ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

ما 3 نفر (قسمت دوم)

هفته بسیار شلوغی رو گذروندیم. یه سفر دیگه با دوستامون رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت. البته دختر هم بود. اوایلش باز تو قیافه بود. شبای آخر بهتر شده بود. شبا با هم می رفتیم می دوییدیم و دوچرخه سواری می کردیم و با چند تا سگ دوست شدیم. بعدشم مستقیمن آوردیمش خونه خودمون. تقریبا یه هفته ای با هم زندگی کردیم. می تونم بگم که شبای آخر دیگه واقعا اوکی شدیم. اونقدری که یه شب بهش گفتم که اون غذا بپزه و یه غذای خوشمزه پخت و خوردیم. با هم فیلم می دیدیم و تو زبان بهش کمک می کردم. اما... آخر هفته که رفت خونه مادرش... وقتی رفتیم بیاریمش... حس کردم اونی که رو صندلی عقب ماشین نشسته، اونی نبود که پنج شنبه ای رفت! وقتی می ره ریست می شه! همه احاساساتش، خاطراتمون و همه با هم بودنامون فراموش می شه. تبدیل به یه غریبه سرد می شه که گاهی حتی تنفر رو هم تو چهره ش می شه دید. 

دیشب چون می خواستم تمرین رانندگی کنم، من پشت رل نشستم و رفتیم دنبالش. آخه یه ماشین کوچولو خریدم! ولی هنوز اونقدری راه نیفتادم. پاریس می شینه کنارم و همه ش حرص می خوره... دنده... کلاج... گاز... پارک تو پارکینگ... همه چی رو هی بهم گوشزد می کنه. گاهی هل می شم و تمرکزمو از دست می دم. دیشب پشت یه چراغ قرمز گیر کردم که شیب خیابونش 30 درجه ای بود... تصور می کنم. نتونستم ماشینو کنترل کنم، از پشت لیز خوردم زدم به یه سمند! البته چیزی نشد. اما خیلی ترسیدم. گاهی حس می کنم من نمی تونم هیچ وقت راننده خوبی بشم. سه بار پشت رل نشستم از وقتی ماشینو تحویل گرفتم. یه چیزایی رو یاد گرفتم ولی بازم زیاد اشتباه می کنم. ماشینای پشتی رو نمیبینم که بهشون راه بدم. وقتی می خوام لاین عوض کنم احساس می کنم نمی تونم و الانه که تصادف کنم. یه راننده خوب بودن یکی از آرزوهای بزرگم شده. نمی دونم چند بار دیگه پشت رل بشینم اوکی می شم مثلن... و تردید بزرگم اینه که اصلن من می تونم یه راننده بشم یا نه!

وقتی از رانندگی بر می گردیم، انقد که پاریس دعوام کرده، ساکت می شینم و ناراحتم. اما همیشه بهم می گه که از دفعه ی قبل بهتر بودم و اینکه استعدادم خوبه و اون فکر می کنه به زودی راه میفتم... اما خودم حس می کنم فقط داره بهم الکی قوت قلب می ده که ناامید نشم. 

کم خوابی دارم مثل همیشه. دوست دارم بتونم یه روز تا ساعت 11-12 ظهر بخوابم مثلن. اما صبح های جمعه هم کلاس دارم و وقتم خیلی محدوده. دختر که باشه، براش شام درست می کنم. یکمی بیشتر درست می کنم که ناهارم بخوره. از دستپختم خوشش میاد و این دلگرمم می کنه. البته منم خیلی تو آشپزی پیشرفت کردم. قرمه سبزی و قیمه هایی که می پزم یکی از بهترینایی هستن که خوردم. البته بحث تعریف نیست! من همیشه از پختن خورشت می ترسیدم ولی از عهده ش براومدم. البته خیلی هم ساده ست. فقط باید جسارت اولیه رو داشته باشیم.

به دختر خیلی توجه می کنم. یه حس قوی ای بهم می گه که نقطه ضعفش، محبت دیدن هست. البته من سرد به نظر میام و مدلم قربون صدقه ای نیست. ولی بهش توجه می کنم. مثلن براش لاک می زنم و دلگرمش می کنم که به زودی وضعیت ناخناش که از بچگی مشکل داشته، درست می شه.یا از دست پختش تعریف می کنم. تشویقش می کنم که ویولن تمرین کنه. بهش تو زبان کمک می کنم و کمکش می کنم لباساش رو اتو کنه. خودش شاهد هست که چقدر براش وقت می گذارم. اما تو یه شب... تغییر می کنه. حافظه ش پاک می شه، و چیزای دیگه ای جایگزینش می شن... تنفر... بغض و...یه عالمه گله لابد...  


نظرات 12 + ارسال نظر
میلو شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

دقیقا منم نوشتم برات پست قبل که حس میکنم دلش محبت و ناز کشیده شدن میخواد ولی من اینجور شخصیت ها رو اینطوری میشناسم که در رابطه باهاشون فقط یه بی تفاوتی سر سری جواب میده دقیقا همینجوری که خودت هستی...

لازم نیست خودت رو خسته کنی ورون.. اینجا توی ایران فقط انقد بچه ها به خودشون و مادر واقعیشون حق میدن.. توی جاهای دیگه این یه مسئله ی پذیرفته شده ست.. تو کار اشتباهی نکردی این وسط و اصلا لازم نیس که حتما اونم این رو متوجه بشه. همین که پاریس کنارت هست فک کنم کافی باشه...

در مورد رانندگی هم سعی کن بدون پاریس بری تمرین. اولش وحشتناک به نظر میرسه ولی وقتی بدونی که فقط خودتی که باید حواست باشه بیشتر به پیشرفتت کمک میکنه. وقتی اون هست تا ته دلت نمیتونی تمرکز داشته باشی. خیالت راحت تنهایی بهتر از عهده ش برمیای. و به زودی یهو متوجه میشی که حتی بی اختیار و ناخودآگاه کلاج رو میگیری و دنده عوض میکنی و یعنی این میشه یه قسمتی از تو که لازم نیس حتی تمرکزی روش داشته باشی.

دختر دوست داره محبت ببینه ولی می دونم و درک کردم که نه از طرف من! بسیار بسیار ناعادلانه فکر می کنه و احتمالن این به خاطر اینه که گمان می کنه درموردش ناعادلانه تصمیم گرفتن. مثلن من فهمیدم که به مادرش گفته باباش دو سالی هست که بغلش نکرده! و این حقیقت نداره! حداقل دو سه تا دونه عکس دارم که وقتی پاریس بغلش کرده ازشون گرفتم.
البته خوب می فهمم که به خاطر سنش حساسه.
به زودی خودم می رم رانندگی. ممنون از ادوایست.
ازدواجت هم مبارک

عسل یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام دوستم
باور کن میدونستم تو موفق میشی و تاثیر میگذاری
ببین همین وبلاگت!من آدم بسیار پر مشغله ای هستم تا جایی که حتی لاین وتلگرام و ... ندارم اما باور کن تورو میخونم و نظر میذارم چون تاثیرگذاری
پسسسس لطفا دلسرد نشو باور کن بزودی تو تاثیرتو دائمی می کنی البته باید اگه واقعا قصدت اینه هیچوقت تلاشتو با یه حرکت اشتباهی به باد ندی
من اگه خودم چیزی بخوام حتی اگه حس کنم هکه عالم از لباسم آویزون شدن و نمی ذارن حرکت کنم بازم تقلا میکنم و بارها جلوی چشم حیرون همه به موفقیت رسیدم و تهش به خودم چشمک زدم و گفتم خوب شد تسلیم نشدم
به امید به بار نشستن تلاشت دختر سخت کوش

من دیگه عادت کردم برای چیزایی که می خوام جلو همه وایسم. اینکه زندگی ای که دارم شبیه اغلب زندگی ها نیست، لازمه ش هزینه ای هست که براش پرداخت کردم.
ممنون

معصوم یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 02:05 ب.ظ http://my-daily-routines.blog.ir/

منم از رانندگی می ترسم گواهینامه دارم خیلی هم رانندگی کردم البته بیشتر تو جاهای خلوت ولی از اینکه تنهایی برم خیابون وحشت دارم :))) به من میگن وقتی پشت رل میشینی انگاری خیابون ارث باباته به هیچکی را نمیدی :دی
راستی دختر چندسالشه؟

13 سال

مایا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:01 ب.ظ

تجربه ی دوازده ساله ی من بهم میگه دوتا راننده نمیتونن کنار هم بشینن ورون!
من خودم این مشکل رو با پدرم دارم و سال هاست کنارش رانندگی نمیکنم انقدر که بکن نکن میکنه!!!
بهت توصیه میکنم تا میتونی سطح شهر رو با ماشین تردد کنی رانندگی فقط و فقط تمرین_ و بس و نترس چون هر چقدر ترس این رو داشته باشیم که به کسی نزنیم باز یکی پیدا میشه به ما بزنه!
باز نسبت به پست های قبلی من فکر میکنم ارتباط با دختر داره به یک جاهایی میرسه حالا با قدم های کوچیک کوچیک حتی.

البته خودمم حس می کنم گاهی زیاد گیر می ده. دوست داره من شبیه خودش رانندگی کنم. بعد وقتی من یه طور دیگه م، عصبانی می شه :)))) البته منم کم اشتباه نمی کنم! :)))

فرحناز یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:21 ب.ظ

عزیزدلم... چقد این وبلاگ خوبه، نمی بینمت اما خوندن همین چارخط هم خیالمو راحت می کنه که اون دختر قشنگ و دل گنده و صبور بلاخره داره یاد می گیره چطور زندگی رو زندگی کنه.
می دونم خیلی سخته با یه دختر در آستانه نوجونی تا کنی و بهش بفهمونی که باباجان من دشمنت نیستم منم یه دخترم درست مثل خودت که فقط عاشق بابات شدم و می خوایم یه زندگی آروم و خوب داشته باشیم. اما ورون به نظرم محبت نمه نمه راه خودشو باز می کنه و کینه ها رو می شوره، اینجوری شایدم بهتر باشه چون دست کم موندگارتره
می دونی که برات دعا و انرژی می فرستم.
خانوم راننده کوچولو به اون دستای باریک و ظریف مریفت باور داشته باش که به زودی قراره رفیق فرمون ماشین بشه.
راستی به نظرم بد نیس اگر وبلاگ گیس گلابتون رو بخونی، اون با مردی ازدواج کرده که یه پسره نوجوون داره که حالا از پس سختیا تا حدی براومدن و کم کم دارن یه رابطه خوب می سازن بین خودشون.
http://www.gisgolabetoon.ir/fa/step-mother

مرسی عزیزم بابت انرژی مثبتت و پیشنهاد وبلاگ. حتمن سر می زنم :)

یاس یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 09:34 ب.ظ

مبارک باشه عزیزم . یاد میگیری ، نگران نباش . فقط باید ترس رو از خودت دور کنی ، ترس رو بریزی دور حتما موفقی . امیدوارم نیو هم سرعقل بیاد و متوجه بشه که چقدر واسش وقت میذاری

ممنون عزیزم

*ناتالی دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:28 ق.ظ

برای کمک به رابطه ی تو و دخترک میتونم پیشنهاد دکتر طب سنتیمو بهت بدم:
میتونی گیاه کتیرا رو از عطاری بگیری و یک مقدار خیلی کمش رو با آب گرم به اندازه ای که نیم میلیمتر آب روشو بپوشونه به مدت شش ساعت بخیسونی. ژله ی سفید مانندی بهت میده که میتونی بزاری روی ناخن تا خشک بشه. اینکار هم باعث فرم گرفتن ناخنها میشه و محکمشون میکنه. هم براقشون میکنه. ضمن اینکه به گوشتهای کنار ناخن هم کمک کنه، اونقدر که احساس میکنی کنار یک آدم حرفه ای مانیکور انجام دادی.

ممنون عزیزم از پیشنهادت. امتحان می کنم :)

میرا دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ

ورون در مورد رانندگی بزار تجربه خودمو برات بگم ببین من دوسال بود که گواهینامه گرفته بودم و موقعیت نبود بشینم پشت ماشین،بعد تصمیم گرفتم خودم ماشین بخرم خلاصه به پیشنهاد خانواده یه ماشین ثبت نام کردم و بعد چندماه صفر تحویل گرفتم خوشحال بودم اما تازه اعصاب خردیام شروع شد بسکه بهم گفتن نه نمیشه تنها بشینی باید حتما یکی کنارت باشه!چندبار با برادره رفتم تو خیابون و به معنای واقعی جنگ اعصاب داشتم.. بعد در عرض یکماه ماشین رو فروختم بسکه تو گوشم گفتن ماشین صفره حیفه میزنی داغون میکنی! فروختم و ماشین فعلیمو گرفتم.بعد یه روز دلو زدم به دریا و سوییچ رو برداشتم گفتم بای بای،مادره داشت خودشو میکشت که نرو نمیتونی تنها.اما رفتم.. دروغ چرا پاهام میلرزید میترسیدم که تنهام اما اینا همه نیمساعت طول کشید وبعد برام عادی شد.. از اون روز هشت سال میگذره اما هنوز خاطرشو دوست دارم ترس دلنشینی بود.این تجربه رو از من داشته باش تا وقتی تنها نشینی اعتماد بنفسشو پیدا نمیکنی.. از یه خیابون آشنا شروع کن مطمئن باش موفق میشی.

ببین منم تجربه م تقریبا باهات یکیه. پاریس ماشین داره ولی شاید یکی دو بار تو این همه مدت نشستم پشتش. اونم محض تمرین و تو یه جایی که پرنده پر نمی زد. البته بم می گفت که بریم جاهای شلوغ... ولی من دلم نمی اومد. می ترسیدم و همچنانم می ترسم. می ترسم که به ماشین صدمه بزنم و چون می دونم چقدر رو ماشینش حساسه... وسواسم بیشتر می شد.
این شد که تصمیم گرفتم تا خودم ماشین نگیرم، پشت هیچ ماشینی نشینم. و حالام اینو گرفتم و همه هم بم توصیه کردن که نو نگیر و منم نگرفتم. البته خدا رو شکر ماشین روپاییه ولی نو نیست.
و اینکه امروز تنها اومدم باش سر کار. البته از یه جای خیلی نزدیک به محل کارم. ولی تجربه ی خوبی بود

ManZar سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 07:13 ق.ظ

تو کوهى ... یا یه چیزى شبیه بهش.

منظر؟! دخترم...

پریا چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 01:56 ق.ظ

بین توی رانندگی تجربه مشابهی داشتم فقط بهت می گم نترس، هول نشو، و تنها برو دیگران فقط هولت می کنن. تا می تونی جاهای شیبدار خلوت کلاچ ترمز کن که ترست بریزه .کلاچتو محکم داشته باش رانندگی و کلاچ، منم مثل تو بودم ولی راننده بسیار خوبی شدم، موفق باشی :-)

مرسی از توصیه ت

مایا پنج‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:15 ب.ظ http://www.maya66.blogfa.com

5 سال گذشت دختر

آره 5 سال گذشت...

یاسمی شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 11:48 ق.ظ http://fernweh.persianblog.ir

رابطه ت با دخترک چیزیه که به هر حال باید شکل بگیره خوب یا بدش بهتره خودتون با برخورداتون شکلش بدین نه با ذهنیت و ترستون راجب هم و یا حرف بقیه.
ممکنه هربار که دور میشه باز شروع کنه به ذهنیت سازی منفی ولی هرچقد تعداد دیداراتون بیشتر شه براش عادی تر میشه
به این معنی نیست که حتما یه رابطه ی عالی میسازین ولی میتونه این معنی رو بده که هردوتون همدیگه رو پذیرفتین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد