ورونیک

in new place

ورونیک

in new place

و تویی که دیگه اونجا نمی بینمت...

دیروز حالم هیچ خوب نبود. پ ر ی و د لعنتی علاوه بر احساس افسردگی... باعث می شد از شدت درد به خودم بپیچم. 

ساعت 12 ظهر کار که تموم شد، رئیسم ازم خواست که تو یه جلسه ای شرکت کنم که گفتم نمی تونم! ازم دلیلشو پرسید و گفتم که قرار دارم و نمی تونم! می خواستم ساعت 12 بزنم بیرون و هیچ دلیل دیگه ای نمی تونست اونجا نگهم داره. نیمو ظهر میومد دنبالم. تو فاصله ای که بیاد احساس کردم از شدت درد دارم می میرم. راه افتادم رفتم داروخانه که قرص ژلوفن بخرم و یه بسته قرص آهن. نمی دونم چرا موبایلم از دسترس خارج شده بود. نیمو رسیده بود و بچه ها بهش گفته بودن که حالم خوب نیست رفتم داروخانه... اومده بود اونجا دنبالم ولی بازم پیدام نکرده بود. من دوباره برگشته بودم محل کارم. کلی گیج زده بودیم...

برنامه این بود که ببرتم پیش لی لا... لی لا قرار بود یه کاری برام انجام بده. رسیده بودم به موقع و کارم هم انجام شده بود. 

موقع رفتن خونه پیشنهاد داد بریم یه جا ناهار بخوریم. پیشنهاد من؟! رستوران ژووانی بود. مرزداران...

من عاشق اونجام. ازش خاطرات خوبی دارم. هر دفعه اسم اونجا میاد... یاد اولین باری می فتم که با پاریس رفتیم اونجا. هفته دوم دوستیمون بود. من یه دختر بچه کوچولو بودم! ظهر مرخصی گرفته بود اومده بود دنبال من سرکارم... رفته بودیم اون رستوران... یه میز رزرو کرده بود. هفته ی دوم مهرماه بود. بوی پاییز همه جا پخش بود. بوی عطرش... هیجان من... و منی که تردید داشتم برای شروع رابطه... بعد از رستوران رسونده بودتم سرکارم. تو راه برگشت برام یه شلوارک هدیه گرفته بود. 

اونجا شده بود پاتوق ما. تو اون سه سال و نیم خیلی رفتیم اونجا. یه باری حتی با خواهر و شوهر خواهرش. با اون دو نفر دابل دیت زیاد می رفتیم. 

و مرزداران... از اونجا خاطرات خوب دارم. وقتی خونه خواهرش اونجا بود... یه عالمه شبا مهمونی اونجا رفتیم. مرزداران برام هیجان انگیزه. انگار یه بوی خاصی داره. بوی پاییز... یه ماشین سفید... یه عطر وحشتناک عالی... 

با نیمو رفتیم اونجا... از لحظه ای که پیشنهادمو پذیرفت که بریم اونجا... بدن درد وحشتناکمو فراموش کردم. خوشحال شده بودم! اونقدر که نیمو می پرسید "چرا حالا اینقدر خوشحالی؟!"

دلیلی نداشتم و خیلی دلیل داشتم! تو رستوران... مدام سر می گردوندم! مثل احمق ها دنبالش می گشتم. انتظار داشتم هنوز اونجا باشه. بعد سه سال و یازده ماه... هنوز پشت اون میز دفعه اول نشسته باشه. هنوز من یه دختر بچه کوچولو باشم. هنوز اون مرد دوست داشتنی من باشه.

ولی نبود :) 

شاید اونجا رو فراموش کرده. :)

ناهار خوردیم و راه افتادیم که بریم... نیمو وایستاد یه جا نون سنگک بگیره... یاد یه روزی افتادم که شب مونده بودیم خونه خواهرش. فرداش بچه ها هوس آبگوشت کرده بودن. مام رفتیم نون سنگک خریدیم با سبزی خوردن. 

چه روزای خوبی بودن. 

تو اون سالها احساس می کردم اون آدما خونواده ی خودمن. من میونشون خوشحال بودم همیشه. کنارشون احساس آرامش داشتم. خیلی چیزها رو کنارشون تجربه کرده بودم. من واقعا دوستشون داشتم. 

با وجود این همه اتفاقی که افتاده... با وجود اینکه دیگه زندگی هامون از هم جدا شده... اما من با فکر کردن به پاریس... این مکان ها و اون آدم ها... احساس خوشحالی دارم. هیچ احساس تنفری وجود نداره. من کنارش یه عالمه احساسات خوب داشتم. 

با نیمو راه افتادیم رفتیم خونه و شبم با دوستامون رفتیم بیرون. 

این دو روزی که باهاش گذشت... خوب بود. باهم یه عالمه سریال دیدیم. 

از این هفته می رم باشگاه. می خوام ورزش کنم تا ذهنم رها بشه. امیدوارم ورزش کمکم کنه :) 




پی اس 1: 

چهارشنبه 14 مهر 1389

تو اتوبانیم. آمده دنبالم و ناهار رفته ایم یک جای جدید را بهم نشان بدهد. دوباره داریم می رویم که مرا برساند شرکت. بهم می گوید "می توانیم یک ساعت بیشتر با هم باشیم؟" نگاهش نمی کنم... می گویم "نه. 2 ساعت بیشتر مرخصی نگرفته بودم." هیچی نمی گوید. می آید جلو که ببوستم... خودم را می کشم سمت در ماشین و می گویم "خواهش می کنم... نه" حس می کنم بهش برخورده است... او هم خودش را جمع و جور می کند. حرفی نمی زنم... هیچی... فکرم پرواز کرده یک جای دوری. حواسم نیست اصلا. به خودم می آیم می بینم که دستم را توی انگشتان قلمی اش گرفته و می پرسد "ورون؟! با منی؟" سرم را می گردانم طرفش... با صدای خفه ای می گویم "آره... همین جام!" تا سرش را می چرخاند که به چشم هایم خیره شود، رو می کنم به سمت بیرون. می گویم "می بینی خورشید امروز چقدر قشنگ و گرم می تابد؟" چشم هایم را می بندم و خودم را جمع می کنم توی صندلی... می گوید "تو یک جوری عجیبی. شبیه هیچ کس نیستی..." هیچی نمی گویم...

می گوید "چرا ازم فرار می کنی! نگاه کن! من هیچ کاری باهات ندارم." که "فقط کافی است چشم هایت را ببینم، آن وقت بهت می گویم که چی تو ذهنت و قلبت می گذرد." می گوید "تو اسفندی ترین دختری هستی که توی تمام عمرم دیده ام! دختران اسفندی توی چشمانشان تردید موج می زند! همیشه هم بین دو راهی ها گیر می کنند.." با خودم فکر می کنم "که  خب آره! من چشمه ی تمام تردید های دنیام. من دخترک اشک آلود دو تا ماهی در وجودم دارم که هر کدام به یک سمت شنا می کنند! چطور می توانم تردیدهایم را بگذارم کنار؟!" بازویش را می گیرم... می گویم "بیا چشم هایم را نگاه کن! ببین چی می بینی؟ آره! من نمی دونم باید چی کار کنم! من راجع به هیچ چیز مطمئن نیستم. من توان تصمیم گیری راجع به هیچ چیز و هیچ کس را ندارم... لعنتی بیا نگا کن!" زل می زند توی چشم هایم... هیچ چیز توی دنیا برایم سخت تر از خیره شدن به چشم های آدم ها نیست. من همیشه نگاهم را می دزدم، همیشه ی خدا! ولی این بار تاب می آورم... خیره ام... خیره است... این بار او نگاهش را می دزدد... چشم هایش توی ذهنم حک شده... عسلی بودند...

می پرسم "خب! چی دیدی؟!" سکوت کرده... یکی می کوبم توی بازویش! می گویم یالا بگو چی دیدی؟! می گوید "بی خیال! فراموشش کن!" من آرام و قرار ندارم. سرم درد گرفته... ادامه می دهد "ببین! تو دوست کوچک من باقی می مانی تا آخرش. من همیشه هستم و می توانی رویم حساب کنی. من تو را به زور نمی خواهم عزیزم..." حرف های بعدش اصلا یادم نمی آید... ادکولن خاصی زده است... هاتم می کند! عصبی شده ام. احساس می کنم دارم مشاعرم را از دست می دهم. نگاهم می افتد به هدیه ای که امروز برایم آورده! 

