ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

از روزهای عجیب

با پاریس یه سری تکست هایی داشتیم که رفت و اومد... و اونی که منو به همون زبونی که قبلن ها صدام می کرد، صدا کرد! 

می خواست ببینتم! می پرسید آیا کسی تو زندگیم هست؟ 

بهش گفتم با کسی دوستم. 

و از روزهایی صحبت می کرد که چون من دستشو محکم میگرفتم می تونسته از پس همه مشکلات بربیاد اما الان میون دخترها و زنهایی هست که بد شدن و اون چقدر بی طاقت شده. 

می گفت که دلش برام تنگ شده! 

و وقتی که بهش گفتم تعجبم از اینه که دلتنگ کسی شده که دیگه هیچ احساسی بهش نداره... نوشته بود "هوی! خل نشو. این حرفو نزن."


البته به همین سرعتی که اینا رو نوشته بود... گفته بود که "باور می کنی خودمم نمی دونستم و نمیدونم که چی می خوام؟"

و بعد هم ازم تشکر کرده بود که صحبت کرده بودیم و... و همین! 

احمقانه ست! احساس بدی دارم. چرا من اونو انتخاب کردم؟! چرا اون همه مدت موندم و این همه خاطره ساختم؟! چرا الان سهمم باید این باشه که مدام اونو با نیمو مقایسه کنم؟! 

تصمیم گرفتم که اگر دوباره تقاضاشو برای دیدنم تکرار کرد... بگم که نه. دلم می خواد کمی بفهمه به من چی گذشت. مگه من دل نداشتم؟ مگه من تو همه ی لحظات خوب و بدش کنارش نبودم؟ مگه اون همه دوستش نداشتم؟


پنج شنبه مهمونی تولد شوهر دوستم دعوت بودم. دوستان دانشگاهیم منو همیشه با پاریس دیده بودن. به غیر از نیلا... این اولین بار بود که قرار بود منو کنار یه نفر دیگه ببینن. خودم؟ خودم وسط جمع یهو احساس می کردم باید فرار کنم. همه ش پاریسو می دیدم که میون این آدما بود. یاد وقتایی می افتادم که بچه ها منو سرزنش می کردن بابت انتخابم! و منی که همیشه ازش حمایت کرده بودم و ازشون خواسته بودم که به من و انتخابم احترام بگذارن! 

آخ که چقدر همیشه پشتش بودم و اون... چه دردناک پشتمو خالی کرد...  

anyway... شب های لذت بخش  ِدردناک هم بلخره تو یه لحظه تموم می شن. البته خوشحال بودم که دوستامو می دیدم. بعد از مدت ها... و خوشحال بودم که تنها نبودم و نیمو همراهم بود. البته احساس می کنم خیلی بلد نیست بهم توجه کنه مثل پاریس. و خودم هم احساس می کنم دیگه بلد نیستم توی جمع به کسی توجه کنم. انگار دیگه بلد نیستم حامی کسی باشم اون جور که حامی پاریس بودم. شاید هم دلسرد و دلزده شدم از خواستن آدما. شاید هم احساسی که به پاریس داشتم هیچ وقت دیگه تکرار نمی شه. نمی دونم... 

در هر صورت... بودن نیمو هم خوب بود. گرچه تقریبا ظهرش باهم بحثمون شده بود. اما بعد سعی کرده بودم جو رو عوض کنم. اولش سخت بود چون هنوز خیلی با اخلاقاش آشنا نیستم. اما بعد... نیمو هم سعی می کنه همراه خوبی باشه... و من متوجه تلاشش هستم. 


  

نظرات 8 + ارسال نظر
میلو یکشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:48 ب.ظ http://red-milo.blogfa.com

آدرست رو گذاشتم توی ادامه ی مطلبم که هرکسی خواست برداره :* مطمئنم خوشحال میشن بچه ها...

ورون نیمو مقصر نیست اون اما به نظرم داره تلاش میکنه و همونطور که تو گفتی متوجه هستی.. یعنی میخوام بگم ازش به اندازه ی توانایی خودش انتظار داشته باش..
من فکر میکنم به این دلیل برات پاریس نمیشه چون پاریس رو توی اوج دوره ی شور و اشتیاقت دیدی درست همون روزها که هنوز به صورت واقعی دوست داشتن رو تجربه نکرده بودی برای همین توی ذهنت موندگاره. اگه اون رو توی این سن میدیدی شاید دیگه اونطوری باهاش مچ نمیشدی
به هرحال چیزیه که شده و تو الان توی ذهنت فقط اون رو داری...
درست ترین راه رو نمیدونم چیه و مسلما نمیشه هم فهمید چون توی شرایط تو نیستم ولی میدونم و حتم دارم تو بهترین کار رو میکنی

ممنون عزیزم. ولی هر کسی خواست می تونه آدرسمو داشته باشه. دوست ندارم خواننده هامو انتخاب کنم.
در مورد پاریس... من قبل از پاریس هم دوست داشتن رو تجربه کردم. فرق رابطه م با پاریس این بود که تو سه سال و نیم خیلی سخت بهم گره خورده بودیم....

سپیده یکشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 ب.ظ

اوه...خونه نو مبارک ورون عزیز دختر دوس داشتنی همیشگی...
از یه آدمایی باید گذشت و گذاشت که آدمای جدید وارد زندگی بشن فصلا و قصه های نو بسازن و باز ببینی تجربه کردن دوباره عشق و دوست داشتن هنوز لذت بخشه...خوشحالم که تو گذشتی،،،تو قوی بودی توی تمام اینا و این قابل ستایشه من افتخار میکنم به تو...
من خواننده قدیمتم خیلی وقت بود کامنتارو جواب نمیدادی الان ذوق کردم وقتی می بینم جواب می دی شاید اما منو یادت نیاد...

ممنونم :)
من همیشه کامنت ها رو می خونم سپیده جان. شما رو هم می شناسم کمو بیش :)

لــــیدی رها یکشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:16 ب.ظ http://http://dokhtarake-gorizpa.blogfa.com/

به نظر من کار خیلی خوبی کردی آدمها باید حواسشون به حس طرف مقابل هم باشه نه این که هروقت دلشون خواست برن و هروقت دلشون تنگ شد و تنها شدن برگردن

خیلی سوال دارم که جواب هیچ کدومشون رو نمی دونم. تا الان تونستم بدون جواباشون زندگی کنم. در هر صورت اگه روزی فرصتی برام پیش اومد باید خیلی سوالا رو جواب بده.

الی دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:21 ق.ظ

چه خوب پیدات کرد داشت دلم برات تنگ میشد.به نظرم این خوشحال کننده ترین و شیرین ترین قسمت این جدایی بود اینکه اون هنوز به تو فکر میکنه و حرفهایی که زده حقیقت نداشته و تو قسمتی از وجودش شدی که هیچوقت پاک نمیشی.

الان اینو مطمئنم و همین برام کافیه انگار. من درختی رو آبیاری کردم که با اینکه از من رو برگردوند اما هیچ وقت فراموشم نمی کنه!

ویدا دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:36 ق.ظ http://vidapedagog.blogfa.com

ورون عزیزم؟خوشحالم که باز پیدات کردم...همیشه میخوانمت...ورون یه حرفی ته دلم هست که شاید اصلا درست نباشه بگم ولی میخوام بهت بگم چون تو ذهنم تو یه دختر خیلی خوب هستی و دوست دارم روزای زندگیتو رنگی ببینم نه که پر از سیاهی و دلتنگی...ورون عزیزم این اولین بار نبود که پاریس راحت میرفت و باز سرش به سنگ میخورد و دلتنگت میشد و میخواست که برگرده...دیگه نذار برگرده ورون،بار قبل کم غصه خوردی و اشک ریختی؟بازم رفت.حالا باز برگشته و میگه دلتنگه که چی؟که چیو ثابت کنه؟جواب اون همه اشکای تو رو چطوری میخواد بده؟ورون پاریس رو رها کن،نذار باز برگرده که باز هوای رفتن به سرش بزنه.تو تازه یکم آروم شدی.آرامشتو بهم نزن دختر.بذار اون کسی که لیاقت عشقت رو داره وارد زندگیت بشه،با پاریس تو راه رو واسه فرد جدید که وارد زندگیت بشه میبندی عزیزم.

ممنون.
والا به برگشتنش فکر نمی کنم. یه رویا دارم که یه روزی برسه که کلی تو زندگیم موفق شده باشم و یه باری ببینمش تا ببینه که چقدر بزرگ شدم. احساسم به پاریس... علاوه بر اینکه دوست پ ص ر م بوده... به خاطر تفاوت سنی مون و اینکه یه دختر داره... و اینکه من همیشه یه "پدر" کم داشتم... یه طور خاصیه. اون انگار همیشه یه نقش پدرانه هم برام بازی می کرده! دوست دارم روزی برسه که ببینه من چه همه بزرگ شدم و دیگه اون دختر کوچولویی که برای اولین بار دیدش نیستم!
نمی دونم این فقط یه رویائه! :)

هانا دوشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:12 ب.ظ http://hanadays.blogfa.com

ورون عزیزم نمیدونم منو یادت میاد یا نه؟
اما از دوستای میلو هستم و آدرست رو اونجا دیدم.
خوشحالم که باز میتونم بخونمت :*

:)

میرا چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:02 ب.ظ

یاد وقتایی می افتادم که بچه ها منو سرزنش می کردن بابت انتخابم! و منی که همیشه ازش حمایت کرده بودم و ازشون خواسته بودم که به من و انتخابم احترام بگذارن!



تمام مدت که میخونمت نمیدونم تو منی یا من توام..یا این دنیا چقدر ادمایی مث ما داره...هنوز بعد سه سال و نیم عطرش...یا ادمی با ته چهره ی هیرو منو داغون میکنه

چه سرنوشت غم انگیزی داریم ما :(

شعله یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 ب.ظ http://www.flame00.blogfa.com

وروون همش احساس می کنم که داری تو وجود نیمو دنبال یه کسی مثل پاریس می گردی..مطمئنم که تو وجود نیمو هم یه سری خصایصی هست که تو هنوز کشفشون نکردی فقط به خصلت های پاریس عادت کردی..می دونم که یه جورایی خسته شدی و فعلا نمی خوای برای بدست آوردن کسی وقت و انرجی صرف کنی پس بشین خودتو کشف کن و برای خودت وقت بذار..امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم..دوست دارم مراقب خودت باش...اونوخمن اگه بخوام برات کانمنت خصوصی بذارم چیکار کنم

بعله متاسفانه اینطوریه :(
نیمو پسر خوبیه... اما اینکه با هم خیلی مچ نیستیم اونقدری که با پاریس بودیم... از لحاظ روحی بهم فشار میاره :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد