این روزا خیلی شلوغیم. تقریبن یک ماهه که پشت سر هم ایونت برگزار می کنیم و کار کردن های طولانی تا 2-3 نصف شب خیلی خسته م کرده. البته به همون نسبت که کار می کنیم بهمون آف هم می دن... منتها من یه مقداری از این بی نظمی تو کار کردن به ستوه اومدم. البته نمی شه نادیده گرفت که چون توی این کار یه عالمه تجربیات جدید و موارد غیر قابل تصور وجود داره به این کار ادامه می دم ولی یه وقتا حس می کنم اگه ساعت کاریم مثلن به جای 8 ساعت، 5 ساعت بود خیلی بهتر می شد! شاید 5 ساعت مفید می بود و بقیه ش برای خودم می بود...
"خیال پردازی فوق العاده است!"
یه رشته ای وجود داره که دوست داشتم اگه از اینجا می رفتم می خوندمش و تو همون رشته کارمو ادامه می دادم. البته تقریبن کاری هست که الان دارم انجام می دم و توش تجربه دارم. اما دوست دارم تجربیات بزرگتری به دست بیارم. رشته ای که دوست دارم به صورت آکادمیک ادامه بدمش Event Management هست. من تا حالا تو تیم هایی بودم که حتی تجربه برگزاری ایونت های بین المللی رو هم داشتم. اما دوست دارم تو ایونت های بزرگ تری شرکت داشته باشم. مثلن جشن ها و فستیوال ها. برنامه ای که جنسش شادی باشه و برای شاد کردن، محدودیتی وجود نداشته باشه!
شاید هیچ وقت موفق نشم دامنه ی فعالیتم رو این طور گسترش بدم. الان 28 سالمه و به زودی پا تو چهارمین دهه ی زندگیم می گذارم و شاید فرصتی برای تجربیات جدید به وجود نیاد ولی حداقل داشتن این آرزو بهم انگیزه می ده! :)
من و پاریس برای زندگیمون چند تا برنامه داریم و داریم تلاشمون رو می کنیم که بهشون برسیم. خب زندگی ما با بقیه فرق داره و برای با هم بودنمون مشکلات کوچیک و بزرگ زیادی سر راهمون وجود داره. درست مثل یه سریال دنباله دار که باید نقشه بریزیم... روش کار کنیم و برای عکس العمل هایی که طبق خواسته مون پیش نمی ره پلن B داشته باشیم... و گاهی حتی C... و یا D...! البته به مرور زمان فهمیدیم که هیچ کس... حتی نزدیک ترین آدم هایی که تو زندگیمون وجود دارند، کمک خاصی نمی تونن بهمون بکنن. و یا اگه دقیق تر بخوام بگم، نمی خوان که کمکی بکنن! مثلن زمانی که ما یه تصمیم مهم برای زندگیمون گرفتیم و تصمیم داشتیم هنوز اونو به طور رسمی اعلام نکنیم... و اول با دختر پاریس درمیون گذاشتیمش، اون بچه هم رفته به مادربزرگش گفته و مادربزرگش هم به دخترشو... خلاصه الان همه می دونن! و فکر می کنین اولین ری اکشنی یه نفر مثل خواهرش چی بود؟! منو یه جا تنها گیر آورد و به جای یه آرزوی خوب کوچولو که کمترین کاری بود که از دستش برمیومد، بهم آلارم داد که کار سختیه بودنتون با هم و نیو دختر معمولی ای نیست و بسیار مشکل خواهید داشت! یعنی چیزهایی که خودم می دونم و هر روز باهاشون دارم دست و پنجه نرم می کنم رو اگزجره کرد و پاشید تو صورتم! من به عنوان یه زن نیاز داشتم تو این وضعیت سخت، به عنوان کسی که همیشه براش آرزوی خوشبختی کردم و همیشه هر کمکی از دستم برمیومده براش انجام دادم، یه حرف امیدوار کننده و یا حداقل آرزوی خوبی رو از زبونش بشنوم... که این طور نبود.
نمی تونم طلاقی شدن این مکالمه رو با تصمیمی که برای ترتیب دادن یه جشن تولد برای دختر بچه گرفته رو نادیده بگیرم. به طور واضح اون جشن، جشنیه که از "من" توش دعوتی بعمل نمیاد. و شایدتصمیم مبنی بر اینکه بعد از تولد خودشون دور هم جمع بشن و برنامه ریزی براش، یه تصمیم mean زنانه باشه! آدمی که سالمه و صدمه ندیده شاید بتونه از کنار این موارد به سادگی رد شه اما من نمی تونم! این موارد به من ریماند می کنن که بیشتر از همیشه مراقب باشم. می تونم به راحتی حس کنم هدفش در کنار خوشحال کردن دختربچه، تلاش برای اینه که به من تذکر بده اگر بخواد می تونه جمعی درست کنه که من توش جایی نداشته باشم! نهایت منفی پنداری هست ولی حسم می گه حقیقت داره!
من؟! تصمیمم اینه که بر خلاف عکس العمل همیشگیم تو این جور مواقع، خودمو گوشه گیر نکنم. البته کار سختیه برای منی که دختر قهروام. ولی زندگی آدما رو عوض می کنه. می خوام لبخند بزنم و نشون بدم برام مهم نبوده اصلن!
خسته م. ساعت های نامتعارف کاری عاصیم کرده...
عزیزم شاید اصلا منظوری نداشته و فقط نخواسته زندگیت سخت باشه چون خانواده خودشو و اون دختر برادرشو میشناسه
می تونه واقعن اینطوری باشه اما وقتی یه سری چیزا رو کنار هم قرارمی دیم حس خوبی ندارم :|
به نظر منم عجیبِ که یهویی خواسته جشن تولد بگیره برای نیو.البته میشه فکر کرد شاید چون نیو کم سن و سالِ خب اون حس کرده اینجوری داره ازش مخافظت میکنه و یه جورایی احساسی برخورد کرده(البته با این فرض که نیو موضوع رو یه جوری برای مادر برزگ و عمه ش گفته باشه که انگار از بابت تصمیم شما دلخوره)
ورونیک عزیزم..
شاید واقعا میخواسته خوب فکر کنی. مسلما اون هم میدونه که برادرش یک روزی بالاخره ازدواج میکنه، اما شاید فکر میکنه این ازدواج برای تویی که سابقه ازدواج نداشتی خیلی سخت تر از موردی هست که بر فرض سابقه زندگی مشترک داشته..
هوم؟
امیدوارم بهترین ها برات اتفاق بیفته
آخه اینطورب نبود تا دو ماه پیش و ازمون حمایت میکرد نمیدونم چطور شده یهو!
من بار اوله برات کامنت می ذارم ورونیک جان ولی خیلی وقته می خونمت. این نیو جان چند سالشه که انقدر غیرمنطقی هستش و دیگران هم باهاش همراهی می کنن؟ انتظار داره پدر جوونش هرگز با کسی دیت نکنه و بقیه هم انتظارشو معقول می دونن؟
الان 13 سالشه. و سن بلوغشه. از اون بچه انتظاری ندارم در حقیقت چون میدونم تو موقعیت بدیه. اما اینکه یهو همه اطرافیانی که منتظر سروسامون گرفتن ما بودن نسبت بهمون گاردرفتن عجیبه!
و آره اینطوره. دوست نداره پدرشو با هیچ کس شر کنه!
خب شاید خوب نباشه اینو بگم ولی معمولا حس ها به ما دروغ نمیگن ورون..
اما خوشم میاد که به پلن دی هم فکر میکنین حتی :)
آره همین طوره. ولی باید بتونم مدیریتش کنم.
شرایط ما خیلی پیچیده ست میلو
من یک کمک ازت میخوام البته ببخشید اگر دوست داشتی جواب بده.
وبلاگم رو از بلگفا اوردم بلاگ اسکای اما نه امارش درست کار میکنه نه میشه نظر گذاشت در نظراتش.چکار کنم؟
بعد من مثلا اینجا نمیتونم برای شما نظر خصوصی بگذارم باید چطوری عمل کنم؟
بلاگ اسکای یه سیستم آمارگیری داره که خیلی کامل نیست ولی تا اونجا که یادم میاد بلاگفا سیستم آمارگیری خاصی نداشت. البته من از سال 89 اینا اونجا دیگه بلاگی نداشتم. ولی اگه میدونی مشکل کجاست تا بلاگ اسکای بهم بیشتر توضیح بده.
تو بلاگ اسکای امکان درج پیام خصوصی نیست. فقط میتونی پیغامارو تنظیم کنی که بعد از تایید تو نمایش داده بشن تا اگه پیغامی حالت محرمانه تری داشت، رو تایید نکنی
نیو الان همسن دختر هیروعه ورون.اینارو که گفتی یاد اوایلی افتادم که هیرو رفته بود من خواهرشو هیچوقت ندیده بودم اما از فرط استیصال بهش پیغام دادم و از دلتنگیام گفتم اونم خیلی شیک برگشت گفت حالا که هیرو رفته خارج از کشور یادت افتاده عاشقشی!!!من حتا دیگه جوابشو ندادم یادمه شبهای زیادی بخاطر حرف مفتش گریه کردم.. حالا نمیدونم چرا یهو یاد اون قضیه افتادم.اما رابطه ی تو با خواهر پاریس فرق داره با جریان من..من مطمئنم منظور بدی نداشته از این حرفش..
اوه چه بی انصاف. کدوم آدمی می تونه همچین جوابی به دلتنگیای یه نفر بده؟!
گاهی فکر می کنم ما زنا خیلی بخیلیم!
کار خوبی کردی که گفتی ورون جون . بالاخره باید تکلیفت روشن میشد . بهیچ عنوان عفب نشینی نکن . بعد از این همه سال حقت آرامشه . شاید خواهرش میخواد لجت رو درآره اما تو فقط با لبخند جوابش رو بده .
مرسی عزیزم خیلی لطف کردی
اونا تو حاشیه ان اول خودت مهمى بعد پاریس بعدم نیو به نظرم خیلى دیگه کمک نکن به خواهرش من اون اوایل با خواهر طرفم که آدم خودخواهى هم هست خوب بودم و همه کار میکردم چون فکر میکردم مثل خودمه بعدها فهمیدم نشسته گفته واى انقد این خودشیرینى میکنه واسه من که داداشم دوسش داشته باشه اصلا هم خوشم نمیاد ببینمش :| ماهم کلا گذاشتیمش کنار نگاشم نمیکنیم تک برادرشم از دست داد لیاقت میخواد مگه ما چقدر عمر میکنیم همه ش مواظب بقیه باشیم فکر خودتون باشین به نظرم پاریس باید بیشتر به اونا نشون بده چقد تورو میخواد و دوست داره که به خودشون اجازه اظهار نظرم ندن
اونا جرات نمی کنن به پاریس چیزی بگن. چون همیشه به هیچکسی اجازه دخالت نمی ده و دیگرانم جایگاه خودشونو می دونن.
و همیشه می خوان از طریق من دخالت داشته باشن. البته من فقط شنونده م و اونجور که خودم می خوام زندگی می کنم ولی نمی تونم بگم تو ناخودآگاهم تاثیری نمی ذاره!
اوه ساعت کاری غیر متعارف رو اصلن نمیتونم باهاش کنار بیام! چون من آدم برنامه ریزیم و اگه وقتم مشخص نباشه روانی میشم! خصوصا که هر ماه میرم شمال پیش خانوادم و اصلا نمیتونم از این موضوع بخاطر هیچ چیزی صرفنظر کنم.
احساست نه منفیه و نه غیر عادی. طبیعیه که بعد این همه وقت حس ششم آدم طبق شناختش از طرفش بهتر و دقیقتر کار کنه!
حتی اگه بدجنسی هم باشهف بنظرم لازمه گاهی بدجنس باشی. این همون وزنه تعادلیه که باعث میشه بهت اراده لبخند زدنو بده با اینکه قهرویی! اند گود لاک!
باورت می شه نزدیک سه ساله که من تعطیلی محرم و ماه رمضون نداشتم و مجبور بودم تو تعطیلات این ماها کار کنم. تازه منهای روزای دیگه ست که ساعتای کاری محسوب می شن و دست کم تا ساعت 12 شب طول می کشن.
ثنکیو
ورون...برای آینده ی رابطتون هر تصمیمی گرفتین،تلاشتو کن عملیش کنی
از همون سالای اول تو زیادی نیو رو جدی گرفتی ...من هنوز فکر میکردم یه کوچولوی نه ده ساله س:/چ زود سیزده سالش شد دخترک...پیرشدم چ زود:/
حالا خلاصه ک خواستم بگم تو حق داشتی ناراحت شی از حرف خواهر پاریس،چون واقن همیشه تو در کنار شادیاش بودی و همیشه همراه خوبی براش بودی...اینکار تو دل خالی کردنه.
الان حرصم گرفته ها،دوسدارم برم خفشون کنم هم نیو رو هم عمش رو:/خودمو تو موقعیت قرار دادم الان وحشی شدم:/پووووووف از دست این زنا،واقن نابودگرترین موجودات زمینیم ما،ب همون اندازه ک زاینده و سازنده ایم ب همون اندازه م قدرت نابودگری داریم
تو رابطه ما نیو جدیه. وجود داره و نمی شه انکارش کرد. در حقیقت تو همچین رابطه هایی یه نفر از با خودش یه گذشته ای رو حمل می کنه و راه فراری ازش وجود نداره. اگه بخوای اون آدم رو قبول کنی باید پک کامل اون آدم رو قبول کنی.
الان آروم ترم. گاهی لازمه آدم حرف بزنه تا کمی خالی بشه. و البته تونستم شرایطو به نفع خودم تغییر بدم. یعنی اینکه تو خرید کادو تولد دخترک نقش داشتم و خودم پیشنهادش دادم و موقع تولد پاریس و شوهر خواهرش میان پیش من و اونا یه جمع زنونه خواهند داشت!
من دو بار نظر گذاشتم برا دو تا پست مختلف. ولی هیچکدوم نیستن :/
من هر چی نظر گذاشتی تایید کردم که عزیزم