می رسیم شرکت... ازش تشکر می کنم... پیاده می شوم... درست از لحظه ای که پایم را گذاشته ام بیرون دلم تالاپی می افتد پایین! دلتنگش می شوم!

مسج می زنم برایش که "متاسفم به خاطر امروز که این همه خراب کردم. منو ببخش به خاطر تردیدهام. اصلا نمی خوام که از دستت بدم. می خوام که باشی."

 


نظرات 9 + ارسال نظر
sara جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:49 ب.ظ http://zarrafeam.persianblog.ir

وای ورون گریه م گرفت نمیدونم چرا.یاد اونروزا افتادم.خوب خوب این پست و یادمه و بعدشو حتی.اینکه چه جوری همه باهم مثلا منتظر بعدش بودیم همه باهم.اونروزا که پاییز بود.
عزیزم.تو پستای قبل گفتی که پاریس گفته مگه میشه بهت حس نداشته باشه.جرات نمیکردم اینو بگم اون روزا بهت اما همش میدونستم که ممکن نیس پاریس 3 سال بودنتونو یادش بره.من خوب میفهمم چه حسیه وقتی بدونی هیچ کدوم از حس ها دروغ نبوده گرچه اگه دیگه اون اوم نباشه.لااقل ادم به شب و روزای رابطه ش شک نمیکنه دیگه

اوه دخترم تو اینجا رو می خونی عزیزم؟! :)
اون روزای قدیمی رو خوب یادمه سارا :)

*ناتالی جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:59 ب.ظ http://natali.persianblog.ir/

اون لحظه های گذشته مفدسن. هم برای تو و هم برای منی که با خندت خندیدمو با گریت گریه کردم. اما حواست به یک چیزی انگار نیست. تو لازمه توی لحظه ی حال زندگی کنی. خاطراتت رو مرور کن ولی نه اونقدر که به جای نوشتن از آدم جدید و لحظه لحظه کشف کردنش پاریس متوقفت کنه. من این اشتباهو ده سال پی یا پی انجام دادم و تازه الان میفهمم که اشتباه کردم. دیشب عکسشو توی اف بی با یکی از دخترای هم دانشگاهیمون دیدم. با خودم میگفتم اگر نبوده چرا من ذهنی نگهش داشتم. تو حرفمو باید خوب بفهمی، عشق ذهنی و خاطراتش گرچه شیرینه اما لحظه های حال رو ازمون میدزده. میدزده ورون و این اصلا خوب نیست.

نمی دونم چرا این طوری شدم. تو گذشته ها گیر کردم و نمی تونم ازشون جدا شم. انگار پاریس یه تیکه از منه که باید همیشه کنارم باشه. وقتی نیست... توی ذهنم هست. می برمش مسافرت... مهمونی... لباس جدیدمو بهش نشون می دم. رستورانای قدیمی رو می ریم با هم.... باهاش حرف می زنم.
دارم دیوونه می شم انگار...
می دونم که این خوب نیست... هیچ خوب نیست.

رونی شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:21 ب.ظ http://roney.blogsky.com/

فکر کنم کامنت دیشبم نرسیده
خاطرات پدر آدمو در میارن بعضی آدما هستن که جزء جدا نشدنی وجودشون عشقه ، انگار جای خون تو رگاشون جاریه و با امید عشق زنده ان، اینجور آدما یاد گذشته داغونشون می کنه...
وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود...
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری...
دریافتم...
که باید، باید، باید...
دیوانه وار دوست بدارم...
کسی را که مثل هیچ کس نیست...
من میدونم زدن این حرف هیچ فایده ای نداره چون این چیزیه که تا دورش طی نشه از بین نمیره اما کم رنگش کن تو وجودت ورون، نذار آدمی که دیگه نیست کسی که می تونست باشه و از چشمه محبتت سیراب باشه اما نخواست یا نتونست یا هر چیزی، نبض لحظه هات باشه، سعی کن کاری کنی هر روز محو تر بشه و این رشته محبت باریکتر ، در عوض روت رو به سمت آدمای جدید بچرخون و مطمئن باش روزای خوشتر از روزای قدیم در انتظارته...
به قول شاعر دام محبت از رهایی بهتره...

نه کامنتی نبود عزیزم.
باور کن این کارهارو دارم انجام می دم. اما انگار تو ناخودآگاهم جریان داره!

*ناتالی شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:43 ب.ظ http://natali.persianblog.ir/

خوب میفهمم که حتی لباس نو رو بهش نشون دادن یعنی چی. دیونه نشدی قطعا این رفتارت یک دلیل خاص داره، من اون موقع این ترس رو داشتم که دیگه نتونم کسی مثل اونو دوست داشته باشم به همین دلیل به کسی اجازه ی ورود به سرزمینمو نمیدادم. ااونو خاطراتشو دو دستی چسبیده بودم. یک جا به خودم گفتم اگر یک بار اتفاق افتاده باید بتونه دوباره اتفاق بیفته، هنوز کسی رو مثل اون دوست ندارم ولی از حمل خاطراتش نجات پیدا کردم. فایل اونو اسمش سر جاشه ولی تموم شده . الان باید دید تو دلیل اصلیت برای حمل کردن خاطرات پاریس چیه؟

نمیدونم... شاید احساس می کنم دیگه با کسی نمی تونم اون تجربیاتو داشته باشم. و واقعیتش اینه که من خیلی از اولین ها رو با اون تجربه کردم و با آدم های دیگه هم تجربه می کنم منتها اون اولین باره که خاطره انگیز بوده با کس دیگه ای بوده و من از اینکه هیچ چیز جدیدی نیس که با کسی تجربه کنم دلسردم :(

الی یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.red2000.blogfa.com

ورون داشتم نوشته ات خاطره انگیزت رو میخوندم نا خود اگاه یاد این ترانه افتادم
میخوام تورو که باشی

حتی اگه نباشم

حتی اگه تو رویا

خیال رفته باشم

میخوام تورو که باشی

گم بشی تو وجودم

حتی وقتی نبودی

من عاشق تو بودم

از من بخواه که باشم ، کم نیارم تو دستات

پر پر بشم تو حس ناز لیطف چشمات

از من بخواه که باشم ، بودنی رنگ موندن

حست کنم توی رگهام ، عین ترانه خوندن

از تو میخوام که باشی ، باشی و باشه یاور

تو لحظه هام بمونی ، تا دم دم های آخر

از تو میخوام که باشی ، تا که ترانه باشه

اگه یک روز بمیرم ، اگه یک روز بمیرم

...........................

...........................

رو شونه ی تو باشه .....

:(
زیبا بود :)

عسل دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:54 ب.ظ http://withgod.persianblog.ir

سلام ورون عزیزم
خوشحالم که پیدات کردم
ادرست رو از الی عزیز گرفتم :)

خوش اومدی :)

میترا پنج‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 06:58 ب.ظ

Slm khoobi veron ?chera ramzi neveshti khob , manam delam mikhad bekhoonamet , baram moheme un dokhtari ke 3sale ba zendegishi lahzehash zenndegi kardam , hale in roozash chi , khoob yadame tavalode 25salegit o restoorane narenjestan o koole poshti ke kadi gerefti , cheghad zogh karde boodam ke verona messe jhidam te esfandie , ya un kapshane ke pariss vase joftetoon gerefte bood , mehmoonie fareghotahsilit , koli chizaye dg , dokhtar moddathast ba khandeha o geryegato okht shodam , yechizo khoob midoonam dela mikhad tahre har sharayeti to ro verin bebinam , har etefaghi ke biofte mohem nis mohem verone azize doos dashtanie

مه تا سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:17 ب.ظ http://shabesharab.persianblog.ir

هر موقع میام این پی اس 1 رو می خونم و قلبم فشرده میشه..
من اسفند ماهی نیستم ولی این " من چشمه ی تمام تردید های دنیام من دخترک اشک آلود دو تا ماهی در وجودم دارم که هر کدام به یک سمت شنا می کنند! چطور می توانم تردیدهایم را بگذارم کنار"
قسمنی از خود منه..
ورون عزیزم :*

مه تا سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:18 ب.ظ http://shabesharab.persianblog.ir

راستی ورون من می تونم رمزتو داشته باشم ؟؟

برات کامنت گذاشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد