ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

ما 3 نفر

تو این چند وقته اصلن وقت نداشتم بنویسم. یعنی شبا که می رم home که کلی کار باید انجام بدم و خیلی زود هم وقت خواب می شه. خونه مامانمم که می رم ترجیح می دم بخوابم همه ش. اونجا که می رم چون تقریبا هیچ مسئولیتی ندارم، خواب رو انتخاب می کنم! دیگه وقت برای نوشتن نمی رسه. 

چند هفته پیش رفتیم سفر. یه ویلا گرفتیم تو شمال رفتیم اونجا. نظر من این بود که لازم نیست یه ویلا بگیریم شبی 1 تومن. به جاش یکم روش بذاریم بریم ترکیه ای، جایی. ولی بچه ها گفتن که نه و ویلاعه استخر داره و مجهزه و خوبه. و البته هم خوب بود. و بهترین چیزی هم که می شد توش پیدا کرد، اتفاقن همین استخرش بود. تپ تپ می پریدیم تو آب...

روز قبلش وقتی اومدن 3 تا از بچه ها کنسل شد، به پاریس پیشنهاد دادم که نیو رو هم بیاره. جا که زیاد داشتیم... البته می دونستم برای خودم خیلی سخت می شه ولی چاره ای نیست. بلخره که باید از یه جایی شروع کنیم. اول بهش گفته بود و اونم گفته بود نمیاد. چون من هستم! پاریس می خواست بذارتش پیش مامانش که فهمید اونم داره می ره سفر. در نتیجه این بچه می موند و مادربزرگش. منم بهش گفتم زنگ بزنه به مامانش تا به نیو بگه باید همراه ما بیاد! به نظرم رسید یه مقدار از بدقلقی و مقامت نیو به خاطر اینه که می خواد از مادرش حمایت کنه. منم بودم همین کارو می کردم. احساس می کنم یه حس غریزی باید باشه. منتها درجه "مادر بودن" متفاوته انگار. البته این چیزا به من مربوط نیست. فقط دارم یاد می گیرم تیز باشم و از آدما تو موقعیت های مختلف استفاده کنم! وقتی مادرش اعلام کنه که بهتره بچه بره سفر و خودشم داره می ره پی تفریح فرق داره. خلاصه نقشه م گرفت. شب قبل حرکت نیو گفت که میاد. 

خیلی حوصله نوشتن جزئیات رو ندارم. فقط اینو بگم که 2 روز اول مسافرت خیلی خوب بود. اونقدری که یادمه یه شب کنار باربکیو نشسته بودیم. سه نفری. بقیه تو بودن. داشتیم باهم صحبت می کردیم. من یه مقدار از علایق دهترو میدونم. مثلن اینکه عاشق حیووناست. داشتم براش تعریف میکردم داشتم یه سگ میگرفتم که بزرگ کنم و تنها دلیلش برای پشیمون شدنم این بود که صبح میریم شب میایم. و حیوون تنها میموند اونطوری. اونم داشت از حیووناش میگفت. یا مثلن درمورد فیلمای مورد علاقه مون حرف زدیم. 

روز اولم فهمیدم مایوش براش کوچیک شده، یکی اضافه داشتم دادم بهش. و پوشید. شب اولم که همگی حالمون بد شده بود، اومده بود پتوشو انداخته بود روم. 

بعد ولی روزای بعدی خیلی خوب نبود. رفت تو خودش و به موازاتش به عمه ش نزدیک تر شد. فقط اون وسطا یه باری صداش زدم موهاشو سشوار کشیدم. خب من که از مو درست کردن چیزی نمیدونمم. وسطاش به گ ه خوردن افتاده بودم. از بس موهاش کوتاهه و نرم و نازکه هیچ مدلی وای نمیستاد. به زور سرهمش کردم. ولی خودش هیچی نمی گه. اصلن حرف نمی زنه. منم خیلی آدم پر حرفی نیستم. بعدشم به دختر چی دارم بگم مثلن؟!

آها داشتم میگفتم روزای بعدش خوب نبود دیگه. من فکر میکنم عمه ش میتونست کمک کنه دختر بهم نزدیک بشه. اما اینکارو نکرد. بدتر انگار یه جوری بود دورتر شد ازم. 

یه تصمیم گرفتم. و اون هم اینکه تا اطلاع ثانوی ارتباطمونو باهاش قطع کنیم. البته منظورم این نیست که دعوا کردیم و حس بدی وجود داره. اما ارتباط ما با دختر مثل یه چیز شل و ول و وا رفته ست. حضور هرکسی میتونه به راحتی نابودش کنه. باید بتونیم یه تیم شیم....

این بود که هفته پیش رفتیم سه نفری دوچرخه سواری. بعدم رفتیم بازی کردیم و بعدم رستوران. به نظرم وقتی سه نفری هستیم فقط، همه چی بهتره. البته بازم سخته. برای منی که سخت بودن خیلی معنا نداده... این پروژه عظیم و هولناک میاد. 

