امروز اول مهره. سالگرد دوستیمون. درست 5 سال از روزی که همو دیدیم گذشته. 5 سال مدت زمان خیلی طولانی ایه. مثل یه درخت می مونه که 5 سال از عمرش گذشته. درختی که دستخوش اتفاقات بد و سهمگین زیادی شده. زمانی به کل خشک شده و بعد دوباره جوونه زده. درختی که هر دو تامون کم یا زیاد ازش مراقبت کردیم. و گاهی وقت ها هم زدیم شاخ و برگشو شکوندیم و سعی کردیم خشکش کنیم.
اما الان یه درخت 5 ساله ست.
دیشب یه همکلاسی قدیمیم رو دیدم. کاری برام انجام داده بود و بعد از مدت ها همو دیدیدیم. قبلن راجع بهش نوشتم که می خواست با هم دوست شیم و من ازش دوری کردم. قسمتش این بود که ازدواج کنه و الان یه دختر 4 ماهه داره. رفته بودیم نشسته بودیم تو یه کافه و درمورد همه چیز صحبت می کردیم. اون یه جایی مشغول به کار هست و شغل نسبتا خوبی هم داره. الان یکی دو سالی هست که ازدواج کرده و یه دختر داره.... بعد وقتی نوبت به من رسید... دلم نخواست راجع به زندگیم زیاد حرف بزنم. اینکه زندگی من با همه ی آدما متفاوته باعث می شه گوشه گیر بشم. از اینکه مجبور بشم راجع به زندگیم توضیحی بدم و یا از انتخابام دفاع کنم، بیزارم. اینه که ترجیح می دم با کسانی که حدس می زنم متوجه نمی شن، اصلن راجع به جزئیات صحبت نمی کنم.
بعد وقتی ازش خواستم درمورد "ازدواج کردن" صحبت کنه، با این که مدت زیادی نیست که از ازدواج کردنش می گذشت، اما درموردش چیزای خیلی معمولی گفت. بیشتر می گفت که چه همه زندگیش دچار "توقف" شده و خیلی دیگه نمی تونه و نمی خواد که ریسک کنه. و فقط همین! چیز خاص دیگه ای نداشت بگه. توقع داشتم بهم بگه که چقدر همسرشو دوست داره و کنارش آرومه. که دخترش ثمره ی زندگیشه و حاضره همه چیز رو براش فدا کنه. که دلش می خواد بهترین زندگی رو براشون فراهم کنه...
ولی اینا رو نگفت. به نظرم یه مرد سرد اومد. مرد سردی که باعث می شه زنی مثل من هیچ وقت نتونه در کنارش چندان خوشحال باشه.
من اما یه رابطه ی پنج ساله ی عجیب و بسیار سخت دارم. رابطه ای که به خاطر شرایط ویژه ش بسیار باید براش وقت صرف کنی و به پاش امید تزریق کنی. رابطه ای که پر زحمته. پیچیده و گسترده ست و باید برای هندل کردنش بسیار هوشمند باشی. مثل یه بازی سخت که هیچ کجاش روتین نیست و همیشه باید باهاش چلنج داشته باشی. گاهی فکر می کنم به اینکه از کجا زندگیم متفاوت شد؟ و آیا من فرصتی پیدا می کنم که بتونم زندگی آروم تری داشته باشم؟ بعد به این فکر می کنم که هر چیزی بهایی داره. برای مرد و زندگی ای که انتخاب کردم، هزینه ی پیچیده ای رو پرداخت می کنم.
هنوز تا همیشه "اول مهر" برام خاص ترین، پر شورترین، گرم ترین، شیرین ترین و بهترین روز هر سال هست. هنوز با نفس کشیدنش، مست می شم.
خواستم امروز یه هدیه برای پاریس داشته باشم. حدس می زنم خودش حواسش به هدیه ای نخواهد بود. به خصوص که اخیرا زندگیمون پیچیده تر شده و اومدن دختر باعث شده مجبور شیم به home، اسباب و اثاثیه ای اضافه کنیم که بسیار پر هزینه بوده. اما من دوست داشتم اول مهر با اون عطر شروع بشه. همون عطر پاییز 5 سال پیش! اینترنتی خریداریش کردم و الانم منتظرم تا دریافتش کنم.
استنشاق هوای امروز... اول مهر... باعث می شه احساس کنم یکی از خوشبخت ترین و شادترین دختر روی زمینم!
چقد خوب بود این پست.الاهی که همیشه ی همیشه همونی باشی که گفتی تو جمله ی اخر پست :-*
پنحمین سالگردتون مبارک
سالگردتون مبارک ورون... عمیقا.
خیلی طرز فکرت و مدل زندگیتو دوست دارم. من هم زندگیم خیلی خاص شده و این باعث میشه که گوشه گیر بشم