ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

my half family

دیشب رفتم خونه مامان. دوباره رفتیم خرید کردیم. اینجوریه که یه هفته می ریم تره بار، یه هفته می ریم سوپر مارکت. من قبلن ها از خرید هیچی نمی دونستم. چه مارکایی وجود داره؟ چی بخرم؟ چقدر بخرم؟ منظورم خریدای خونه ست. اما به واسطه این دو سه سالی که خونه دارم و اینکه من و پاریس عاشق خرید کردن هستیم، از خیلی چیزا سر در آوردم. و واقعیتش اینه که من همه ی این چیزا رو از پاریس یاد گرفتم... به جای پدر و مادرم...

خلاصه الان این طوریه که مثلن می گم این مارکو باید بخریم... اینو بخریم لازمت می شه و... و خوبه. حتی اگه بری تره بار! سیب زمینی و گوجه بخری! بازم خوبه.

با اینکه مامان دور شده و خانواده ی 5 نفریه ما، تو سه گروه تقسیم شدن... و با اینکه اونا دو نفر دو نفر هستن و فقط من تنها موندم... اما حس می کنم حال مامانم این طوری بهتره. دارم سعی می کنم تجربیات بیشتری به دست بیاره و دنیا رو از دید دیگه ای به غیر از اون دیدی که سال ها داشته نگاه کنه. به نظرم می رسه که خودشم از این بابت خوشحال تره و داره سبک جدیدی از زندگی رو تجربه می کنه. کسی بهش تحمیل نمی کنه که چطور فکر کنه و علایقی داشته باشه یا نداشته باشه. نجات دادن مامان، به عنوان یه زن دیگه از اون خانواده، یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیم بود و من برای اینکه هر روز شکوفاتر شه تمام تلاشم رو می کنم و هرچقدر که باید ازش حمایت می کنم.

از یه طرف برادر کوچیکمه که از اونم هرچقدر بتونم حمایت می کنم. شرلی یه پسر گوشه گیر، با مشکلات درونی، بی انگیزه و بدون هدف بود. هیچ چیز نمی تونست خوشحالش کنه. به شدت ناامید بود و من فکر می کنم از مشکل افسردگی رنج می برد همیشه. البته من مسبب همه ی اینها رو پدر و مادرم می دونم که با زندگی ما و روح و روانمون اونقدر بازی کردن که این پسر بچه ی لاغر این طور مشکلاتی رو تحمل کنه. هر وقت حرف می زنم، مامان می گه پس تو چرا اینطور نشدی؟! طول می کشه بهش بفهمونم همه ی آدما با هم یکسان نیستن و هر کسی روحیه ی خاصی داره. البته که منم بسیار شکننده بودم. اما نسبت به اون دو تای دیگه اراده ی نسبتا قوی تری دارم. بسیار خیال پرداز بودم و می تونم بگم زندگی الانم بسیار شبیه تصویراییه که از نوجوونیم تو ذهنم می پروروندم... البته که منظورم از گفتن این چیزا، تعریف از خود نیست و فقط می خوام تفاوت هامون رو نشون بدم.

شرلی هنوزم از افسردگی رنج می بره و این توش مشهوده. اما خوشحالم که چیزی وجود داشت که بتونم ازش استفاده کنم و به یه سمتی سوقش بدم! شاید خنده دار باشه اما شرلی به شدت طرف داره تیم رئال مادریده. به واسطه ی علاقه ش به این تیم، به شدت مطالعه ورزشی داشته و داره و جالبه که حتی می تونه در حد یه کارشناس فوتبال باشه بعضا! اصلا اغراق نمی کنم! دیدم که داره یه بازی رو نگاه می کنه و بعد نظراتش رو راجع به ترکیب، دید مربی و بقیه چیزا می گه... بعد کارشناس برنامه وسط بازی دقیقا به همون چیزا اشاره می کنه...

دیده بودم به واسطه علاقه ش به اون تیم، به اسپانیا هم علاقمنده و تو اتاقش، لای کتاباش، کتابای آشنایی با زبان اسپانیایی رو نگهداری می کنه. دیده بودم حتی در تلاشه با فرهنگ و نویسنده هاشون هم آشنا بشه. دن کیشوت می خونه و از نویسنده ها و شخصیت هایی حرف می زنه که من هیچی راجع بهشون نمی دونم. این طور بود که تشویقش کردم این فرهنگ و زبان رو به صورت آکادمیک دنبال کنه و وقتی ناامیدیشو از کمبود مسائل مالی می شنیدم، بیشتر مصمم می شدم که تا توان دارم ازش حمایت کنم. الان که داره تو دانشگاه این زبانو می خونه، هربار که می بینمش، هربار که راجع به کلاساش و درساش صحبت می کنه، به شدت ذوق زده می شم. اختلاف سنی 10 ساله بینمون و موقعیتمون، باعث می شه حس کنم که انگار پسرمه! عجیب نیست؟!

می دونم تازه این آغاز راهه و روزی که داشت می رفت دانشگاه، به خودم گفتم حتی اگه اصلا موفق نشه، حتی اگه نیمه کاره ولش کنه و یا هر اتفاق دیگه ای بیفته، دانشگاه رفتن باعث می شه بزرگ تر بشه. با آدمای بیشتری آشنا بشه و تا حدودی اعتماد به نفس از دست رفته ش رو بازیابی کنه.

حالا وقتی در مورد ارائه بی نظیرش صحبت می کنه، ذوق زده می شم. خوشحالی و شوق رو تو صورت و چشم هاش می بینم و از صمیم قلبم، خوشحال می شم. شاید اون ارائه اصلا بی نظیر نبوده باشه، اما خوب می دونم برای این بچه، اتفاق بزرگی بوده. متوجه می شم همکلاسی هاش و استاداش دوستش دارن و بهش توجه می کنن و سطح دانستنی هاش رو به خاطر مطالعاتی که داشته باور دارن.

هنوزم فکر می کنم حتی اگه بیاد بگه از ترم دیگه، دیگه نمی خواد ادامه بده، بهش می گم که تصمیم با خودشه و هرکاری که دوست داشته باشه می تونه بکنه. اما مطمئنم تا اینجا هم بهترین تجربیات زندگیشو به دست آورده و این فوق العاده ست.

همیشه از خدا می خوام بهم توان بده از این دو نفر که برام بسیار مهمن بتونم حمایت کنم تا خودشون، خودشون رو باور کنن و قوی و توانمند بشن. آرزومه بتونن به آرزوهاشن برسن و دنیای زیباتری رو برای خودشون ترسیم کنن...   

نظرات 4 + ارسال نظر
نازنین پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ق.ظ

این دقیقا همون کاریه که یه زن انجام میده. یه بار شنیدم آزیتا ساعیان دکتر روانشناس توی تی وی گفت خدا وقتی میخواد به یه خونواده نعمت بده بهش دختر میده.

همیشه با شرلی صحبت میکنی سعی کن خودت بهش اعتماد به نفس بدی، بهش بگو تو خیلی خجالتی هستی یا فولانی در حالی که تو خیلی فوق العاده ای، و یه مقدار جزییات از کارای تحسین برانگیزش براش مثال بزن و بگو هر کسی اینا رو نمیتونه.. من دارم از دور تماشات میکنم و اینو بهت میگم، من خیلی وقتا این کارو با میم انجام میدم چون اونم خجالتیه و این کمبود اعتماد یه نفس باعث میشه واقعا خودشونو نبینن و از خودشون لذت نبرن
عالیه که شرلی رشته مورد علاقه شو میخونه کم کم همینطور که بزرگتر میشه یاد میگیره به مشکلات درونیش غلبه کنه و خودشو باور داشته باشه.
این عالیه که اینطور هواشونو داری. انشالله که خدا به روزیت برکت میده و همینطور که کار خیر انجام میدی برای خودتم آدم هایی سر راه قرار میگیرن همینطور کمک کننده باشن و هواتو داشته باشن

سارا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ http://zarrafeam.persianblog.ir

درباره ی شرلی و موفقیت هاش که گفتی گریه م گرف.خوشحال شدم و امید وار.حتمن هر روز موفق تر میشه.همچین مشکلی رو ما هم توی خونه داریم. ... روزی همه چیز درست میشه

میلو پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:19 ب.ظ http://calmyellow.blogsky.com

کارت ستودنیه ورونیک..
من فقط تونستم از خواهرم که ازم 15 سال کوچیکتره حمایت کنم... مامان نمیخواد و منم اصراری ندارم... ولی میدونم که چقدر سختی کشیدی توی این راه..
و مطمئنم که روزی همه ی این حس های خوب بهت برمیگرده و جواب خوبیایی که برای دیگران میکنی و از ته دل میخوای رو میبینی...

alis جمعه 27 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 06:03 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد