ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

چقدر محیط مجازی برام بورینگ شده! دست خودم نیست. چنلا رو که باز می کنم همه نشستن دارن از خودشون فقط تعریف می کنن که ما چقدر خوبیم و خوشبختیم و اینا. خب آخه چرا؟!

دوباره اومدیم سرکار. امسال اولین سالی بود که خیلی ننوشتم. دور بودم از نوشتن و اینکه حتی خودمو هم دور نگه داشتم. نمی دونم دلیلش چیه. سعی می کنم یه سری چیزا رو تو دلم سیو کنم. 

خودم خوبم. گاهی فکر می کنم دوست دارم بهتر از این ها باشم. اما یه وقتایی انرژیم فروکش می کنه. به شدت چاق شدم. چیز عجیبیم نیست اونقدری که خوردم و نوشیدم و خوابیدم و هیچ کاری نکردم. وقتی وزنم بیشتر می شه حالم بد می شه. نمی تونم حس خوبی نسبت به خودم داشته باشم و این مورد رو اصلن دوست ندارم. دوباره رژیم رو شروع کردم و ورزش کردن رو. همیشه دوست دارم زود نتیجه بگیرم. صبر ندارم. اما دارم تلاش می کنم صبور باشم و راهمو به درستی ادامه بدم. 

دیگه اینکه برنامه هامون رو دنبال می کنیم و هر روز با چالش های جدید روبرو می شیم. فعلن همه شون رو یه جوری حل کردیم. (: 

خانم ها رو بردیم بیرون امروز و خیلی هم بهمون خوش گذشت. رستوران خوبی رفتیم و همه چیز خوب بود. البته چندین تا مشکل وجود داشت که خب همیشه یه سری بی نظمی وحود داره. مثلن ما یه میز بزرگ خواسته بودیم که طبقه بالا بود اما سلف طبقه پایین بود. 15 نفر آدم دست کم دوبار باید می رفتن دم میز سلف و تا طبقه بالا می رفتن! در صورتی که اگه بهمون می گفتن امکان ارائه خدمات تو طبقه بالا ندارن از اول میومدیم پایین. نمی دونم چرا اطلاعات رو به درستی ارائه نمی دن از قبل. اونها خودشون مشکلاتشون رو بیشتر از هر کس دیگه ای می دونن. هر کسی که به نظرم داره تو یه رستوران تو این سطح کار می کنه باید به اندازه کافی آموزش دیده باشه که بتونه مدیریت کنه. 

خلاصه اینکه احساس می کنم اینجا هر کاری به اندازه کافی جدی گرفته نمی شه. به هر حال هر آدمی یه نقشی تو اجتماع داره و مهمه. باید به اندازه کافی مهارت و اطلاعات داشته باشه. تو هر کاری. گیریم مسئول تمیز کردن خیابون هم باشه. 

بگذریم... چی داشتم می گفتم چی شد. بهمون خوش گذشت. من مدلم این طوریه که سعی می کنم اجازه ندم اشتباه بودن چیزی اذیتم کنه. مدیرم اما برعکسه. بسیار کمالگراست و هر مشکلی اذیتش می کنه. 

خیلی خسته شدم. به نظرم خوب نخوابیدم دیشب. شبا یهو از خواب می پرم و دیگه خوابم نمی بره. انقدر که ذهنم مشغوله. دارم یه نسکافه می خورم شاید شارژ شم. 

عصر می ریم بیرون و بعد هم می ریم خونه ی مادر پاریس که روز مادر بهش سر بزنیم. 

بوی عید میاد تو یه ساعاتی از روز. همیشه اسفند رو دوست دارم. فقط نه به خاطر اینکه خودم اسفندیم. بو و حال و هواش رو دوست دارم. یه طور خوبیه. همه چیز رو دور تنده و بوی زندگی میده. توی اسفند آدم ها نمی تونن افسرده باشن. زندگی تو دل آدم شور به پا می کنه. 

ما هم هفته های آخر امسال رو تو شرکت می گذرونیم. فردا می خوایم خانم های شرکت رو به مناسبت روز زن ببریم صبحانه بیرون. خوش می گذره معمولن منتها چون اکثر دوستام رفتن و سلیطه خانم ها باقی موندن یه مقداری معذب می شم! :)) البته خودم نقش میزبانو به عهده دارم و هرچی باشه اونها مهمون هستن!

تصمیم گرفتم که هدیه ای که فردا بهم می دن به مناسبت روز زن رو هدیه بدم به مادر پاریس. خودم که کسی رو ندارم. مادر پاریس به تازگی مبل هاشو عوض کرده و فکر کردم که پول مناسب تره براش. احتمالا فردا شب می ریم بهش سر می زنیم یه سر. 

دوست دارم خونه رو خونه تکونی کنم. از آشپز خونه دوست دارم شروع کنم. به نظرم کار سنگین از اونجا شروع می شه. اگه اونجا یه ذره تمیز بشه دلخوش تر می شم به شروع بهار. امروز فکر کنم برم یه چیزایی بخرم که شروع کنم. 

برنامه ها م رو هم دنبال می کنم. یه مرحله ی سختی از کارمون مونده که باید هزینه ها رو پرداخت کنیم. ماشین رو گذاشتیم برای فروش. خدا کنه هر چه زودتر فروش بره. ماشین سیاه قشنگم... دلم براش تنگ می شه. 

روزها کم و بیش با اتفاقات بد و بدتر تموم می شن. به نظرم میاد وضعیت عجیبیه. البته من فکر می کنم همیشه تو همین موقعیت هاست که آدم ها تصمیمات مهم زندگیشون رو می گیرن. یکی کلن کارشو عوض می کنه و می ره دنبال ایده هاش. یکی جمع می کنه از ایران می ره. یکی دیگه تصمیم می گیره دیگه کار نکنه و بچه دار شه اصلن. خلاصه هر کی یه طور. امروز مدیر مالیمون خداحافظی کرد و رفت. خیلی دوستش داشتم. خیلی کم با هم برخورد داشتیم و اصلن کارمون به هم مربوط نمی شد. اما مرد خوبی بود و همه هم به این موضوع معتقدن. آدما همین نام نیکو رو از خودشون به یادگار میگذارن که خیلی کار سخت اما مهمیه. خیلی مهمه که همیشه خیالمون راحت بود که سر وقت حقوق خواهیم گرفت و کسی هست که از حقوقمون دفاع می کنه. الان دیکه این دید وجود نداره و همه خیلی بدگمان پیش می رن. 

امروز مدیر خودمون هم صدامون کرد و از اینکه این مدت تو خودشه و مشکل داره معذرت خواهی کرد. نمی دونم چرا دوست دارم همیشه همه شاد باشن و شادیشون رو دریغ نکنن. البته همیشه آدم ها نمی تونن شاد و خرم زندگی کنن اما انرژی من خیلی زود بابت این موضوع تحلیل می ره .

از دیروز تا حالا ماهیجه رون پام می پره. کاش خبر خوبی در راه باشه. 

دارم آش رشته درست می کنم. حبوباتشو ریختم تا بپزه. باید ابروهامو هم بردارم و ناخنامو هم مرتب کنم و لاک جدید بزنم. 

محیط بلاگ برای این گزارش ها اوکی نیست. دیگه تلگرامم دوست ندارم‌. چه کنم؟! 

همه تو تلگرام ریختن به هم. توی معدود کانالایی که عضوم دیدم از یه کانالی صحبت می کنن که در مورد نویسنده هاست. پشت منم حرف زدن که من هر کسی رو که خواستم ریموو کردم. درصورتی که اینطوری نیست و من کانالمو کلن بستم. چون برای مدتی می خوام از اون محیط دور باشم. البته من آدمی نیستم که این چیزا برام مهم باشه. کلن چیزی که یاد گرفتم تو همه ی این سالها اینه که از حاشیه به دور باشم. من می نویسم چون برای خالی کردن احساساتم بهش نیاز دارم و جایگاه اینجا فقط همینه برام. دنبال دردسر نمی گردم که وقت بیشتری ازم اینجا بگیره. تا یه ماه دیگه ۳۲ ساله می شم و دیگه تو اون محیط ها دنبال چیزی نیستم. 

اما یه چیزی که برام جالب بود این بود که بعضی ها فکر می کردن من راجع به زندگیم دروغ می نویسم! ممکنه من اکثر اوقات چیزای مثبت رو بنویسم. این به این معنی نیست که من مشکلی تو زندگیم ندارم. من فقط یه مقداری مثبت اندیشم و چیزای مثبت تو ذهنم بلد ترن. یاد هم گرفتم بغیر از موارد خاصی غصه ها رو ننویسم چون بسط پیدا می کنن و انرژی خودمو دیگرانو می گیرن. 

در هرصورت دوست ندارم چیزی رو برای کسی توضیح بدم و این جز شخصیت منه. آدما آزادن هرجور که دوست دارن فکر کنن؛ دیگه چه می شه کرد :)

پاریس بخیه دستمو کشید :دی  پوستم به سر و ته نخ بخیه حساسیت داده بود و دیر شده بود که بریم دکتر. چهارشنبه ای اما رفتیم دکتر. نشونش دادیم و اونم راضی بود. زنگ زد بیمارستان و ۱۰ دقیقه هم پشت خط موند تا نتیجه آزمایش توده دستمو هم بپرسه و بهش گفتن که توده یه مقدار بافت پیچیده ای داشته اما مشکلی نیست و لیپومه. بهم گفت هر کاری هم دیگه می تونم بکنم. حتی ورزش. فقط ورزش در حد پارو زدن برام مجاز نیست! خلاصه که خیلی خوشحالم. یه مرحله ی سختی از زندگیم که درگیریم با این توده بود هم به پایان رسید. 