حالا برای این تعطیلی خونه دعوتش کردم. نمیدونم میاد یا نه. یه جوریه که بهش حق میدم. حق میدم ازم متنفر باشه حتی. ولی باید بتونم رامش کنم. اما خیلی سخته...

نظرات 10 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:05 ب.ظ http://zarrafeam.persianblog.ir

تصمیم درستی گرفتی که میخوای سه نغری بیشتر باشین و کسای دیگه نباشن.اینجوری اونم بهتر تورو میشناسه و مبتونه ارتباط برقرار کنه

وقتی باهمیم م یتونم بخوندونمش و با هم خوبیم. ولی وقتی آدمای دیگه میان وسط، بهشون می گه که از من بدش میاد. البته من حس می کنم نیاز به حس همدردی داره. نیاز داره کسی براش دل بسوزونه.
منم توقع ندارم عاشقم بشه. فقط دوست دارم بدونه من میتونم براش یه دوست باشم و اذیتش نمی کنم!

سپیده دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:43 ق.ظ

انگار باید بیشتر سعی کنی که بهش القا کنی که هی ما رفیقای خوبی میتونیم باشیم و اینکه سعی میکنی از در علایق مشترک استارت بزنی بهترین راه حساب میشه یکی از دوستام این موقعیت رو داشت و اینقدر خوب تونست مدیریت کنه که الان دختر شوهرش اونو حتی بیشتر از باباش دوست داره و تو هر شرایطی حتی میشه گفت قبل از مادر خودش سراغ دوستم میاد
توام از پسش بر میای ورون

دارم تمام تلاشمو می کنم. فهمیدم که حتی پاریس هم وقتی دختر هست اخلاقش عوض می شه. یه مرد سخت گیر می شه. و خوب می دونم این تو ناخودآگاهشه. باید اونو هم کنترل کنم تا بتونه با دختر بیشتر دوست بشه.
ولی کار خیلی سختیه واقعن

یاس دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:04 ب.ظ

کارهایی رو که دوس داره و بهشون علاقه داره با همدیگه انجام بدین یا جاهایی برین که اون دوست داره یا حتی بنظرم گاهی وقتا سه نفری هم نیازی نیست باشین ، میتونین تو و نیو باشین حتی ، شما دو نفر فقط . یه جوری رفتار کن که بتونه بهت اعتماد کنه اونقدر که بتونه حرفاشو براحتی بهت بگه . میدونم سخت اما شدنیه . نیو چن سالشه ؟ دوازده ؟ موفق باشی ورون جان .

13 ساله ست. فعلن اونقدری اوکی نیستیم که با هم بیرون بریم. فعلن تو فاز سه نفری بودن هستیم!

لو دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:08 ب.ظ

کاشکی میتونستین از یه مشاور کمک بگیرین. کار خوبی کردی دایره رو تنگ کردی. دید نازش بخر داره برا عمه ش شروع کرد به توجه گرفتن. توی فیلما مثه فیلم step mother یا یه همچین چیزایی که اسمش اصن یادم نیس سوزان ساراندون بازی میکنه با اگه اشتباه نکنم جولیا رابرتز در مورد چنین چیزی بود. زمان بره اما غیرممکن نیس. همه ادما رگ خواب دارن و از یه جایی کوتاه میان. بهش نشون بده که برنده داستان تویی.
آها یه چیز دیگه، ببین انسانها بیشتر ازینکه با کلمات با هم در ارتباط باشن با فکر و انرژیاشون در ارتباطن. تو از قانون تصویرسازی استفاده کن. هر زمان که یادت اومد چشاتو ببند و نیو رو تصور کن خیلی دوستت داره مثلا دستتو گرفته و با هم میخندین و جایی میرین رفاقت و صمیمیت تون رو تصور کن و با خودت بگو اون خیلی دوستت داره. باید توش مداومت به خرج بدی یه کم، اما جواب میده

من خودمم زیاد اهل حرف زدن و قربون صدقه رفتن نیستم. بیشتر سعی می کنم تو ذهنم انرژی بدم و آروم باشم و به موفقیت فکر می کنم. یه باری پیش اومد که دستشو گرفتم تا از خیابون رد شیم. دارم همه تلاشمو می کنم ولی گاهی ناامید می شم!

. سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:41 ق.ظ

ورون به نظر من خیلى ولى صمیمیم برخورد نکن که فک کنه حالا میخواى به زور تو دلش جا شى که جاى مامانشو بگیرى و پدرش و مال خودت کنى به نظرم اداى بى تفاوتیو ریلکسى دربیار مثلا جورى که با دختر خاله تى چون ١٣ سالش شده و کاملا مثل انسان بالغ همه چیو میفهمه

نه خیلی صمیمی برخورد نمی کنم. اصولا خودم از این مدلام که دیر به آدما نزدیک می شم و باهاشون کنار میام و می پذیرمشون.
فعلن تو مرحله ی بی انصافیه! من به شیوه خودم بهش محبت میکنم و از پدرشم می خوام که جلو من حداقل باهاش مهربون باشه و دعواش نکنه و صمیمی برخورد کنه. ولی فعلن که پیش همه مدام ادعا می کنه که پدرش به خاطر من بهش بی توجه هست.

. سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

به نظرم بهتره با دختره قرارهای دونفره بذاری و حتمن لازم نیست پدرش هم باشه. بهش بگو الان فقط پدرش نیست که اونو دوست داره و تو هم دوسش داری و میتونه روت حساب کنه. واقعن این حس رو بهش بده. توی درساش بهش کمک کن. مطمئنن یه راهی هست واسه نزدیک شدن بهش.

به نظرم زوده هنوز که بهش بگم دوستش دارم. احساس خودمم هنوز دوست داشتن نیست آخه. چون پدرشو دوست دارم، و دوست دارم در کنار من آروم باشه، دارم رفته رفته قبولش می کنم. من الان براش یه رقیبم فعلن که با هم بازی می کنیم و اون سعی می کنه رکوردمو بزنه. با هم فیلم می بینیم و کتاب شر می کنیم. سوالات کامپیوتریش و زبان انگلیسیش رو ازم می پرسه و اگه تو کار با موبایلش مشکلی براش بوجود بیاد ازم کمک می خواد. همین

میلو چهارشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:30 ب.ظ

من فکر میکنم یکمی که بزرگتر شه (فک میکنم الان شاید باید ده سالش اینا باشه) خودش متوجه میشه که تو قصد آزارشو نداری و میتونه تفکیک بده بین خوب و بد رو.. الان فقط ذهنیتش یه چیز منفی هست که تلاش زیاد تو اون رو متوقع میکنه و به خودش حق میده که لابد چیز بدی هست و حق داره که اینهمه ناز کنه... همینجوری خوبه ورون. که گه گاهی و آهسته آهسته پیش برید تا اونم به مرور متوجه مسائل بشه.

نه بچه ی ناز نازویی نیست. اتفاقن با شناختی که ازش پیدا کردم به نظر میاد سرسخته و مبارزه رو دوست داره. البته این کار منو سخت تر می کنه. چون برای خودش رقیب قدر به نظر میاد.
منم عادت به ناز کشیدن از کسی رو ندارم. اصولا اینطوری نیستم. خودخواهم و مغرور. ولی باید یاد بگیرم موقعیت رو مدیریت کنم.

عسل شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام دوستم
من باهات موافقم که میخواهی بهش بگی که براش یه دوستی و اذیتش نمی کنی و من فکر می کنم اگه تو بدون در نظر گرفتن اینکه الان دقیقا تو چه موقعیتی باهاش قرار داری به این فکر کنی که اون یه دختر بچه است که شرایط خوبی نداشته و تو به عنوان یه سیستر میخواهی کمی نازو نوازشش کنی حتما برات آسون میشه
باور کن با ور کن که اون قدر محببتتو می دونه و حتی خیلی دوستت داره و اگه حتی می گه ازت متنفره خودش می دونه که احساس واقعیش چیز دیگه ایه و تورو دوست داره فقط باید بهش فرصت بدی این براش بشه یقین

هنوز که خیلی باهام اوکی نشده. لحظه ای که ازم جدا می شه، خوبه و گاهی می خنده حتی ولی وقتی می ره اظهار می کنه که دوست نداره دیگه بیاد با من باشه! :|

میرا یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:36 ق.ظ

من خوب میفهمم این شرایط رو اما میدونم تو از پسش برمیای ورون..من خودم نتونستم تا اینجاشم پیش برم.. نمیدونم چرا از دختره میترسیدم!! الان برام عجیبه حس و حال اون وقتام

منم اولا حسی شبیه تو داشتم. الان دیگه ازش نمی ترسم. ولی نمی دونمم که درست ترین رفتار باهاش چطوریه

عسل چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام دوست قوی من
اوضاع چطوره؟ ببین من خودم وقتی بچه بودم نسبت به یکی از معلم هام که فکر می کردم بین من و بقیه فرق می ذاره یه حس متضاد داشتم درست مثل دختر بچه قصه تو اما دقیقا تو لحظه ای که رومو ازش بر میگردوندم یا اذعان می کردم ازش بدم میاد واقعا و عمیقا دوسش داشتم و این موضوع با مهربونی بی حد و حصر معلمم کاملا حل شد من فکر میکنم این یه حس تدافعیه
برات آرزوی متفاوت بودن دارم آرزو میکنم درست تو زمونه ای که همه راه عادی و مرسومو طی می کنن تو متفاوت باشی و راه دلی طی کنی
برات دعا می کنم

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد