این موقع روز دارم می رم خونه. بهم گفتن که به خاطر این چند روز کار تو تعطیلات، یه نصف روز باقی مونده که می تونم آف باشم. منم از فرصت استفاده کردم. می رم خونه. چرا که نه. پ ر ی و دم هستم و حالم خوب نیست. عوضش 4 ساعت زودتر می رسم خونه. می خوام ناهار بخورم... کمی استراحت کنم. ورزش کنم و یه شام خوب درست کنم.
چند وقت پیشا داشتم صفحات اینستاگرام دوستامو می دیدم. همونایی که بعد از ازدواجم دیگه فرصتی برای رفت و آمد پیش نیومد... آدم ازدواج که می کنه... خواه نا خواه یه سری آدما کمرنگ یا پر رنگ می شن... یه سریا بدون هیچ دلیلی خودشونو می کشن کنار. من نمی دونم دلیلش چیه. حتمن فکر می کنن آدما عوض می شن. من نمی دونم عوض شدم یا نه... به هر حال... داشتم خاطرات دوستای قدیمیم رو ورق می زدم... که هر هفته شون با آدمای جدید و سفرهای جدید تو جاهای جدید می گذره. یه لحظه یه مقداری حس کردم چه خوبه! البته من تو دوران مجردی هم اینطوری نبودم که هر هفته با یه نفر جدیدی آشنا بشم و باهاش سفر برم و الخ... من مدلم این بود که دوست داشتم یه نفرو داشته باشم که باهاش هرچیزی رو تجربه کنم. البته تو اون دوران هم با آدمای مختلفی آشنا شدم و تجربیات تلخ و شیرین و عجیب و غریب زیادی هم داشتم. اما می خوام بگم یه وقتایی از خودم می پرسم دوست داشتی الان ازدواج نکرده بودی؟! بعد اونوقت حتمن تو هم گوشه ی این فیلما و عکسا بودی و با دستت v نشون می دادی و می خندیدی... اما یه طوریه... هرچقدر زندگی های بقیه ها رنگی رنگی تر به نظرم میاد... هنوز دلم نخواسته برگردم به اون روزا. همیشه دوست داشتم همون طوری زندگی کنم که قبلن وقتی پارتنر بودیم زندگی می کردیم... یعنی منظورم اینه که دوست ندارم با ازدواج تبدیل به اون شخصیتی تو زندگی بشم که می گن "هر چی آقاشون بگه" طوری! چه جمله ای! می خوام بگم... من هنوز دوست دارم قدرتمند باشم تو زندگی. اونقدر که کار می کنم پابه پای پاریس... و ازدواج باعث نشده حس کنم می تونم با خیال راحت تری زندگی کنم. البته احساس می کنم این نقطه ضعف من هست. همینکه نمی تونم احساس کنم کسی می تونه تمام و کمال حمایتم کنه و اینکه فکر می کنم باید کار کنم و تو اجتماع باشم تا قدرتمند باقی بمونم! من نمی تونم تمام و کمال به کسی اعتماد کنم. البته نه اینکه پاریس قابل اعتماد نباشه. اما من اینطوریم. دوست دارم همیشه یه دستی بر آتش داشته باشم!
چقدر پراکنده حرف زدم...! اصلن نمی دونم کسی اینجا رو می خونه یا نه... و اینکه میام راجع به زندگیم صحبت می کنم کسی برام لب بر نمی چینه؟! به هر حال اینا چیزایین که بهشون فکر می کنم. هر روز تو ذهنم خودمو با زن های دیگه مقایسه می کنم و برای آینده م نقشه می کشم. اینکه دوست دارم تو راحت ترین حالت ممکن، یه شغل دوست داشتنی و نیمه وقت داشتم... اینکه دوست دارم یه روز یه خونه بزرگتری داشته باشم و اینکه هنوز نمی دونم دوست دارم بچه ای داشته باشم؟ اینکه دوست دارم سفر برم و جاهای جدیدو ببینم و اینکه دوست دارم پاریس رو در کنارم داشته باشم... چون اون مردی بوده که همیشه با تمام وجودم دوستش داشتم...
آف کورس که میخونن اینجا رو.
دقیقا از دست دادن همین حس و حال ِ که منو از ازدواج خیلی خیلی دور میکنه. البته هستن مردایی که از این قاعده مستثنی هستن! ولی باز عقل من حالا حالا ها نمیتونه ریسک کنه.
روزات رنگی :ایکس
من اینجارو میخونم!!! خیلی هم ذوقمند طور و مشتاقانه :)
چیزی که تو دنبالشی از نگاه من ارزشمنده...اینکه همه چیز رو یا یکی تجربه کنی ولی در عین حال استقلال خودت رو هم داشته باشی...
من همچنان دنبال میکنم نوشته هاتو و لذت میبرم :)
من هر روز وبلاگت رو چک می کنم ببینم مطلب جدید نوشتی یانه.هستن کسایی که اینجا براشون مهمه حالا شاید تعدادشون کم باشه ولی هستن.
من همیشه می خونم. مهمترین چیز اینه که مردی کنارت باشه که دوستش داری... البته برای ما اسفندیا فکر کنم!؛-) دعا کن عشق من هم برگرده کنارم. بدون اون هیچی نمی خوام
صبا جان... من همیشه بهت سر میزنم و اینکه نظر ندم دلیل نمیشه نمیخونمت:)
موفق و شاد باشی.
من همیشه میخونمت ، چون افکارت خیلی شبیه منه ، همیشه سخت زندگی کردم و فکر میکنم بعدها هم همین باشه ، هنوز انقدر اطمینان ندارم که پارتنرم میتونه تو زندگی آینده م باشه یا نه ، هنوز خیلی چیزا هست که منتظرشونم .
امیدوارم همیشه موفق باشی دختر سخت کوش و قدرتمند :)
من همیشه اینجا رو باز میکنم که ببینم چیزی نوشتی یا نه
بله من همیشه و همیشه اینجارو میخونم و دوس دارم تن تن تر بنویسی
تازه کاش بیشتر بنویسی
من همیشه از سالهای پیش میخوندمت و می خونمت و ادامه دارد....
از سالهای دانشجویی خودمون و مجردی و حالا که هردو متاهلیم
من همیشه سایلنت میام اینجا. از وبلاگ قبلیت. یه جورایی انگار سالهاست میشناسمت. اصلاً نمی دونم چرا...ولی یه وقتایی وسط روز میگم اوه...ورونیک...برم یه سر بهش بزنم.
البته که میخونه...بنده
من میخونم وبلاگ شما رو:) منتهی خاموش طور:)
سلام ورون عزیز،دیشب بعد از مدتها اومدم سری به وبلاگم بزنم، نوشته های شما رو خوندم،از خواننده های قدیمی وبلاگتون هستم،دختر نمی دونی چقدر خوشحالم که با پاریس ازدواج کردی،برات بهترین هارو آرزو می کنم،من همیشه اراده قوی شمارو در بدست آوردن خواسته هاتون تحسین کردم.
من همییییییشه میخونمت و وقتى میبینم آپ کردی هیجان زده میشم تا بخونمممممم
هر چى بنویسی دوست داریم
اوه ورونیک معلومه که میخونیمت و هرروزم منتظر پست جدید هستیم قشنگه جنگجوی من
منم جزو خواننده های ثابت و خاموشتم
خوبه که دوس داری هنوزم مستقل باشی و ازدواج از کار دورت نکرده ، منم با یه شغل دوس داشتنیه پاره وقت موافقم
من خواننده ی قدیمی وبلاگتم و با اشتیاق هرچندروز یک بار چک میکنم ببینم مطلب جدید نوشتی یا نه.قلمت و طرز نگاهت به زندگی خیلی برام جالبه.میشه بیشتر پست بذاری؟
منم از وقتی ازدواج کردم یه سری از دوستام ازم فاصله گرفتن
امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی صبا جان
همیشه میخونمت
البته پاریسم واقعا قابل اعتماد نیس. تا جایی که من یادمه دو بار رفت دور دور دوباره برگشت. بعیدم نیس دوباره بره
نمی دونم چقدر آدما می تونن خبیث باشن ولی هر چند وقت یه بار با محبتی که آدمایی مثل شما می کنن می فهمم که هیچ در حال کم شدن نیستن!
سلام خوندن نوشته هات برای من مثل یه سریال خیلی جذابه که چندساله دارم دنبالش میکنم
خیلی لذت بخشه
گاهی که کمتر مینویسی یا وبلاگتو عوض میکنی و بی خبر میمونم ازت
مثل این میمونه که یک فصل از سریال محبوبم تموم شده و منتظرم فصل جدیدش شروع بشه
برات آرزوی شادی و فصلهای جدید پر از عشق میکنم صباجان
من هنوزم اینجا رو با کلی ذوق میخونم و خوشحالم که بعد از ازدواجت هم مینویسی
منم میخونم...:-)