از دکترم خیلی خوشم میومد‌. هم سن و سال خودمونه و بسیار مودب. از این آدما که می ریم تو اتاقش برامون می ایسته و دست می ده و احترام می گذاره. کارش هم بسیار حرفه ای بود. برای منی که از دکترا می ترسم و باورشون ندارم نقطه عطفی به شمار می رفت. دوست داشتم باهاش دوست می شدیم حتی.

این چند روز تعطیل بودم. البته امروز پاریس رفته سرکار که تا چند ساعت دیگه میاد. گفت بیاد بره دوش بگیره و بریم بیرون. اون بره موهاشو کوتاه کنه و منم تو اون فاصله فروشگاه گردی کنم کمی. 

پونی رو بردم حموم و خشکش کردم. الان زیر چشمی منو نگاه می کنه و به خونم تشنه س. از حموم بدش میاد آخه :))

مدیرم با دوست پسرش مشکل داره اخم و تخمشو ما باید تحمل کنیم! گرچه من با مدیرم دوستم و رابطه ی نزدیکی هم با هم داریم اما همیشه با خودم فکر می کنم چرا آدما باید مشکلات زندگی شخصیشون رو تو رابطه ی کاریشون انعکاس بدن؟ یه روز پریودیم، یه روز دعوا کردیم، یه روز قهریم... چرا باید مایی که زیر دستشونیم از این موضوع رنج ببریم؟ و واقعیتش اینه که این موضوع فقط مربوط به زن ها نیست و من مدیرهای مردی هم داشتم که مشکلات شخصیشون رو قاطی رابطه ی کاری می کردن. برای منی که انرژیم زود تحلیل می ره واقعیتش اینه که این موضوع خیلی روم اثر میذاره و اذیتم می کنه. 

همیشه فکر می کنم مدیر حکم سوخت رو برای یه گروه کاری داره. اونه که به اشتیاق کارکنانش تو محیط کاری دامن می زنه یا دلزده شون می کنه. واقعا مدیریت فقط حقوق مدیریت دریافت کردن نیست. مدیر باید پشتیبان کارمنداش باشه. 

پونی خوابیده و داره خر و پف می کنه :دی

دستم بهتره. البته نخای بخیه اذیت می‌کنن اما بازم خوبه. به زودی این یه هفته ی باقی مونده هم می گذره و بخیه ها رو می‌کشم. جای جراحی کم رنگ تر می شه و ازش یه خاطره دور باقی می مونه :)

با همکارم نشستیم پولهایی که از ماه بهمن و اسفند ممکنه به حسابمون واریز شه مثل حقوق و عیدی و این جور چیزا رو نوشتیم رو تخته تا ببینیم به کدومشون می رسیم! تا الان یه میلیونش حذف شده :دی البته چه می شه گفت. تو این شرایط همین طوریه دیگه. نمی شه توقع داشت. تازه اینا فرض بر اینه که تا آخر سال تعدیل نشیم :))

به نظرم اما بهترین راهکار اینه که برای عید امسال از همه ی هزینه های غیرضروری صرف نظر کنیم. ما خیلی اهل خرید لباس عید نیستیم. به نظرم جایگاهی هم تو این شرایط ندارن. یه هزینه همیشه عیدیه خانواده ست. که فکر می کنم پول امسال از همه چیز بهتر باشه. پول می دیم بهشون تا هر چی دوست داشتن بخرن :دی

پارسال عید فکر می کردم تمام مدت خونه باشیم و هیچ جایی هم نریم اما فقط یکی دو شب خونه خودمون خوابیدیم و بقیه روزا رو با بچه ها باغ بودیم. خدا کنه امسالم یه اتفاق هیجان انگیز اینطوری بیفته تا تنها نمونیم

امروز تولد همکارمون بود و براش کیک گرفتیم سورپرایزش کردیم. البته که دیگه اسمش سورپرایز نیست و باید خلاقیت بیشتری انجام بدیم چون این کاریه که همیشه انجام می دیم. اما به هر حال نشون می ده که به فکرش بودیم. 

تقریبا داریم رو برنامه های ماه های آخر سال کار میکنیم. که اگه بتونیم یه جشن کوچیک برای بچه ها بگیریم و باید براشون هدیه هم تهیه کنیم. علاوه بر اون روز زن و مرد هم هست. و ما آخر سال برای بچه ها یه پک خوراکی هم آماده می کنیم که به همه می دیم. این پک شامل مرغ  و برنج و روغن و تن ماهی و حبوبات و رب و از این جور چیزاست که از نظر من بسیار حیاتیه چون به زودی به روزهای پر هزینه ی عید نزدیک می شیم و می تونه به اقتصاد خانواده کمک کنه. 

پارسال اسفندماه سال اولی بود که من اینجا بودم و بهترین سال حضور شرکت در ایران بود و این بود که دستاوردهای بسیاری برای جشن گرفتن داشتیم که بسیار لذت بخش بود. امسال اما هیچ نقطه قوتی وجود نداره که بشه روش فوکوس کرد. همگی بسیار محزون و گرفته ایم و تنها بهانه برای خوشحال بودن باهم بودن تعداد بسیار کمی ازمونه که باقی موندیم. 

هر روز از خبر های ویران کننده ای که می شنوم وحشت زده می شم. می ترسم از این مردمی که این همه خودخواهن و سرمایه های این مملکت رو به یغما می برن. مدام از خودم می پرسم که چه به روزمون اومده که به اینجا رسیدیم؟! و اینکه تو همچین شرایطی از دست ما چه کاری برمیاد؟ مایی که معلوم نیست تا کی کار و حقوق داریم حتی. و اینکه معلوم نیست روزهای بعد چه چیزهایی در انتظارمونه. 

عمیقا دلم برای وطنم می سوزه. دلم می سوزه که هیچ دلسوزی برای آباد کردنش وجود نداره و همه مون به فکر خودمونیم. همیشه وقتی تو کتاب های تاریخ از بی کفایتی پادشاه می خوندم دلزده می شدم و فکر می کردم چه خوب که تو اون زمان ها نبودم. اما الان می بینم که این حجم غارت داره تو ابعاد بزرگتر انجام می شه و ما هم هیچ کاری نمی کنیم. یعنی واقعا چه کاری هم از دستمون برمیاد؟ 

راستش رو بخواین خیلی دوست درام از ایران برم. احساس می کنم دوست دارم جایی کار کنم که با تلاش به جایی می رسم. و در نهایت هم فکر می کنم اگر متوجه بشم در جایی که زندگی می کنم هم دارن غارتش می کنن حداقلش اینه که وطن من نیست و دلم نمی سوزه! 

می دونم که ذهنیت اراجیفیه اما دلم شکسته از وطن و هموطنام. 

تو این مدت پاریس خیلی بهم توجه کرد و ازم پرستاری کرد. تمام مدت تو بیمارستان و بعد از اونم تو خونه و حتی بعدش که بچه ها اومدن بهم سر زدن هم خودش بیشتر کارارو انجام می داد. شبش هم که بچه ها اومده بودن عیادتم، سرزدنشون تبدیل به مهمونی دور همی شد! انقدر خوش گذروندیم و خندیدیم که از نگهبانی زنگ زدن گفتن یکی از همسایه ها شاکی شده :))

داشتم فکر می کردم مهمه که پارتنرتون چطور باشه. همیشه آدم ها سلامت و شاد نیستن. همدیگه رو برای غم ها و شادی هامون باهم بخوایم.

4 روزی می شه که از عملم می گذره. برای منی که اولین بارم بود، تجربه ی منحصربفردی محسوب می شه. عمل کردم و غده رو خارج کردن و فرستادن برای آزمایش که تا دو هفته ی دیگه جوابش میاد. دستمو بخیه و پانسمان کرده بودن و دیشب وقت داشتم که رفتم پیش دکترم که چکش کنه. اونم از عمل راضی بود. دستمو باز کرد. جای عمل خوبه. ده روز دیگه باید برم بخیه رو بکشه. منتها دستم به چسب حساسیت داده و زخم شده. به صورت ناجوری پوست روش کنده شده و باعث شده بود که این چند روزی که دستم پانسمان بود به صورت وحشتناکی تورم داشته باشه. تصور می کردم به خاطر عمل باشه اما بعد فهمیدم که نبود. 

در هر صورت فکر می کنم عمل خوبی بود. کسیانی که دوستشون دارم هم در کنارم بودن. 

امروز دیگه اومدم سرکار. صبحی دستم اذیت می شد اما الان فکر می کنم بهتر شده دیگه. قیافه ش از اون چیزی که فکر می کردم هم بهتره که باعث می شه مطمئن باشم ارزششو داشت. 

فردا می خوام برم بیمارستان برای عمل. کمی استرس دارم چون یه مقداری با سیستم درمانی پزشکی بیگانه م. چون روزها و شب های زیادی رو هم به خاطر مامانم تو بیمارستان بودم محیطش بهم استرس می ده. به هر حال اما کاریه که باید زودتر انجامش بدم و تمومش کنم. 

فردا خاله م احتمالن بهم سر می زنه. اما فکر کنم خیلی هم تمایلی ندارم تو اون وضعیت کسی ببینتم (: