم می شه.
اگه بتونم یه دریافتی دیگه تو این هفته داشته باشم... حتما یه روشویی هم برای حموم می خرم که خیلی لازمه.
البته من آدمی نیستم که بگم "من" این کارارو می کنم! یا من هزینه می کنم. پاریس هم هست. اما چون تقریبا بیشتر حقوقش می ره بالای وام هایی که گرفتیم، هزینه ی این جور کارارو من در حد توانم پرداخت میکنم.
ولی کلن برای این جور کارا خیلی هیجان زده م. کلن روحیه م این طوریه که دوست دارم بسازم یه چیزیو. یه وقتا دخترو تشویق می کنم فکر کنه تا بتونه کاردستی درست کنه. لازم نیست همه چیزا حاضر و آماده باشه... آدم می تونه خلاقیت داشته باشه و از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو بکنه. وگرنه همه چیز حاضر و آماده تو همه فروشگاه ها پیدا می شه که کارو خیلی هم راحت میکنه. اما من عادت به صرفا مصرف گرایی ندارم. شاید از این نظر به بابام رفتم که یه تولید کننده ست و همیشه فکر کرده و چیزهای جدید ساخته.
یه وقتا فکر می کنم کاش طراحی دکوراسیون خونده بودم. ایده می دادم و خودم هم می رفتم دنبالش تا بتونم درستش کنم. البته اینکه فرصت شده تا بتونم برای خونه مون این کارو انجام بدم هم خیلی خوبه. شاید وجود پاریس هم خیلی مهمه. اونم یه طورایی ذهنش فنیه. یه چیزایی که تو ذهن من فنتسیه، اون می دونه چطور به واقعیت تبدیلش کنه. مثلن یه طرح دیده بودیم از رگال بندیه توی کمد. یه سری قیمت هم گرفته بودیم که تقریبا 400-500 تومن برامون تموم می شد. یهو یه چیزی تو یه فروشگاه دیدیم که کمکمون می کنه با کمترین هزینه، کاری که می خوایم رو انجام بدیم که اینها چیزهایی هستن که خیلی فنی ان و چشم پاریس می بینتشون. من با نگاه کردن بهشون نمی تونم سردربیارم چی هستن و به چه دردی می خورن!
اگه همه چیز خوب پیش بره، تعطیلات آخر هفته دیگه اسباب کشی می کنیم.
این هفته پاریس می ره سفر... مجردی با دوستاش. راستش من اصلن مخالفتی هم نکردم. زندگیه مشترک باعث می شه حس کنی، گاهی نیاز داری واسه خودت زندگی کنی. تنها باشی مثلن. اتفاقن خیال ندارمم برم خونه مامانم. می مونم خونه. دخترهم رفته خونه مامانش. یه ور کدبانوم داره به این فکر می کنه که خونه رو جمع و جور کنم... گرد گیری کنم. جارو برقی و طی بکشم. دستشویی رو بشورم. گازو تمیز کنم و یکی دو مدل غذا درست کنم. لباسارو بندازم تو ماشین و ماشینو ببرم کارواش... یه ور راحت طلبم می گه غذا در حد سالاد سزار درست کنم. یعنی چهار تا کاهو و چند تا تیکه فیله مرغ بندازم بخورم که وقتم زیاد تلف نشه. فیلمایی که شرلی بهم داده رو ببینم. کلن بخوابم تا انرژی بگیرم. یه ور سلفیشم هم می گه این دو روزو ورزش کنم تا هلاک شم. موهامو رنگ کنم. به پوستم برسم.
حالا اینا همه تو ذهنمن. اگه بتونم همه این کارارو انجام بدم خیلی خوب می شه.
سرمون خیلی شلوغه. درگیر خونه ایم. هنوز قسمت آخر پول رو ندادیم به صاحب خونه. یعنی در حقیقت خونه هنوز به اسم ما نیست. اما بلخره تصمیم گرفتیم برای رنگ دیوارها و تغییر کابینت ها و پرده ها چی کار می خوایم بکنیم. این قسمتش خیلی هیجان انگیزه. تصمیم گرفتیم حال و نشیمنمون سفید یخی باشه. یه ستون رو رنگ زرشکی کنیم که رنگ اون مبل تکمون بشه. رو دیوار پشت تلویزیون هم یه نقش و نگارایی کار کنیم. روی سقف هم نورپردازی با رنگ بنفش یخی داشته باشیم .
ما اتاق سمت راست رو برداشتیم که اصلا نور گیر نیست. من دوست نداشتم. اصرار داشتم اتاق سمت چپیه مال ما باشه که کمی نور می گیره. اما پاریس توجیحم کرد که اون اتاق فضای پرتش زیاده و اینکه ما هم صبح زود می ریم و شب برمی گردیم. در نتیجه اصلا نور آفتاب رو نمی بینیم که تاثیر خاصی رو اتاق بگذاره. و بعد هم به خاطر دو تا کمد بزرگ اتاق تشویقم کرد اون یکی رو بردارم. تصمیم داریم رنگ اتاق رو سفید و سبز ماشی روشن رنگ کنیم. برآمدگی روی سقف رو هم قهوه ای رنگ کنیم و رنگ پرده هم قرمز یاقوتی باشه روی بک گراند سفید . اتاق دختر هم با رنگ دیوارهای سفید و کرم/صورتی باشه با برآمدگی روی سقف قهوه ای رنگ و پرده های گیلاسی روی بک گراند سفید.
یه لطفی بهمون شد و اون هم این بود که دایی پاریس بهمون پیشنهاد داد خونه رو رنگ بزنه. خودشو بردیم و هرآنچه لازم داشت رو براش خریداری کردیم و الان چند روزه داره روی خونه کار می کنه... اگه این پیشنهاد رو نمی کرد، در غیر این صورت پولی برای رنگ کردن خونه نداشتیم. دوست داریم به کابینت ها هم یه چیزایی اضافه کنیم. چند تا طرح زدیم. هر روز بررسیش می کنیم و می ریم پیش شیشه برو و کابینت کار. اگه بتونیم با پول کمی درش بیاریم، حتمن روش کار می کنیم.
خونه یه سری خرج دیگه هم داره... مثل طبقه بندی کمدها اون طوری که براش ایده داریم... تعویض در حموم و گرفتن یه در ضد آب... نصب حفاظ برای تراس... دوخت و نصب پرده های اضافی... خرید لوسترهای بیشتر... نور پردازی خونه... و یه عالمه چیزهای ریز و درشت دیگه. البته یه چیزایی رو الویت بندی کردیم که زیاد درگیر سایر موارد نشیم.
یکی از دوستامون یه لطفی بهمون کرد و اون هم این بود که پول ماشین رو بهمون قرض داد که تا هر وقتی که به اون پول نیازی نداره، ماشین دستمون باشه. الان در حقیقت ماشین من، ماشین اونه. داره به زودی یه خونه بزرگ تر می گیره و ممکنه به پولش نیاز پیدا کنه، اما من فکر می کنم حتی اگه یه روز دیگه هم ماشین دستمون باشه، یه روز راحت تر زندگی کردیم. خدا رو شکر می کنم که آدم ها هنوز هم مهربونن و به هم کمک می کنن.
منم دوست دارم یه روزی به جایی برسم که در توانم باشه دست دیگرانو بگیرم و فرصت هایی رو جلوی پاشون قرار بدم.
هر روز ساعت 5 بیدار شدن و شب ها تا دیر وقت بیرون بودن و دیر به خواب رفتن، داره فیزیکم رو تحلیل می ده. یه قرصی رو باید مصرف می کردم که عوارض وحشتناکی داره. مثل سر گیجه های شدید و افت شدید فشار خون. پریروز فشارم 6 بود. فوری بهم سرم وصل کردن. حالا از اون روز مدام تب می کنم. به تازگی آنتی بیوتیک قوی استفاده کردم... برای همین حدس می زنم که تب تاثیر عفونت نباشه. اما کلن حالم خوب نیست. اشتهامو به شدت از دست دادم و تب عصبیم می کنه. چون تمام نیروی بدن افت پیدا می کنه و اذیت می شم. حتی یه وقتا پاهامو روی زمین می کشم وقتی راه می رم. چون توانی ندارم پامو بلند کنم!
به زودی باید چک آپ شم.
امروز داشتم تو امام علی می رفتم... یه ماشین پلیس پشتم بود. سرنشیناش از این پلیس جوون خوش تیپا بودن که صورتاشون شیش تیغه و هیچ کدومشونم سرباز نبودن! من تو لاین سبقت بودم. ماشین پلیسه یه بار رفت سمت راست و بعد از چند متر دوباره برگشت پشت من. این بود که منم راهنما زدم رفتم سمت راست و بهش راه دادم که زودتر بره. ماشینه از بغلم که داشت رد می شد یه بوق برام زد و سرنشین سمت شاگردش سرشو به نشونه تشکر تکون داد...
واااای منو میگین؟! انقده خوشحال شده بودم! حس خوبی بود که به پلیس احساس خوبی داشته باشی و ازشون نترسی و اونام ازت تشکر کنن...
بعد می گن زندگی کردن تو جهان سوم بده! والا تو مملکتی که همه ش احترام متقابل باشه که نمی شه از این چیزا لذت برد! :)
این هفته خانواده هامونو خونه مون دعوت کردیم برای اولین بار. یه مقداری استرس داشتم چون نزدیکه یه هفته فقط داشتیم خلاف ملافامونو از سطح خونه جمع آوری می کردیم! چه می دونم س ی گ ا ر، ق ل ی و ن، ب ط ر ی و یه عالمه چیزهای دیگه. و اونقدر صبح زود از خونه خارج شدن و شب برگشتن طاقت فرساست که باعث شد نتونم تمیزکاری های خونه رو زودتر انجام بدم. این بود که لیست خریدهامونو نوشتیم و همه ی کارهایی که باید انجام بدیم رو و از چهارشنبه شب ساعت 8 شروع کردیم. پنج شنبه هم که تعطیل بود در کمال دل گشادی تصمیم گرفتیم پیشنهاد مهمونی تولد پسر بچه ی الی رو بپذیریم و بریم مهمونی. البته من یه طوریم که اگر دوباره برگردم به روز چهارشنبه بازم تصمیم می گیرم مهمونی رو از دست ندم! چون مهمونی رفتن رو دوست دارم. و از طرفی هم از میزبان بودن لذت می برم.... بخاطر همینم هیچ جوره حاضر نبودم دعوتم رو هم پس بگیرم.
تصمیمم برای غذا باقالی پلو با ماهیچه بود به همراه چیکن استراگانف. درست کردن چیکن خیلی سخت و وقت گیر نیست. غذای خوش قلقیه... اما باقالی پلو نه. بخصوص برای منی که باید سر غذا وایستم. شبش ساعت 4 صبح از مهمونی رسیدیم خونه. صبحم مجبور شدیم ساعت 9 از خواب پاشیم. هر دو حرکاتمون اسلو موشن شده بود! در حقیقت توان زیادی برای برگزاری مهمونی نداشتیم.
اما به هر حال... خانواده ی من و مادر پاریس اومدن پیشمون و خونه مونو دیدن. منم بلخره تونستم علاوه بر همه ی آدمایی که پیشمون اومده بودن، از پدر و مادر خودمم پذیرایی کنم که البته در کمال خستگی خیلی هم هیجان انگیز بود! اینکه داری سعی می کنی با گوشه ای از دنیات آشناشون کنی خیلی خوبه. حسم یه طوری بود که شاید خیلی کسی متوجه شون نشه ولی برای خودم خیلی لذت بخش بود.
برای خونه تصمیم جدید گرفتیم. البته تصمیم من بود و تونستم پاریس رو هم متقاعد کنم. اینکه خونه ای که داریم تلاش می کنیم بخریمش رو رهن ندیم و خودمون بریم بشینیم. یعنی اینکه تمام پول رهنی که روش حساب کرده بودیم رو خودمون باید جور کنیم که این کار خیلی سخته. حداقل تا اینجای کار. بخصوص اینکه مجبوریم ماشین منم حتی بفروشیم. اما با فروش ماشینم حتی ، خیلی پول باقی مونده :( چیزی که خیلی استرس زاست و یه عالمه ذهنمون رو مشغول کرده.
منم دارم تمام تلاشمو می کنم. چه می دونم قرض بگیرم... وام بگیرم... طلاهامو بفروشم... دوست دارم بریم تو خونه جدید. البته به نظر می رسه این کارو دارم به هر قیمتی انجام می دم! یعنی اینکه با فروختن ماشین، ما عصای دستمون رو از دست می دیم... به نظر می رسه حتی دیگه به اندازه کافی پول نداشته باشیم، برای پنجره های بیشتر، پرده بزنیم حتی.... چه برسه به یه عالمه ایده ای که برای اون خونه تو ذهنم داشتم. این یه مقداری باعث شده حس عذاب وجدان هم داشته باشم. اما من یه مدلیم که همیشه می خوام تا تهش برم. امیدوارم خدا کمکمون کنه.
یه هفته قبل از عقد ما، پسرخاله م عقد کرد. اونها هم مثل ما تصمیم گرفتن که یه عقد محضری داشته باشن و بعدم مهموناشون رو ببرن رستوران و بعد از چند ماه هم، بعد از گرفتن خونه و تهیه اسباب و اثاثیه عروسی بگیرن. حالا هرباری که زنگ می زنم تا با مامانم صحبت کنم... از خاله م و درگیریش با عروسش می گه. درگیری تو هر خانواده ای ممکنه اتفاق بیفته اما خانواده ی خاله ی من این طور نیستن. خاله و شوهر خاله م آدمای تحصیل کرده و دنیا دیده ای ان که بیشتر کشورهای دنیا رو دیدن و توش زندگی کردن. این جور خاله زنک بازی هایی رو که می شنوم... تعجب می کنم. ماجرا اینجاست که دختر نمی تونه جهیزیه تهیه کنه. اما توقع داره که تو بهترین نقطه تهران خونه بگیره و یه عروسی مجلل هم داشته باشه. لیست اسباب و اثاثیه خونه رو هم که شامل چیزهای اساسی و گرون منزل می شن رو با مارک ها و مدل های مد نظرش داده به خاله تا براش تهیه کنن. حالا خاله مم افتاده سر لج که من براتون خونه می گیرم ولی عروسی دیگه نمی تونین داشته باشین و نمی تونم هم که کالاهای مورد درخواستتون رو اونجور که می خواین براتون تهیه کنم. مثلا دلیلی نمی بینم یخچال 12 تومنی براتون بگیرم. یخچال 2 تومنی از سرتونم زیاده! این وسط پسر خاله هم هرچی می گه بابا من تنها پسرتم و تو برای پسر خودتم نمی خوای کاری بکنی با جواب منفی روبه رو می شه...
و متاسفانه این قصه ها بیشتر از هر چیز دیگه ای، یه عالمه خاله زنک بازی و امواج منفی با خودش به همراه داره. رابطه هایی که قراره خوب و قشنگ شکل بگیرن... با دشمنی و کینه شکل می گیرن. اینجاست که من فکر می کنم اگر دختر و پسر به اندازه ای بلوغ فکری داشته باشن که خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن و دیگه نیازی نباشه چشمشون دنبال کمک پدر و مادرها باشه... چقدر می تونن از این درگیری ها جلوگیری کنن. شاید اگه پسر خاله م به اندازه کافی و بدون احتساب مال و اموال خانواده ش، تمکن مالی داشت، حتی اگه دلش می خواست هر کاری برای همسرش بکنه به دیگران اجازه دخالت نمی داد.
همزمان بودن ازدواج من با ازدواج پسرخاله م باعث می شه راجع به خیلی چیزها فکر کنم. بخصوص اینکه برای دیگران از جمله خاله م نوع زندگی من دارای جذابیت هاییه که باعث میشه با زندگی پسرش مقایسه بشم. مثلن خاله م بسیار کنجکاوه در مورد نوع رابطه م با مادر پاریس بدونه در صورتی که من با وجود قدمت حضورم تو این خونواده هنوز نمی دونم مادر پاریس رو باید چی صدا بزنم حتی! هنوز فکر می کنم من یه مادر دارم و نمی دونم چطوری می شه "مامان" صداش کرد. بخاطر همینه که هنوز درگیرم و فعلن از صداش کردن تفره می رم. می خوام بگم من خودم اجازه نمی دم رابطه ها خیلی زود رشد کنن. خودم دیر ارتباط برقرار می کنم و درهای ارتباطی به سوی خودم رو هم می بندم... واضحه رابطه ای که هنوز تو گیرو دار تعارفات اولیه ست کنجکاوی کسی رو ا ر ض ا نمی کنه!
منم گاهی اسیر چیزهای منفی می شم. مثلن اینکه من سخت ترین ازدواج رو داشتم. با اینکه به خاطر شرایطمون ترجیح دادم مدتی از خانواده پاریس دور باشیم تا دختر تحت تاثیر اونا قرار نگیره... گاهی دلخور می شم از اینکه اون ها هم خیلی علاقه ای به کمک کردن نشون ندادن. پیشنهادی هم برای کمک کردن به وضعیتی که توش بودیم و هستیم ندادن. البته منصفانه تر بخوام فکر کنم می تونم حدس بزنم شاید این موضوع به خاطر رفتار خود پاریس بوده باشه که اصولا به خونواده ش اجازه دخالت تو زندگی شخصیش رو نمی ده. اما بازم گاهی برام این جور رفتارها عجیب میان.
اما با وجود همه ی اینها... یه شبی که می خواستم پیش پاریس از این بی تفاوتی خونواده ش گله کنم... به خودم نهیب زدم که هی! نباید این کارو بکنی! این جوری تو هم می شی مثل بقیه که اسیر رفتار خونواده ی شوهراشون هستن. تو می خواستی رابطه ت بعد از ازدواج تغییر نکنه. این حرفا خاله زنک بازین...! این جوری شد که یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می گفت "آدم اگه یه حرفی رو نزنه نمی میره" و سکوت کردم. بعدن متوجه شدم وقتی حرفی رو تو دلت نگه داری... بال و پر نمی گیره... بزرگ نمی شه... نمی چرخه... و بعد هم زشت تر و مهیب تر تو زندگیت آوار نمی شه! بلکه ریزه ریزه می مونه تو دلت و اگه سعی کنی بخشینده تر باشی... ریزه ریزه گم می شه...
یه باری کلی نوشته بودم... از شانسم یهو پرید :(
پنج شنبه ای با مامان و بابام رفتیم یه مقداری خرید کردیم. من یکی دو دست ظروف آشپزخونه لازم داشتم. چیزایی که تو خونه داشتیم، ست های 4 نفره نهایتن 6 نفره بودن. فکر کردم خوبه که یه چیزایی بخرم که کامل باشن، تعدادشون بیشتر باشه و مدل هم باشن. یه ست کتری و قوری هم می خواستم. قبلا کتری داشتیم اما چون هیچ وقت چای نمی خوریم، ازش فقط برای جوش آوردن آب و خوردن کاپوچینو یا نسکافه استفاده می کردیم. دلم می خواست یه قوری هم داشته باشم تا یه وقتی اگه خواستم، توش چای دم کنم. در نتیجه یه کتری و قوری ست خریدم. خریدامون به اینجاها ختم نشد... ست قاشق و چنگال و لیوان و پارچ هم گرفتم و یکی دو تا چیز دیگه. البته اینها حکم جهیزیه رو نداشتن. چون من به جهیزیه و تو خرج افتادن خانواده عروس اعتقادی ندارم. مامان و بابامو هم بردم چون ذوق داشتن و دوست داشتن تو انتخاب مدلها کمکم کنن. وگرنه من خودمونو مسئول خریدن هرچیزی می دونم. منظورم از خودمون هم خودم و پاریس هست. اما این چیزا رو دوست داشتم خودم بخرم. البته نه اینکه بگم جهیزیه خریدن بده...نه. اتفاقن گاهی فکر می کنم چقدر هم راحت می تونه باشه! دختر و پسر یه شبه و بدون هیچ تلاشی صاحب یه خونه پر از وسایل نو می شن! چی میتونه دلچسب تر از این باشه؟! اما خودم یه طور دیگه م... چون ما تصمیم گرفتیم آینده مون رو با هم ادامه بدیم... در نتیجه این ما هم هستیم که مسئول زندگیمون هستیم. کما اینکه من بهتر از هر کس دیگه ای از وضع خونواده م خبر دارم و می دونم اصلن در شرایطی نیستن که بخوان برای من کار خاصی کنن. و ازشونم خواستم اگر بخوان کاری بکنن در حد هدیه باشه. همین!
دیگه خونه مون داره تکمیل می شه. منظورم از اسباب و وسایل هست. بابام می خواست یه تلویزیون بهمون هدیه بده... اما احتمال می دم بتونیم راضیش کنیم بهمون پولشو بده. چون خودمون یه تلویزیون داریم بعلاوه اینکه این روزا خیلی دستمون خالیه. آخه ما یه کار دیگه هم کردیم...
رفتیم اون خونه هه که تو مجتمعمون بود رو خریدیم. البته حتی اندازه نصف پول خونه رو هم نداشتیم. باید رهن بدیم و کلی هم وام بگیریم. اما ریسک کردیم. اینه که دستمون به شدت خالی شده. اونم تو اولین روزای زندگیمون! یه عالمه قسط و وام و اجاره داریم که باید پرداخت کنیم. اما به هر حال... دوست داشتم تجربه ش کنیم.
من مدلم یه طوریه که دوست ندارم منتظر بمونم آدما کاری برام انجام بدن... همه کارارو خودم باید بکنم. یه طوریه که خیلی به کسی متکی نیستم. مثلن دیشب بابام داشت بهم می گفت که اگه انجام یه کاری براش موفقیت آمیز باشه... حتمن بهم کمک می کنه. حین گفتن این جمله به بازوم هم یه ضربه زد... یعنی اینکه حواست باشه من هستم! منم لبخند زدم و اسقبال کردم. اما راستش چون همیشه ی همیشه ناامید شدم... دوست ندارم بیش از این به احساساتم ظلم کنم! اما ناگفته نماند که شنیدن همین چیزها هم حتی خوشحالم می کنه.
فکر می کنم اوایل ماه آینده بتونیم خانواده م رو به طور رسمی دعوت کنیم خونه مون. نه اینکه وسیله ای تو خونه کم داشته باشیم... که نه... فقط دلم می خواد تو این چند روز باقی مونده یه مقداری خونه رو بخصوص آشپزخونه رو تمیز کاری کنم. چون نرسیدم برای عید کاری کنم. خونه تو این مدت... تغییراتی داشته... آدم هایی بهش اضافه و کم شدن و ظاهرش خیلی تغییر کرده. الان شبیه یه خونه واقعیه که هیچی کم نداره. گاهی فکر می کنم به اون روزایی که فقط یه میز کوچیک چهار نفره با 4 تا صندلی و 2 تا قاشق داشتیم که باهاش دنت می خوردیم! اینجور وقتا لبخند می زنم و به نیروی سازندگی آدم ها می بالم...!
رفتیم سفر. از این سفرهای دسته جمعی. 30-33 نفر بودیم و تو دو تا ویلای نسبتا بزرگ که مال اقوام بود مستقر شدیم. اکیپ ما 13 نفر بودن و اون یکی ویلا 20 نفرو تو خودش جای داد. اینطوری هم نبود که همه ی 30 نفر تمام مدت با هم باشن. فقط دیشب بعد از 4-5 شب همه رسیدن.
ما امروز برگشتیم. ما یعنی من و پاریس و دختر. من دیگه بیش از این تحمل زندگی دسته جمعی رو نداشتم. تمام لباس هام رو پوشیده و کثیف کرده بودم و آخرین لباسی هم که به تن داشتم آستین کشیش عصبیم میکرد و روی دستم رد مینداخت. تحمل صدای آدمها رو هم نداشتم حتی. پسر الی صبح ساعت 8 بیدار می شد و خواب ما تو پس زمینه صدای بچه و قربون صدقه رفتن پدر و مادرش می گذشت. اون هم با صدای بلند... و باید بگم در شرف دیوانگی بودم دیگه. البته خیلی هم خوش گذشت و لحظات خوب زیاد داشتیم. برای خودمون کلی مهمونی گرفتیم و کنار هم شادی کردیم. یه سری اقوام دور پاریس هم منو برای اولین بار دیدن... دیدنشون استرس زا بود. چون یه "گذشته"این وسط وجود داشت. اون مدتی که من و پاریس جدا شدیم... یه دختری از این خانواده پاش به زندگیش باز شده بود. بعد این دختره می شه دختر خاله ی اینا. و البته به پاریس هم به همین نسبت نزدیکه! در هر حال اصلن دوست ندارم راجع به این چیزها توضیح بدم... اما اون خانواده هم آدمای گرم و صمیمی ای نبودن. نمی دونم از من چی میدونن یا هرچی... اما وقتی یه شب به ویلاشون دعوتمون کردن همگی به شدت زیرنظرم گرفته بودن و یکی دوباری هم به خودشون اجازه دادن پاشونو فراتر از گلیمشون دراز کنن. البته من چیزی بهشون نگفتم. ازشون فاصله گرفتم و بعد هم دیگه تحویلشون نگرفتم. اون هم نه بخاطر خودشون... بخاطر برادرشون که 4-5 ساله می شناسمش و براش احترام زیادی قایلم و صمیمانه دوستش دارم . و جالب اینجاست که احساس میکنم اونها هم فهمیدن چی گفتن و رفتارشون تغییر کرد. سعی کردن بهم نزدیک نشن دیگه.
و بعله! این زندگی مشترکه! نمی دونم چند روزی از ازدواجمون می گذره. شاید 20 روز. اما حتی تو شرایط ما که خیلی چیزی برای تغییر نداشتیم، چیزهایی وجود دارن که تغییر کردن. ازدواج خواه ناخواه چیزهایی رو تغییر میدن. همه ی چیزهایی که برای داشتنشون می جنگیدی به یکباره به نام تو سند میخورن و تو می شی مالکشون. و البته این قضیه برای طرف مقابلت هم صدق میکنه. دیگه نمی تونی بگی" من هروقت که تمایل نداشته باشم دیگه ادامه نمی دم!" چون به یکباره از دوست تبدیل به همسر می شی. آدمهای اطراف از نقش دوستی یا آشنایی تبدیل به فامیل می شن! به یکباره حس میکنی دیگه نمی تونی از چیزی فرار کنی. انگار که آزادیتو به یکباره از دست می دی.
نه که تصور کنین ازدواج بده یا هر چی. میخوام اولین دریافته هامو از زندگی مشترک ثبت کنم. برای منی که همیشه مغرور به آزادیم بودم، الان یه حس اسارت گونه ای وجود داره. البته زندگی داره به شکل قبل ادامه پیدا میکنه اما یه چیزایی ته دل آدم تغییر میکنه. برای من اینطور بوده...
ولی یه چیزهای خوبی هم وجود داره. مثلن اینکه پاریس کامنتایی در مکردم میده که هیچ وقت در دلشو اینقدر برام باز نکرده بود. مثلن اینکه دیشب داشت به زن پسرخاله ش می گفت تمام دنیا رو گشتم تا بلخره ص ب ا رو پیدا کردم! یا یه شبی هم که رفته بودیم سیگار بکشیم داشت به یکی از پسرا میگفت که هیچکی برای من شبیه ص ب ا نمی شه... اینو وقتی فهمیدم که از دستش دادم!
البته این کامنتا احتمالن برای شنونده های سوم حال بهم زن به نظر برسه... اما شنیدنشون یه طور خوبیه. انگار یه نفری رو که همیشه دوست داشتی... داره برات اعتراف میکنه که اون هم همیشه دوستت داشته فقط غرورش بهش اجازه نمی داده راجع به احساسش حرف بزنه. بعد الان یه جایی از احساسشه که میتونه اونو جلو دیگران هم اعتراف کنه! یا مثلن حواسش هست حلقه ش رو همیشه دستش کنه و یه وقتا حتی موقع خوابم اونو تو دستش نگه داره. و یا اونقدری حواسش بهت باشه که تا از جلو چشمش دور می شی بیاد دنبالت بگرده... این چیزای خوب تو رابطه قبل از ازدواجمونم بوده اما الان انگار پر رنگ تره.
به هر حال الان فکر میکنم ازدواج یه جور معامله ست. آزادی های شخصیتو می دی تا یه نفرو به زندگی شخصیت وارد کنی. البته منظورم این نیست که زنی مثل من الان احساس میکنه محدود شده یا باید برای کاراش جواب پس بده. اما ازدواج یه طوریه که دیگه انگار آدم فقط به خودش تعلق نداره. یه مرد دیگه می شه جزیی از تو. در کنارت... کسی که حتی اسمش هم تو صفحه شناسنامه ت ثبت میشه...!
مرسی از همه بابت تبریک هاتون. بسیار هیجان زده شدم و ذوق کردم. امیدوارم همگی به چیزهایی که می خواین برسین :)
خدا رو شکر مراسم هم به خوبی برگزاری شد. البته مراسم خاصی نبود. اما برای هماهنگ کردنش کلی تلاش کردیم.
تا شب قبلش نمی خواستم آرایشگاه برم. می خواستم ساده موهامو درست کنم و خودمم خودمو آرایش کنم. تا اینکه یکی از دوستامون راضیم کرد برم آرایشگاهش برای مو و آرایش صورتم و قول داد که ساده درستم کنه. خلاصه قیافه م یه مقداری تغییر کرد. البته خوشم نمیاد به سرم تافتو این چیزا بزنن. به خاطر همینم هست که اینقدر از آرایشگاه بدم میاد. اما چه کنم دیگه.
مراسممون شامل یه عقد محضری بود و بعدم همه مهمونارو بردیم رستوران. و بعد از رستورانم الی برامون تو خونه ش یه جشن کوچیک گرفت. تو مراسم عقد بیشتر بزرگای فامیل جمع بودن. تو جشن آخر شب جوونا و دوستامون رو دعوت کردیم و یه عده از همون فامیل بزرگا که دوست داشتن تو جشنم شرکت کنن.
من برای جشن تو خونه یه پیرهن سفید پوشیدم.
احتمالن یه میهمونی عروسی هم تو یه باغ بگیریم. شاید دو سه ماه دیگه. تو این مهمونی می خوایم فقط دوستامون و جوونارو دعوت کنیم.
همه چیز تقریبن همون جوری پیش رفت که می خواستم. منو حتمن خیلی ها می شناسن که اونجوری که خودم می خوام زندگی می کنم. خیلی ها حرف از سنت و اینجور چیزها می زنن. اما تا اونجا که توانم بود سعی کردم جوری باشه که خودم دلم می خواد. مثلن موقع بله برون که خانواده داماد، چادر میارن و پارچه... من خواستم به جای چادر برام یه پیرهن سفید بیارن و به جای پارچه هم یه شال برام بگیرن. من هیچ وقت چادر سر نمی کنم و همیشه هم دیده بودم مامانم قواره پارچه هایی که هزار سال پیش هدیه گرفته بوده رو تو کمد نگه داری می کنه. بدون اینکه هیچ وقت ازشون استفاده ای کنه. به خاطر همین دوست داشتم چیزهایی رو هدیه بگیرم که دوستشون داشته باشم و ازشون استفاده کنم.
البته یه چیزهایی هم بود که دوست نداشتم. مثلن دوست نداشتم مهریه داشته باشم اما پدرم مجبورم کرد که برام مهریه بنویسن. من حس کالا بهم دست داد اما در این مورد نمی تونستم کاری کنم.
اما بلخره... ما زن و شوهر شدیم! خیلی برام عجیبه راستش. قبلن نمی تونستم کلمه شوهر رو حتی تکرار کنم! اما باور دارم که این یه فصل جدید از زندگیمونه. میدونم که آسون نیست اما امید دارم که بتونیم در کنار هم و پشت هم از پسشون بربیایم و شاد زندگی کنیم.
دلم نمی خواست و نمی خواد که شکل رابطه مون تغییر کنه. چیزی وجود نداشت که با ازدواج کردن تو رابطه ما بوجود بیاد. ما در کنار هم مثل یه خانواده بودیم. اما این چیزی بود که خانواده هامون بخصوص خانواده من ازمون انتظار داشتن...
اما الان؟ یه احساس خاصی دارم! احساسی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم. مردی هست که انتخاب منه و الان حق دارم و میتونم به همه دنیا نشونش بدم. الان مامانم میتونه تو آغوش بگیرتش و ببوستش بدون اینکه مرزی وجود داشته باشه. چی میتونه از این لحظه آرامش بخش تر باشه؟!
بازم متشکرم از همگی بابت لطفتون وتبریکاتون و آرزوهای خوبتون. برای همگی بهترین هارو آرزو میکنم